8

123 19 6
                                    

۲ هفته از اون اتفاق میگذشت
اوضاع بهتر شده بود ولی اوضاع چانیول نه.
هنوز هم فقط به بکهیون ی حس کمی داشت و حتی به مرحله‌ی دوست داشتن نرسیده بود و این باعث میشد از خودش حالش بهم بخوره
اون همیشه به بی‌احساس بودن معروف بود، تو مدرسه، تو دانشگاه، داخل اجتماع
ی آدم شدیدا بی‌احساس که فقط به منافع خودش فکرمیکنه .
دوست نداشت که اینطوری باشه ولی نمیدونست باید چیکار کنه.
دوست داشتن عاشق بودن رو حس کنه و ببینه به آدم چه حسی میده، ولی فکرمیکرد همین خواستنه عاشق بودن هم به خاطر کنجکاویشه .

روز به روز علاقه‌ی بکهیون بیشتر میشد و روز به روز علاقه‌ی چانیول کمتر
و این دو نفر معلوم نیست که میتونن رابطشون رو پیش ببرن یا نه .

همه‌چی خوب بود تا اینکه ی اتفاق جدید برای بکهیون و چانیول افتاد.

بکهیون مثل همیشه خوابیده بود.
کابوس‌هاش شروع شده بود، بدن دردمندش ناشی از روح خستش نمایان شده بود.
سرد بود، همه چی سرد بود
بکهیون گریه میکرد
جیغ میزد
درد داشت، ی درد بزرگ داخل قفسه‌ی سینش زندگی میکرد و اونو از درون میخورد.
حتی نمیدونست دردش چیه
به خاطر اینکه درداش رو هم تلنبار شده بود؟
روحش خسته بود، جسمش خسته بود .
دقیقا مثل همون حرفی که بار اولی که چانیول رو دیده بود زد
"من آدم نرمالی‌ام و فقط بعضی موقعا حالم بد میشه و دلم میخواد بمیرم که اگه اونموقع یکی باشه که دستمو بگیره اینکار رو انجام نمیدم"
ساعت ۱۲ شب بود، ساعت آرزو ها
به چانیول پیام داد
- من خیلی خستم چانیول ... من متاسفم ... متاسفم که با من آشنا شدی ... من فقط حالم خوب نیست میدونی ... من دیگه نمیتونم ... میخوام خودمو بکشم ... اگه مردم نمیتونم تو رو بلاتکلیف بذارم ... پس من همینجا کات میکنم ... خدانگهدارت ... امیدوارم با یکی بهتر از من آشنا شی
+ اوکی، بدرود

بکهیون ۵ دقیقه به صفحه‌ی گوشیش خیره بود
اوکی؟ فقط همین؟
متوجه شد که اوه ... من زیادی پیش رفتم جلو و فکرکردم که برای چانیول شخص خاصی به حساب میام که جلومو بگیره ...

۷ تا قرص خورد
۷ تا قرص قوی که ۳ تاش هم آدم رو از پا مینداخت.
رو زمین دراز کشیده بود.
چشماش بسته بود.
گریه میکرد
درسته ... بکهیون بازم گریه میکرد، چون حتی برای کسی که بهش پناه برده بود هم مهم نبود.
مثل همیشه، بازم فقط بکهیون احمقانه صد خودشو گذاشته بود
ترجیح داد که به هیچی فکرنکنه و فقط بخوابه.
خیلی خوابش میومد
یعنی ناشی از خستگی بود؟
ضربان قلبش تا حدی رفته بود بالا که سرش درد گرفته بود.
ولی جدی نگرفت
هیچیو جدی نگرفت
دیگه میخواست همه‌چیو آسون بگیره.
حداقل مرگ براش به شیوه‌ی آرومی باشه‌.

اینکه همه‌ی ما فکرمیکنیم گذشته، فقط گذشته و رفته اشتباه و غلطه.
گذشته هیچ‌جوره از تاریخچه‌ی ی آدم از بین نمیره.
و باعث میشه ی شکاف عمیقی داخل روح به وجود بیاد که هیچ‌جوره درست نمیشه.
و اون درد داخل قلب زندگی میکنه و میکنه و ی روزی آدم رو از پا در میاره .

Gray VenusWhere stories live. Discover now