بکهیون به صورت چانیول نگاه کرد و نتونست نه بگه و قبول کرد
- اول بذار قرصمو بخورم
همونطوری که بکهیون قرصشو داشت میخورد، چانیول هم اون جعبهی مرموز رو از داخل کمد در آورد و روی تخت گذاشت و بکهیون وقتی دوباره اونو دید، ترجیح داد که فقط فرار کنه .
ولی قبل اینکه خواسته باشه به پاهاش تکونی بده، چانیول از کمرش گرفت و نگهش داشت
+ اذیتت نمیکنم، بهم اعتماد نداری؟
- دارم ... ولی این ... میترسم !
+ نترس، چون من حواسم بهت هست
- باشه ...
چانیول، لباسای بکهیون رو در آورد و روی تخت خوابوندش و دستاشو با دستبندی که از قبل از داخل اون جعبه در آورده بود، بست و فقط به بالای سرش منتقل کرد و گفت " دستاتو تکون نده وگرنه به تخت میبندم که کلا نتونی تکون بخوری "
و بکهیون فقط سرشو تکون داد
چانیول دوباره همون وسیلهی دفعهپیش که بکهیون ازش ترسید رو در آورد و پاهای بکهیون رو باز کرد و بدون هیچ آمادگیای واردش کرد .
و بکهیون، فقط دستشو مشت کرد و طبق چیزی که چانیول گفته بود، تکونی نخورد .چانیول ریموت ویبراتور رو برداشت و روشنش کرد و روی آخرین درجه تنظیمش کرد و از اتاق بیرون رفت .
بکهیون همونطوری که با چهرهی شوکه شده، به رفتن چانیول نگاه کرد .
از درد خودشو تکون میداد؛ حتی اگه میخواست هم نمیتونست تکون بخوره، چون انقد اون ویبراتور سریع تکون میخورد و باعث درد و تحریک شدگی میشد که، دلش میخواست جیغ بزنه، چون هم به نقطهای که میخواست ارگاسم شه میرسید، ویبراتور از حرکت وایمیستاد و بعد ی دقیقه دوباره تکون میخورد، بکهیون انقد روش فشار اومده بود که حتی کمرش هم شروع به درد کشیدن کرده بود و بدون اینکه صدایی از خودش در بیاره، اشکهاش میریختن .چانیول بعد ده دقیقه وارد اتاق شد و به صورت بکهیون که پر از نیاز بود، نگاهی انداخت و خندید .
- این ... اینو درش بیار
+ چرا؟
- چون ... چون کمرم داره درد میگیره و الان بالا میارم
+ آخی، یعنی به خاطر چیز دیگهای نیست؟
- درش بیار و ولم کن ...
+ ولی دلم نمیخواد .
- چانیول !
+ جونم؟
- اون "جونم" بخوره تو سرت، دارم از درد میمیرم ...
+ خب میخوای برات چیکار کنم؟
- هیچکار، فقط اون کوفتی رو درش بیار ... اه ...
+ اینطوری نمیشه که، باید بگی که برات چیکار کنمبکهیون متوجه شد که چرا چانیول اینطوری حرف میزنه و قصدش چیه یا ازش چی میخواد و اونقد درد بهش فشار آورده بود که هرکاری میتونست بکنه
- لطفا ... اون چیز لعنتی رو درش بیار و خودتو واردم کن و میخوام حست کنم
چانیول هیچی نگفت و فقط دستشو سمت پایین برد و به یکباره ویبراتور از داخل سوراخش در آورد و خودش، روش خیمه زد و واردش شد
و بکهیون میتونست همونجا بالا بیاره از اینکه تمام حسها بهش فشار آورده بود .
چانیول هم ضربههای پشت سرهم رو شروع کرد و حین کارش، دستای بکهیون رو باز کرد و آروم کنار بدنش گذاشت و بکهیون از دردی که دستاش گرفت به خاطر اینکه خشک شده بود، جیغ کوتاهی کشید و حتی برای نیاز و کام شدنش ناله هم نمیکرد
چون همهجاش طوری درد میکرد که حس میکرد حداقل از ۲۰ نفر کتک خورده .
وقتی چانیول دید، بکهیون چشماش داره میره، سریع دیک بکهیونو توی دستش گرفت و کاری کرد که با هم ارضا شن .
و بعد چند ثانیه با هم کام شدن و بکهیون زیر لب، از دردی که به کمرش وارد شده بود ناله میکرد و آروم چشماشو باز کرد و به چانیول نگاه کرد
- خودتو ... از سوراخم در بیار ...
چانیول همونکاری که بکهیون گفت رو انجام داد و بکهیون سریع بلند شد و خودشو به دستشویی رسوند و در رو پشت سرش بست و قفل کرد و شروع به بالا آوردن کرد .
و بعد اینکه بالا آوردنش تموم شد و حالش سر جاش اومد، صدای چانیول رو شنید که چنددقیقهای بود که به در میزد و میگفت که "در رو باز کن" ولی بکهیون هیچ اعتنایی به حرفش نکرد و ی گوشه نشست و دید که از لای پاش، خون کمی ریخته و انقد مقعدش میسوخت که فقط شروع به گریه کردن کرد .
+ بکهیون در رو باز کن ببینم چیشده، الان از استرس میمیرم !
- نمیخوام، تو که برات مهم نبود که دردم میگیره و گذاشتی رفتی و حتی کاری هم برای از بین بردن دردم نکردی و فقط به فکر ارضا شدن خودتی؛ حتی بوسم نکردی که حواسم پرت شه
+ در رو باز کن
- نمیخوام و نمیکنم
+ تا وقتی دارم باهات خوب حرف میزنم در رو باز کن
- چیه؟ میخوای فحشم هم بدی؟
+ بکهیون در رو باز کن
- فقط به فکر خودتی، همش به فکر سکس، سکس، سکس و برات مهم نیست اگه من اذیت شم .
+ در رو بشکنم؟
YOU ARE READING
Gray Venus
Fanfiction🌑 خلاصه : (کامل شده) چانیول، روانپزشکی سرد و بیاحساس که عاشقِ بکهیون میشه ؛ بکهیونی که یکی از بیمارهای بستری شدهی تیمارستانِ پارک چانیوله ! رابطشون پر از بالا و پایینه، ولی با اینکه اولهای رابطهشون بهارِ ، ولی ی روزی زمستون هم از راه میرسه...