5

144 14 11
                                    

همینطوری که روزها پشت سر هم میگذشتن و میگذشتن و برای بکهیون و البته چانیول هم صبر نمیکردن .
سه ماه از زمانی که بکهیون و چانیول هم‌خونه شدن میگذشت.
داخل این سه ماه چالش‌های جدیدی برا هردو، اتفاق افتاد .
چون هیچ رابطه‌ای بدون دعوا و چالش، نیست .
مثلا بکهیون، متوجه شده بود که چانیول شخصیت به شدت مغروری داره و چیزی از خودش بروز نمیده و بیشتر اوقات خنثی‌ست
با اینکه خودش، برای بیشتر اتفاقاتی که میفتاد گریه میکرد و تا ساعت ها بهش فکرمیکرد و فکرمیکرد تا جایی که رگ‌های مغزش پاره شن .
ولی چانیول، انگار بویی از احساسات نبرده بود و داخل این سه ماه، نه حرفی زده بود و نه کاری کرده بود ؛
فقط مثل دو تا دوست با هم زندگی میکردن و گاهی هم وقتی میخواستن بخوابن، چانیول لباش رو میبوسید .
ولی بکهیون، هیچوقت اینو نشنید که چانیول دوستش داره .
و بابت این موضوع کمی ناراحت شده بود، چون خودش چندباری به چانیول اعتراف کرده بود ولی از طرف چانیول اینو شنیده بود که "اوکی" و بعد هم میرفت به کاراش میرسید .
اونا از نظر بکهیون، عاشق و معشوق هم بودن ولی وقتی میفهمید که از طرف چانیول اینطوری نیست گریش میگرفت ولی فقط به روی خودش نمیاورد
چون فکرمیکرد شاید سوتفاهم پیش بیاد و حس میکرد که مشکل از خودشه انقد سریع عاشق چانیول شده و باید صبر داشته باشه .
بکهیون دوباره برگشته بود به چندسال پیش خودش، حس‌هاش برگشته بود، دیگه مثل همیشه یخ نبود و تمام تلاششو میکرد تا چانیول دوستش داشته باشه ولی بازم هیچی تغییری نمیکرد و کم کم حتی از کنار چانیول خوابیدن هم متنفر شده بود، چون حس میکرد اصلا بهش حسی نداره .
ولی بازم میخواست صبر کنه تا تهش چی میشه
آیا این عشقی که به چانیول داشت، ارزششو داشت؟
یعنی چانیول مثل بیشتر آدما نبود؟
این دو سوال، سوال‌هایی بودن که بکهیون هیچ جوابی براشون نداشت، چون چانیول شخصیت مرموزی داشت و اصلا نمیشد فهمید که حسش چیه .
ولی بکهیون میتونست حدس بزنه که به خاطر چی، چانیول باهاش اینطوری رفتار میکنه، به خاطر سکس بود .
از اون روزی که با اجبار باهاش سکس کرده بود، چانیول تا الان دیگه بهش دست نزده بود .
قشنگ حس ششم‌ش بهش میگفت که به این دلیله .
ولی چجوری باید میفهمید؟ شاید یکم با بازی کردن با چانیول؟
چون بکهیون دیگه ترسی نداشت از سکس کردن، البته با چانیول ! چون هنوزم از لمس‌های آدم‌های معمولی میترسید ؛
پس شاید یکم بازی کردن با چانیول بد نباشه؟

مثل همیشه ساعت دوازده به بعد بود، و بکهیون منتظر چانیول که به خونه برسه و باهاش حرف بزنه !
ساعت یک شب بود که بالاخره چانیول به خونه رسید .
و بکهیون مثل همیشه سمت در رفت و وقتی بدنش داخل چارچوب در قرار گرفت، خودشو داخل بغلش پرت کرد .
چانیول که از این رفتار بکهیون شوکه شد پرسید
+ چیزی شده؟
- نه خب ... فقط دلم تنگ شده بود چون امروز زود رفتی بیرون
+ آها باشه، فعلا ولم کن بیام داخل خونه

Gray VenusWhere stories live. Discover now