دقیقا شونزده روز گذشته بود از اون روزی که چانیول دیگه کنارش نیومده بود ...
این شونزده روز دقیقا مثل ی عذاب و جهنم برا بکهیون گذشته بود .
با اینکه فکرای زیادی تو سرش بود، از جمله اینکه :
"حتما دیگه ازم خوشش نمیاد"
"حتما الکی گفته تا منو از خودش فراری بده"
"یا شایدم ی کار مهم براش پیش اومده که نتونسته بگه و یهویی رفته؟"
با اینکه به این حرفها زیاد فکرمیکرد ولی، سعی کرد توی این زمانها به خودش آسیبی نزنه ...
و واقعا هم به خودش آسیبی نزده بود و هرشب به حرفای چانیول فکرمیکرد و فکرمیکرد
و اون حرفاش و تصور کردنِ صدای آروم بخشش باعث میشد از دست فکرکردن به همهچی خلاص شه و راحت شه ...
با اینکه زیاد گریه کرده بود، ولی سعی کرد خودش کنترل کنه .
درست مثل همیشه ...
بکهیون برای این ساخته شده بود تا همه ترکش کنن یا ی آسیبی بهش بزنن، و اینو قبول کرده بود و براش تلاشی نمیکرد!
در عین منفی نگری های شدیدش، ته دلش آرزو میکرد که چانیول، حتی ی ذره هم دلش براش تنگ شده باشه ...
سعی کرد که افکار منفی رو از خودش دور کنه و نیم نگاهی به ساعت انداخت که دید نُه صبحِ .
بکهیون کمخوابی شدید گرفته بود از وقتی چانیول نبود ...
انگار روحش فقط به چانیول نیاز داشت تا آرامش داشته باشه
شاید این ی عشق واقعی بود؟پرستاری که در اتاقش رو زد و بدون اجازه گرفتن وارد اتاق بکهیون شد، ی خبر مهم براش آورده بود ...
پرستار : بیون بکهیون، شما از امروز دیگه از تیمارستان مرخصاید.
بکهیون : ی ... یعنی چی؟
پرستار : دکتر پارک گفتن که دیگه لازم به بستری شدنت نیست .
بکهیون : آها ... یعنی امروز دکتر اینجا بودن؟
پرستار : نه، فقط تلفنی اینو گفتن .
بکهیون : باشه ... ممنونبکهیون نمیدونست چیکار کنه، کسی رو نداشت که ازش بپرسه باید چیکار کنه ... برگشتنش به خونهی خانوادش، درست مثل رفتن داخل جهنم بود و همینجا برای زندگی کردن بهتر بود ...
ولی کاریش نمیشد کرد، و باید میرفت و تمام خاطرات و گریههایی که اینجا کرده بود رو همینجا دفن میکرد و برای همیشه از یاد میبرد که ی دوره از زندگیش اینطوری گذشته بود ...
کوله و وسایلایی که سه سال پیش با خودش اینجا آورده بود رو پشتش انداخت و برای همیشه، این تیمارستان و آدمهاشو فراموش کرد .
شاید فراموش کردن چانیول سخت به نظر میرسید
ولی تمام تلاششو میکرد تا اون رو فراموش کنه
وگرنه نمیتونست به زندگی، با این حس قویای که داشت ادامه بده.
از خودش بدش میومد، چون فقط داخل چهار روزی که باهاش بود انقد وابستش شده بود. و خودشو مقصر میدونست که انقد اذیت شده ، نه کس دیگهای رو .
مثل همیشه برای هر مشکلی فقط خودشو سرزنش میکرد و میکرد، چون حس میکرد فقط خودشه که دچار مشکله و برای همه مشکل به وجود میاره ...تلفنی نداشت که به خانوادش برگشتشو اطلاع بده، خانوادهای که حتی براشون مهم نبود اگه اونجا بمیره.
پس فقط راهیِ خونه شد
وقتی زنگ در خونه رو زد، قلبش از استرس داشت منفجر میشد و بعد سه سال داشت خانوادشو میدید.
وقتی در باز شد، مامانش پشت در بود و فقط در رو باز کرد و رفت
بدون اینکه حرفی بزنه
و بکهیون برای هزارمین بار شکست
ولی اشکهاشو کنترل کرد ...
وقتی داخل خونه شد، خونه هنوزم مثل قبل بود، همون وسایلا و همون حس سرمایی که به بکهیون وارد میکرد .
وقتی داشت دنبال بقیهی اعضای خانواده میگشت.
روی مبل، چانیول رو دید که نشسته ...
سر جاش خشک شد و نتونست حتی ی کلمه هم بگه
چانیول با یک کت شلوار مشکی، روی مبل خونشون نشسته بود و ازین موضوع توی زندگیش، چیزی تعجب آور تر نبود .
YOU ARE READING
Gray Venus
Fanfiction🌑 خلاصه : (کامل شده) چانیول، روانپزشکی سرد و بیاحساس که عاشقِ بکهیون میشه ؛ بکهیونی که یکی از بیمارهای بستری شدهی تیمارستانِ پارک چانیوله ! رابطشون پر از بالا و پایینه، ولی با اینکه اولهای رابطهشون بهارِ ، ولی ی روزی زمستون هم از راه میرسه...