مثلِ خودکشیِ دفعهی پیشش، همهچیز اتفاق افتاد و اینبار واقعا آرزو کرد که بمیره و دیگه نباشه چون دیگه نمیتونست تحمل کنه ...
ولی انگار هیچکی حرفشو نمیشنید ...
چون بعدِ ی هفته چشماشو باز کرد دوباره روی تخت بیمارستان ...
اینبار همهچی فرق داشت
اینبار درد داشت
بدنش جوری درد میکرد که انگار از ی ساختمون بیست طبقه افتاده بود ...
همش خون دماغ میشد و خون بالا میاورد
اینبار واقعا خودکشی اثرشو گذاشته بود ...
درد جسمش اصلا براش مهم نبود و فقط با هر خونی که میدید و دردی که بدنش میگرفت یاد چانیول میفتاد و این ی اتفاقی بود که حتی اگه هم میخواست نمیتونست چانیول رو فراموش کنه .بازم وقتی بهوش اومد اولین چیزی و کسی که بهش فکر کرد پارک چانیوله ۲۸ ساله بود .
ی سال از اون اتفاق میگذشت
و بکهیون با تمام دردی که داشت هنوزم توی ساختمون چانیول کار میکرد
و چانیول هم زندگیشو میکرد و هر روز با یکی بود بدون اینکه هیچ اهمیتی به بکهیون بده با اینکه بعضی از روزها در حالی که داشت نگاهش میکرد میدید ولی فقط میگذشت و اهمیتی نمیداد.و بکهیون روزهاشو با کار کردن و شبهاشو با گریه کردن میگذروند
لاغر شده بود و مثل همیشه صورتش رنگپریده بود
انگار که مریض بود
ولی واقعا مریض بود
مریضیِ روحی هم ی نوع مریضی حساب میشه و کسایی که حسش کرده باشن متوجهش میشن
ولی بکهیون نمیتونست کاری کنه، حتی نمیتونست دست از دوست داشتن چانیول بکشه.
قلبش چانیول رو میخواست در حالی که جسمش نمیتونست داشته باشتش و این موضوع بکهیون رو دیوونه کرده بود.
به معنای واقعی نمیتونست بدون چانیول زندگی کنهبکهیون که شب سرشو روی بالشت گذاشت ، ذهنش دوباره تمام خاطراتشو براش مرور کردن
"هر اتفاقی هم بیفته، حق نداری از روی این تخت جای دیگهای بری و بخوابی"
- چانیول ... خودت این حرفو زدی ولی الان من چرا باید شبها تنها بخوابم؟ چرا مثل همیشه نمیتونم توی بغلت بخوابم؟ ... گفتی هر اتفاقی بیفته ... ولی الان چی؟فقط چشماشو بست و گریه کرد تا قلبی که همش خودشو به اینور اونور میزنه رو آروم کنه .
"همهچی با تلاش به وجود میاد بکهیون، هرچیزی که فکرشو کنی با تلاش مداوم، هرچقد هم دیر باشه ولی به وجود میاد"
- خودت اینو گفتی ... پس من به این امیدوار میمونم تا تلاشهام جواب بده ... آخه میدونی تا الان هرچی حرف زدم بهت و التماست کردم جوابی نگرفتم ... یعنی میشه همهچی مثل روز اول شه؟ یا من زیاده خواهم؟کار هرشبِ بکهیون همین بود
حرف زدن با ی شخص نامعلوم که فقط تصور میکرد که چانیولِبکهیون ۱۹ ساله شده بود
و حتما چانیول ۲۹ ساله شده بود و حتی از روز تولد چانیول گذشته بود و بهش تبریک گفته بود ولی مثل همیشه تمام پیامهاش فقط سینِ خالی میخورد.
YOU ARE READING
Gray Venus
Fanfiction🌑 خلاصه : (کامل شده) چانیول، روانپزشکی سرد و بیاحساس که عاشقِ بکهیون میشه ؛ بکهیونی که یکی از بیمارهای بستری شدهی تیمارستانِ پارک چانیوله ! رابطشون پر از بالا و پایینه، ولی با اینکه اولهای رابطهشون بهارِ ، ولی ی روزی زمستون هم از راه میرسه...