بکهیون تا خواست منظورشو از اون حرف بپرسه، هل داده شد عقب و این لبای چانیول بودن که بهش حملهور شدن.
بکهیون احساس خفگی میکرد، چون بین در و چانیول داشت له میشد.
ولی هرچی دست و پا میزد، چانیول محکمتر از قبل میگرفتش و نمیذاشت تکون بخوره.
و بکهیون خسته از اینکه دیگه نای تکون خوردن نداشت، فقط ثابت موند تا خود چانیول بیخیالش شه.
ولی انگار چانیول قصد بیخیال شدن نداشت.
و این موضوع رو بکهیون زمانی فهمید که، چانیول از کمرش گرفت و آروم آروم بردش سمت تخت و انداختش و خودشم روش خیمه زد.
حس میکرد اون شب قراره گریهی زیادی بکنه، چون اینو نمیخواست و فقط داشت تحملش میکرد و اگه فشار بیشتری روش میومد، گریه میکرد.
ضربان قلب بکهیون تا جایی رفته بود بالا که صداشو داخل گوشاش میشنید و حالت تهوع گرفته بود.
ولی بازم تحمل میکرد تا چانیول ناراحت نشه ...
وقتی چانیول، بوسههاشو به گردن بکهیون انتقال داد.
انگار زمان برای بکهیون ایستاد، چون چیزی نمیشنید و چیزی هم نمیدید و انگار همهجا براش سیاه بود.
بعد چندثانیه با سوزش گردنش به خودش اومد و چانیول انقد محکم گردنشو میک میزد که تا ی هفتهی دیگه هم خوب نمیشد.
و درد داشت، به طرز غیر قابل باوری، درد داشت و نزدیک بود بکهیون گریش بگیره.چانیول ی نگاه به صورت بکهیون کرد که قرمز شده بود و چشماش داشت اشکی میشد.
+ هنوز جا داره تا گریه کنی.
- میشه ولم کنی؟
+ نه
- خواهش میکنم ... لطفا ولم کن ...
چانیول بازم به حرف بکهیون توجهی نکرد و وقتی گردنشو کاملا کبود کرد ازش جدا شد و حولشو باز کرد و از تنش در آورد.
بکهیون فقط چشماشو بست، چون هیچکاری در مقابل مرد رو به روش نمیتونست انجام بده و زورش ازش خیلی بیشتر بود و بکهیون در مقابلش انگار فقط ی بچه بود ...
چانیول بوسههاشو به سمت سینههای بکهیون برد
و زبونشو روی نوک سینهی بکهیون کشید و شروع به میک زدن کرد
و بکهیون انگار برق گرفته بود و نفسش حبس شده بود و شوکه شده بود ... چون تا حالا همچین چیزیو حس نکرده بود.
چانیول هرچی بیشتر نوک سینه های بکهیون رو میبوسید و تو دهنش میکرد، بکهیون هم بیشتر حس عجیبی بهش دست میداد.
نمیدونست اسمشو چی بذاره ولی واقعا حس عجیبی داشت و داخل پایین تنش درد عجیبی احساس میکرد و حس کلافگی میکرد و فقط میخواست همهچی تموم شه ...
بعد چندثانیه، چانیول از روش بلند شد تا لباسای خودشو در بیاره.
و بکهیون که حس کرد همه چی براش تموم شده و باید تا آخرش بره، نزدیک بود سکته کنه! ولی خودشو آروم نگه داشت. و فقط بلند شد و لبهی تخت نشست و به خودش نگاه کرد و دید که واقعا تحریک شده و آهی از سر بیچارگی کشید ...
چانیول وقتی لباساشو کامل در آورد و برگشت سمتش، گفت
+ چرا نشستی؟
- هیچی همینطوری
و دوباره، چانیول آروم هلش داد و کاری کرد دراز بکشه ،
و بازم لباشو بوسید و و جای جای دهنشو مزه میکرد .
چانیول همونطوری که مشغول بوسیدن بکهیون بود، ی دستش رو دور دیک بکهیون حلقه کرد و یکم مالید تا واکنش بکهیون رو ببینه.
ولی بکهیون فقط شوکه شد، و تکونی نخورد و کاری هم نکرد
و مطمئن بود که فقط داره تحملش میکنه ...
وقتی دست از بوسیدن بکهیون کشید، آروم دم گوشش گفت " بدنت خیلی حساسه و همون اول با ی بوسیدن سفت شدی و میخوای چیکار کنم؟ "
- نمیدونم ...
+ اگه اینطوری بخوابی که مطمئن باش از دردش خوابت نمیبره تا خودتو خلاص نکنی، و منم نمیتونم ولت کنم
- باشه ...
اون " باشه " به طرز عجیبی داخلش غم داشت، ولی چانیول توجهی نکرد و به سمت پاهاش رفت و پاهاشو باز کرد.
و رونهای بکهیون رو شروع به بوسیدن کرد و حینش صورت بکهیون رو هم نگاه میکرد و معلوم بود که داره جلوی خودشو از ناله کردن میگیره، وگرنه واقعا تحریک شده بود، ولی اون افکار مغزش اجازه نمیدادن که ازش لذت ببره .
برای همون، چانیول بوسههاشو تموم کرد و گفت
+ خودتو رها کن و بذار ازش لذت ببری
بکهیون هیچی نگفت و فقط به چشمای چانیول خیره شد و امیدوار بود که تمومش کنه، ولی اون مرد، خودش به اندازهی کافی تحریک شده بود و مطمئن بود ولش نمیکنه
و ته دلش از خجالت و تمام حسهای بد جیغ میزد.
YOU ARE READING
Gray Venus
Fanfiction🌑 خلاصه : (کامل شده) چانیول، روانپزشکی سرد و بیاحساس که عاشقِ بکهیون میشه ؛ بکهیونی که یکی از بیمارهای بستری شدهی تیمارستانِ پارک چانیوله ! رابطشون پر از بالا و پایینه، ولی با اینکه اولهای رابطهشون بهارِ ، ولی ی روزی زمستون هم از راه میرسه...