Last Part

695 78 24
                                    

(یک سال بعد)
چند روزی میشد که حالش اصلا خوب نبود...مدام تهوع و دل درد داشت، همش خوابش میومد و بدتر از همه به شدت نسبت به بوها حساس شده بود و جونگکوک رو مجبور می کرد دو الی سه بار در طول روز دوش بگیره...جونگکوکی که بشدت نگران حال همسرش شده بود، با بدتر شدن حالش، طی یک تصمیم کاملا جدی و با کمی تهدید، تهیونگ رو مجبور کرد تا برن بیمارستان تا معاینه بشه..تهیونگ هم تنها به شرطی قبول کرده بود که برن بیمارستانی که نامزد هوسوک هیونگش، پزشک اونجا بود...بعد از هماهنگی با هوسوک و گرفتن نوبت، به سمت بیمارستان رفتن...

(از نگاه مینسو،نامزد هوسوک)

بعد از یک روز کاری نسبتا شلوغ، خسته  و کوفته رو صندلی نشستم..نگاهی به ساعت انداختم...هوسوک گفت قراره تهیونگ بیاد ولی نمیدونم چرا تا الان نیومده؟؟!!.....تو همین فکرا بودم که در اتاق باز شد...جونگکوک شی با قیافه نگران درحالیکه دستش رو دور جونگکوک حلقه کرده بود، وارد شد...با دیدن حال وخیم جونگکوک، از جام بلند شدم...
مینسو: چیشده؟؟؟!!!!...چرا اینجوری شدی تهیونگا؟؟!!...فکر نمیکردم انقدر حالت بد باشه....
به جونگکوک کمک کردم تا رو تخت بخوابونیمش....
جونگکوک: یه چند روزی میشه که همش دل درد داره و بی حاله..اولش فکر می کردیم بخاطر غذا و هله و هوله هستش ولی امروز یهو، دل دردش شدید شد و نزدیک پنج بار هم تهوع داشت...
نگاهی به رنگ پریده و صورت عرق کرده تهیونگ کردم...دستمو رو پیشونیش گذاشتم...
مینسو: این چرا انقدر سرده؟؟!!
به طرف تلفن رفتم و شماره ای رو گرفتم...
پرستار: بله خانم دکتر..
مینسو: فورا یه برانکارد بیارید اتاق من...با دکتر پارک سونوگراف هم هماهنگ کن...بیمار اورژانسی داریم...احتمالا آپاندیسیت باشه...
پرستار: چشم الان هماهنگ می کنم...
جونگکوک: اتفاق بدی افتاده؟؟؟؟!!
نگاهی به چشمای نگرانش انداختم...
مینسو: نگران نباش جونگکوک شی...باید اول معاینه کامل بشه...
با باز شدن در و اومدن برانکارد، فورا به اتاق سونو، منتقلش کردیم...جونگکوک رو بیرون فرستادم و خودم کنار تهیونگ ایستادم...
مینسو: آپاندیسیته دکتر؟؟؟
پروب رو، روی شکمش چرخوند و کمی فشار داد...سری کج کرد و بیشتر به مانیتور خیره شد...
مینسو: دکتر پارک؟؟!!
د.پارک: خیلی عجیبه...این جا رو نگاه کن خانم دکتر...
به جایی که اشاره کرد، خیره شدم....با دیدن چیزی، چشمام تا آخرین حد ممکن، گشاد شد...امکان نداره..
مینسو: بگید که حدسی که می زنم اشتباهه....ممکن نیست مگه نه؟؟
د.پارک: برام عجیبه..اگه واقعی باشه، جز موارد نادره....باید یسری آزمایشات تکمیلی بنویسی دکتر لی... نگاهی بهش کردم و سری تکون دادم...آزمایشاتی که دکتر گفت رو نوشتم و دستور اورژانس براش صادر کردم...دو ساعت بعد، متعجب به جواب خیره شده بودیم...من، دکتر پارک و دکتر کانگ که متخصص زنان و زایمان بود...
جونگکوک: اتفاقی افتاده دکتر؟؟!!
نگاهی به زوج مشوش روبه روم انداختم....باور چیزی که می دیدم، سخت بود...
جونگکوک: مینسوشی؟؟!!
نگاهی به دو دکتر کنارم انداختم و با گرفتن تایید ازشون، گفتم...
مینسو: ببینید بچه ها...یه اتفاقی افتاده که خیلی نادره...تو کل دنیا فقط سه مورد ازش دیده شده...
تهیونگ: بیماری بدی گرفتم؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم...برگه سونو رو سمتشون گرفتم...
مینسو: خب راستش...چطور بگم....معمولش اینه که اینجور مواقع تبریک بگیم...
نگاه گیجی بهم انداختن..
جونگکوک: منظورت چیه؟؟!!...تبریک برای چی؟؟
د.کانگ: تهیونگ شی باردارن آقای کیم...
متعجب به دکتر کانگ نگاه کردن و زدن زیر خنده...
تهیونگ: هاهاهاها...مگه من زنم که حامله بشم؟؟؟؟...
د.پارک: می دونم باورش سخته تهیونگ شی ولی تو دنیا، سه مورد آقا داشتیم که رحم مخفی داشتن و باردار شدن...تو چهارمین نفر تو دنیا و اولین مورد تو آسیا هستی...
با شنیدن حرف دکتر پارک، دست از خندیدن برداشتن...
جونگکوک: مگه همچین چیزی ممکنه؟؟!!...چطور خودش نمی دونسته تا الان؟؟!...اصلا بچه از کجا رفته تو؟؟؟!!
از سوالش خندم گرفته بود...
د.کانگ: مسیر عبور اسپرم از راه مقعد صورت گرفته آقای کیم....تهیونگ شی برخلاف خانم ها، فقط رحم دارن...
تهیونگ: یعنی الان یه بچه واقعی تو شکمم هست...شما مطمئنید؟؟!!
مینسو: کاملا...نتایج سونوگرافی و آزمایشات چنین چیزی میگه تهیونگا...
جونگکوک: من واقعا گیجم....الان باید چکار کنیم؟؟!!
د.کانگ: بهتون حق میدیم...فعلا بهتره برید خونه و اجازه بدید گذر زمان، کمی موضوع رو براتون عادی کنه...بعدش می تونید بیاید مطب من تا درباره اینکه میخواید نگهش دارید یا سقطش کنید، صحبت کنیم...
د.پارک: ما شرایطتون رو درک می کنیم ولی ازتون خواهش می کنیم از این موضوع به کسی چیزی نگید...
سوالی نگاهش کردن...
جونگکوک: چرا؟؟؟؟!!
د.کانگ: اگر دولت ها بفهمن که تو آسیا هم ما چنین موردی داریم، شما رو برای انجام آزمایشات با خودشون می برن و معلوم نیست چه بلایی سرتون بیاد...موارد مشابه شما، همگی بچه هاشون رو سر این موضوع از دست دادن...ما می خوایم اولین کسی باشیم که از یه مرد، یه بچه سالم بدنیا بیاریم...البته همه اینا منوط به تصمیم شماست درباره آینده خودتون و این بچه...پس ازتون می خوایم خیلی خوب درباره این مسئله فکر کنید... سری تکون دادن و بعد از انجام کارای حسابداری و ترخیص، از بیمارستان رفتن..
بیست روز طول کشید تا بتونن تصمیم درست بگیرن و تو این تایم، دهن منو** کردن..وقت و بی وقت زنگ می زدن و سوال می پرسیدن....مثل زنا قراره شکمش باد کنه؟؟؟...تهوع و ویار هم داره؟؟؟....از کجا قراره بدنیا بیاد؟؟؟...........روز بیست و یکم، منو به کافه ای دعوت کردن تا راجع به تصمیمشون بهم بگن...
مینسو: خب پسرا....تصمیمتون چیه؟؟؟
نگاه مطمئنی به هم انداختن...
جونگکوک: تصمیم داریم نگهش داریم..
تهیونگ: باورش هنوز که هنوزه برامون سخته ولی تهش، این بچه، ثمره عشقمونه..نمی تونیم به راحتی ازش بگذریم...
تهیونگ: جونگکوک عاشق بچه هاست و من همیشه از این بابت که نمی تونه به آرزوش برسه، ناراحت بودم...چون خودت خوب می دونی که یه زوج همجنس، اجازه ندارن فرزند به حضانت بگیرن...اما الان که این اتفاق برام افتاده، می خوام نگهش دارم تا هم از ثمره علاقمون محافظت کرده باشم و هم، جونگکوک به آرزوش برسه...
لبخندی بهشون زدم...
مینسو: خوشحالم که اینو می شنوم...نگران این دوران هم نباشید....دکتر کانگ یکی از بهترین دکترای سئوله...مطمئن باشید از هردوتون مراقبت می کنه...
جونگکوک: می تونی یه نوبت برای تهیونگ بگیری؟؟...
سری تکون دادم...
مینسو: البته..اتفاقا دیروز سراغتون رو ازم می گرفت...بی صبرانه منتظرتونه...
تهیونگ: امیدوارم همه چیز خوب پیش بره...
دستش رو تو دستم گرفتم...
مینسو: نگران نباش تهیونگا....ما هوای خودت و فندقت رو داریم...
لبخندی از لقبی که دادم، رو لبشون نشست...
جونگکوک: آه قلبم.... کی می تونم بغلش کنم؟؟....بیبی من....
تو مطب دکتر هان، نشسته بودیم و به مانیتور سونوگرافی، نگاه می کردیم...
د.کانگ: تبریک میگم آقایون...جنین کاملا نرماله...
مینسو: چند وقتشه؟؟!!
نگاه دقیق تری به مانیتور انداخت...
د.کانگ: با توجه به آزمایشات و چیزی که من می بینم، حدودا 6 هفتشه...
لبخندی رو لبم نشست....اندازه یه نخوده الان.. پروب رو سرجاش گذاشت...چندتا دستمال به تهیونگ داد تا شکمش رو پاک کنه...
د.کانگ: سه ماهه اول همیشه برای والد و جنین حیاتیه...غذاهای مقوی و ویتامین زیادی باید مصرف کنی..بار سنگین بلند نکن...روابط جنسی تا پایان ماه سوم ممنوعه...باید کاملا مراقب جنین باشید چون کوچکترین چیزی می تونه باعث سقط و ختم بارداری بشه...
خودکارش رو برداشت و بعد نوشتن چیزی رو کاغذ، به سمت تهیونگ گرفت...
د.کانگ: یکسری دارو برات نوشتم....دوتا قرص تقویتی و دوتا قرص هم ، ضد تهوع و ضد ویاره...هر وقت احساس تهوع داشتی، با آب فراوون مصرف کن...
تهیونگ: چشم دکتر...
د.کانگ: میگم منشی برای بیست روز دیگه برات نوبت بزنه...فعلا اسم دکتر لی رو می نویسیم تا کسی شک نکنه..بعد از ماه سوم، ترجیحا تو تایمی بهت نوبت میدم که کسی مطب نباشه که یوقت ، خطری تهدیدتون نکنه... از رو صندلی بلند شدیم..با دکتر دست دادن و ازش تشکر کردن...
جونگکوک: ازتون ممنونیم دکتر...
د.کانگ: کاری نمی کنم آقای کیم...برای بدنیا آوردن یه فرزند سالم، از هیچ تلاشی دریغ نمی کنم...
احترامی برای هم گذاشتن و از اتاق بیرون اومدیم...
مینسو: خیلی خب پسرا..من دیگه باید برم...یک ساعت دیگه شروع شیفتمه..
تهیونگ: مرسی نونا..خیلی زحمت کشیدی..
لبخندی زدم و بغلش کردم...
مینسو: نگران چیزی نباش...حواسمون بهته...فقط رو مراقبت از خودت تمرکز کن...
به سمت جونگکوک چرخیدم و بعد دست دادن باهاش، گفتم...
مینسو: به توصیه های دکتر خوب گوش کن جونگکوک شی...حسابی مراقب نخود کوچولو و پدرش باش...
لبخند خرگوشی خوشگلی زد..دستی دور شونه تهیونگ حلقه کرد و گفت...
جونگکوک: خیالت راحت مینسو شی..مرسی بابت راهنمایی هات..بخشید اذیتت کردیم..
مینسو: کار خاصی نکردین که عذر بخواین..فعلا...
بعد از خداحافظی، به طرف بیمارستان رفتم...

𝓕𝓸𝓻𝓬𝓮𝓭 𝓓𝓪𝓭𝓭𝓲𝓮𝓼Where stories live. Discover now