kooki's challenges

851 144 14
                                    

جین حتی به گوشه ترین نقطه ذهنش هم خطور نمی کرد که جونگکوکی که تو مظلوم ترین حالت ممکن خوابیده بود، این درجه از شیطنت رو تو خودش داشته باشه..این بیبی بانی درست از لحظه ای که از خواب بلند شده بود تا به امروز که دقیقا 14روز از حضورش تو عمارت میگذره، یک تنه حریف کلی آدم شده و چالش های زیادی باهاش دارن...
چالش اول: کوکی کوچولو آدم بشدت کم خوابیه و در طول 24 ساعت از شبانه روز، بزور 5-6 ساعت بخوابه..
چالش دوم: از هیچ موجود زنده ی ریز و درشتی نمیترسه...بجز نامجون...
چالش سوم: واکنشش نسبت به دعوا ها و سرزنش هایی که بواسطه شیطنت هاش میشه، فقط یه خنده ی خرگوشیه..
چالش چهارم: برخلاف سن کمش، سرعت بالایی در راه رفتن و دویدن داره و وقتی بخواد از دست کسی فرار کنه، محاله بتونن بگیرنش..
چالش پنجم: بخاطر سنی که هست و دندونایی که دارن درمیان، هرچی دم دستش بیاد رو گاز میگیره تا از خارش لثه های کوچولوش کم بشه...
همه اینا باعث شده تا تو این 14 روز، 14 سال به سن جین و اطرافیانش اضافه بشه...

خسته از تمرینات رزمی و تیراندازی ای که با بادیگاردها داشت، مستقیم خودش رو به حموم رسوند و بعد از درآوردن هودی، شلوار و باکسر خاکستری رنگش، زیر دوش ایستاد...برخورد قطرات آب گرم به عضلات سفت شدش، بدنش رو ریلکس میکرد و حس خوبی تو رگاش جریان پیدا میکرد...نیم ساعتی زیر دوش ایستاد تا رفع خستگی و گرفتگی کنه...از حموم بیرون اومد، لباسای تمیز از قبل آماده شدش رو پوشید و بعد از خشک کردن موهاش، از اتاق بیرون زد تا سری به کوکی کوچولو بزنه....
به محض پایین اومدن از راه پله، دهنش از دیدن صحنه روبه رو باز موند....کچل، وسط در وسط سالن نشسته بود و به پهنای صورت اشک میریخت... با ندیدن جونگکوک اطرافش، به سرعت بهش نزدیک شد..
جین: چه اتفاقی افتاده کچل؟؟؟!!.. کوکی کجاست؟؟؟!!
کچل: فین فین....با بلندقامت رفته تو حیاط رئیس..
نفس راحتی کشید...
جین: خجالت نمیکشی با این قد و هیکل نشستی داری گریه میکنی؟؟!!
با شنیدن حرف جین، ریزش اشکاش دوباره شدت گرفت...
کچل: چه دشمنی ای بامن داشتی فدات بشم که منو گذاشتی مراقب این جونور باشم؟؟؟....من چه گناهی مرتکب شدم که این خرگوش افتاده به جونم؟؟؟؟؟
جین: چیشده باز؟؟؟
کچل: هق هق...دیروز که حقوق گرفتم رفتم مرکز کاشت موی دکتر هان...خیلی کارشون خوبه...میخواستم مو بکارم تا از کچل به مودار ارتقا پیدا کنم....دکتر بهم گفت که یه دارو بهم میده تا بستر سَرم برای کاشت آماده بشه..فقط تاکید کرد که تا روز کاشت، اصلا به سرم ضربه وارد نشه....
جین: خب؟؟!!
کچل: امروز از صبح تا حالا، بالای دویست بار این پسره شَتَرَق کوبونده تو کله کچلم و بخاطر صدایی که تولید شده غش کرده از خنده..سرگرمی جدید پیدا کرده...انقدر زده که کلم تبدیل شده به لبو...نگاهش کن قربان..
گردنش رو خم کرد تا جین، سرش رو ببینه..با دیدن کله ی سرخ کچل، خنده ای که میخواست از دهنش بیرون بیاد رو قورت داد..از دست این بچه..
کچل: اگه نتونم دیگه مو بکارم چی؟؟!!
جین: اشکال نداره کچل..غصه نخور...از امروز تا بعد از تایم کاشت موهات، میتونی بری مرخصی..خیلی اذیت شدی این چند روز..
نگاه خوشحالی به جین انداخت...به سرعت از رو زمین بلند شد و بعد از تعظیم و تشکر فراوون، در کسری از ثانیه، از جلوی چشمای جین محو شد...
جین: نوچ نوچ نوچ....منتظر چراغ سبز بود....هووووف..
به سمت مبلمان زرشکی رنگی که پر از جای دندون در قسمتای مختلفش بود رفت..هنوز باسنش به مبل نرسیده بود که....
؟؟: رئییییییییییس....
با شنیدن فریاد بلندقامت، به سرعت خودش رو به حیاط رسوند...نگاهی به بلندقامت که به سمتش میومد درحالیکه نفس نفس میزد، کرد...
جین: چیشده؟؟؟...جونگکوک کجاست؟؟!!!
بلندقامت: هه..هه...هه...با من بیاید رئیس قبل از اینکه جونگکوک، خوراک جک و جسی بشه...
با شنیدن اسمای دوتا دوبرمن وحشی نامجون که بجز خودش و جین، هیچ رحمی نسبت به کسی نداشتن، چشماش گشاد شد و ترس بدی به وجودش رخنه کرد..به سمت حیاط پشتی دوید تا کوکی کوچولو رو از چنگ اون دوتا دربیاره و تو دلش آرزو میکرد که بلایی سرش نیاورده باشن....با رسیدن به محل نگهداری سگ ها، بهت زده به جونگکوکی خیره شد که غرق خنده و بازی با دوتا دوبرمن قهوه ای رنگ بود..نکته جالب ماجرا اینجا بود که اون دوتا، مثل دوتا سگ کوچولوی فنجونی، با کوکی بازی میکردن و کلی لیسش میزدن...

نکته جالب ماجرا اینجا بود که اون دوتا، مثل دوتا سگ کوچولوی فنجونی، با کوکی بازی میکردن و کلی لیسش میزدن

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

بلندقامت: باورنکردنیه...این دیگه چه جونوریه؟؟؟!!!
جین: نامجون هیونگ اگه بفهمه سگای باوفاش، رام یه بچه سه ساله شدن، درجا سکته میکنه...به سمتشون رفت و جونگکوک رو بعد از دور کردن جک و جسی، از رو زمین برداشت...
جونگکوک: پاپااااا
اوپس......مهمترین چالشی که با جونگکوک داشتن رو یادم رفت بگم....کوکی از روز اول به جین میگه پاپا و به نامجون هم ددی...اولین باری که صداشون زد، بهت زده بهش خیره شدن تا اینکه صدای اعتراض جین بلند شد که چرا من پاپا و نامجون ددی..ولی بعدش خودش به این نتیجه رسید که واقعا کلمه ددی، برازنده ی نامجونه...
جین: هوووووف....بگو هیونگ..باشه جونگکوکا؟؟!!
لبخند بانی طوری زد..
جونگکوک: پا..پا..
جین: خیلی خب...من که حریف تو نمیشم...بیا ببرمت حموم قبل از اینکه هزار جور بیماری بگیری...آخه بچه خرگوشا رو چه به سگا.....من در عجبم اون دوتا رو چجور رام خودت کردی..
با دقت به حرفای جین گوش میداد طوریکه جین باخودش گفت که نکنه این بچه حالیش میشه من چی میگم..
جین: تو فسقلی پدر من و افرادم رو درآوردی...بزار نامجون هیونگ برگرده از ماموریتش..میدم حسابت رو برسه..
جونگکوک: ددی..کوکی...بوش....جینی..عَبَسی...
ناباورانه نگاهش کرد..
جین: هیییین...حالا دیگه جینی شد عوضی؟؟؟...شب که مجبور شدی تنها بخوابی، متوجه میشی که عوضی واقعی یعنی چی...بچه پررو...

غر غر کنان، بچه به بغل، به سمت عمارت رفت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

غر غر کنان، بچه به بغل، به سمت عمارت رفت..تنها شانسی که آورده بودن این بود که جونگکوک از نامجون حساب میبرد..باید ازش بخواد تا بطور جدی دعواش کنه بلکه یکم آروم بگیره..اینطور پیش برن، قبل از اینکه بخوان این بچه رو برگردونن به جایی که ازش اومده، یا یه بلایی سر خودش میاره یا جین و افرادش....

𝓕𝓸𝓻𝓬𝓮𝓭 𝓓𝓪𝓭𝓭𝓲𝓮𝓼Where stories live. Discover now