10

175 20 6
                                    

شش ماه گذشته بود و بکهیون تحت درمان بود و باید بیمارستان بستری میشد و کل اون ۶ ماه رو داخل بیمارستان بود و باید موهاش رو میزد
چانیول براش موهاش رو زد و بعدش موهای خودش رو زد تا احساس بدی نکنه و ازین کار چانیول؛ بکهیون تمام پروانه‌های داخل بدنش پرواز کردن و قلقلکش دادن ...

هر درمانی که ممکن بود رو انجام داده بودن ولی وضعیت بکهیون ذره‌ای تغییر نکرده بود و هنوزم همون بود
هرروز خون بالا میاورد و خون‌دماغ میشد و سرفه‌ی خونی میکرد و به معنای واقعی همیشه رنگ‌پریده بود و به زور خودش رو هوشیار نگه میداشت
و تنها دلیل‌ خوبش چانیول بود و بس
با اینکه بهش دستگاه وصل بود و روی تخت ی نفره بود ولی همینکه چانیول کنارش دراز میکشید باعث میشد که دلش بخواد زنده بمونه
ولی زندگی اونجوری که میخوای همیشه پیش نمیره

دقیقا روز تولد بکهیون
روزی که همیشه حالش بد بود چون هیچوقت خوشحال نبود از اینکه به دنیا اومده بود .
بکهیون چشماشو بست و دیگه باز نکرد .

چانیول برای ۱۰ دقیقه‌ی تموم نه چیزی شنید و نه چیزی دید ؛ فقط خشک شده و به صورت بکهیون خیره بود .
حس کرد ی چیزی داخل قلبش فرو ریخت و فقط پشت سر هم گریه کرد .

دکتر بهش گفته بود که بکهیون داخل کما رفته و فقط ی درصد ممکنه بهوش بیاد و بهتره دستگاه‌ ها رو قطع کنن تا تموم شه ...
ولی چانیول قبول نکرد و امید داشت ، واقعا امید داشت حتی اگه ی درصد امکان داشت ؛ بهش امید داشت
به بکهیون امیدوار بود و میدونست از پسش بر میاد .

با اینکه ی هفته گذشته بود و بکهیون بهوش نیومده بود
ولی چانیول هرروز و هرشب کنارش مینشست و دستشو میگرفت و باهاش حرف میزد .
حس میکرد که با اینکار ممکنه سریعتر بهوش بیاد و حالش سریع‌تر خوب شه .

حرف زدنِ باهاش شامل خیلی چیزا میشد
از کارایی که اون روز انجام داده بود ‌.
از حرفایی که بین خودش و دکتر رد و بدل شده بود ‌
از اتفاق‌های جدیدی که براش اتفاق افتاده بود .
درمورد همه‌چی و همه‌چی صحبت میکرد و دست و صورتش رو ناز میکرد ولی هیچ تغییری توی حال بکهیون نداشت

شش ماه گذشته بود و بازم وضعیت بکهیون مثل روز اول بود و چانیول هم بیشتر از هر زمان دیگه‌ای شکسته و خسته‌تر بود
امروز تولدش بود
دقیقا راس ساعت دوازده شب با بکهیون حرف زد و بهش گفت
+ هیچوقت علاقه‌ای به گرفتن تولد نداشتم و اعتقادی هم بهش نداشتم و برام اصلا چیز مهمی نبود
ولی امروز میخوام اینکار رو بکنم
نمیدونم چقد ممکنه آرزوم برآورده شه
ولی آرزو میکنم که بهوش بیای بیون بکهیون

چانیول چشماشو بست و بعدش شمع‌های کیک تولدش رو فوت کرد .

+ نمیدونم ... ولی فکرکنم نباید آرزومو بلند میگفتم ... اگه برعکس جواب داد چی؟ ...
از تمام کادو تولد های گرون و تکراری خسته شدم
تنها چیزی که دلم میخواد اینه که تو بهوش بیای بکهیون
من قلبم خیلی درد میکنه ... اولین باره که همچین حسی دارم ... ولی حس میکنم بدون تو هیچی نیستم بکهیون ... خواهش میکنم ... لطفا بهوش بیا و بذار قبل اینکه قلبم منفجر شه لبخندِ قشنگت رو ببینم ... ولی تو خیلی لاغر شدی ... رنگت پریده ... صورتت آب رفته و اگه حتی قرمز هم شی دیگه گونه و لپی نداری که قرمز شه و شبیه گوجه شی ...
من باهات چیکار کردم بکهیون؟
اگه رهات نمیکردم و دستتو ول نمیکردم الان میتونستیم ی شبِ قشنگ رو بگذرونیم ... ولی من ... من نتونستم حتی کسی که عاشقم بود رو نگه دارم ... چجوری ممکنه که انقد بی‌عرضه باشم بکهیون؟
حاضرم من بمیرم ولی تو زنده شی ...
فکرکنم خیلی دیره ... خیلی دیره برای دوست داشتنت ... خیلی دیره برای نگه داشتنت ... خیلی دیره برای رها نکردنت ... برای همه‌چی خیلی دیره ... ولی الان ... الان خیلی گیجم بکهیون
نمیدونم اسم این حسی که دارم چیه
عشق
دوست داشتن
چیه؟
ولی حس میکنم قلبم از درون الان از هم میپاشه ...
یعنی وقتی من کنارت نبودم تو هم همچین حسیو داشتی؟
لطفا باهام حرف بزن بکهیون ... حتی اگه بهم بگی "ازت متنفرم" ناراحت نمیشم ... تو فقط بهوش بیا ...
کاشکی این ی خواب بود و کاشکی ی کابوس بد میبود ... دیگه نمیتونم بکهیون ... دلم میخواد دستاتو بگیرم و بهت بگم که چقد دوستت دارم ... ولی خیلی دیره نه؟ ...
لطفا ... لطفا بهوش بیا ... و بذار این حس عذاب وجدان لعنتی از بین بره ... وگرنه زیرش از فشار شدید له میشم ...
اگه من رهات نمیکردم و به خاطرم استرس نمیکشیدی اینجوری نمیشد ... همه‌چی تقصیر منه بکهیون و متاسفم ... ولی لطفا ... لطفا بهوش بیا و بذار ی بار دیگه دوستت داشته باشم ...
- این حس اسمش عشقه
+ آره من عاشقتم بکهیون ... جوری عاشقتم که حتی توهم هم میزنم که داری واقعی باهام حرف میزنی
- ولی ... این ... واقعیه ... ...
+ بکهیون؟ ... بکهیونننننن ... دککککتتتتتتتررررررر

Gray VenusWhere stories live. Discover now