Kookie & Daddy

911 143 15
                                    

امروز که نامجون از خواب بلند شد، تصمیم گرفت برای 24 ساعت آینده که جین تو عمارت نیست، از پوسته ی خشکش بیرون بیاد و کمی با جونگکوک مهربون تر رفتار کنه تا یوقت بهانه ی نبود جین رو نگیره..چون اینطور که معلومه، رابطه بسیار نزدیکی بین جین و کوکی بوجود اومده..بعد از دویدن و ورزش روتین صبحگاهیش، دوش گرفت و با پوشیدن لباس راحتی، از اتاق بیرون اومد...همونطور که به سمت اتاق جونگکوک میرفت، با الکس تماس گرفت..
نامجون: برای 24ساعت آینده، هیچکس جز خودت حق نداره پاش رو بزاره داخل عمارت..همه تو حیاط باید بمونن..
الکس: بله رئیس..هرچی شما دستور بدید..
نامجون: خوبه..خودت هم تا ده دقیقه دیگه سر میز ناهارخوری باش..
الکس: چشم..
بعد از قطع تماس، در اتاق کوک رو باز کرد و وارد شد..با دیدن چهره ی آرومش، لبخند کوتاهی زد..
نامجون: یه امروز با من کنار بیا تا پاپات برگرده...

نامجون: یه امروز با من کنار بیا تا پاپات برگرده

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

به سمتش رفت و از خواب بیدارش کرد...البته که نامجون نمیدونست که جونگکوک هیچ وقت هشت صبح بلند نمیشه پس یک پروسه نسبتا طولانی رو برای بلند کردن جونگکوک پشت سر گذاشت...خرگوش خوابالود رو بغل کرد و بعد از شستن صورتش، به طرف میز ناهارخوری رفت...به محض دیده شدن الکس توسط کوکی، خودش رو به سمتش خم کرد و گفت..
جونگکوک: اَلِس بَخَل...
با قیافه ای زار، نگاهی به رئیسش انداخت و با ندیدن واکنشی از جانبش، کوکی رو بغل کرد...
جونگکوک: کوکی..بوس
لپش رو به سمت دهن الکس برد تا بوسش کنه..
الکس: هووووف..
بوسه ای سطحی به لپ نرمش زد و پشت صندلی مخصوصش نشوندش..این فسقلی گند زده بود به تمام ابهتی که الکس تو این چندسال از خودش نشون داده بود..
نامجون: چی دوست داری بخوری جونگکوکا؟؟
نگاه گردالیش رو دورتا دور میز گردوند..
جونگکوک: شیل..موژ..به به...تَره
نامجون: هان؟؟؟!!
نگاه سوالی ای به الکس انداخت..
الکس: منظورش شیرموز با نون تست و کره رئیس..
نامجون: باید تمام روز رو کنارم بمونی الکس..من نصف بیشتر کلمات این بچه رو حالیم نمیشه..
حالت زاری بخودش گرفت...تمام روز با جونگکوک؟؟...حاضر بود نامجون ازش بخواد سر یکی از کله گنده های کره رو براش بیاره ولی ازش نخواد مراقب جونگکوک باشه..
الکس: چ..چشم قربان..البته منم خیلی از حرفاش رو متوجه نمیشم.
نامجون: بازم بهتر از هیچیه...
بعد از مکافاتی که موقع دادن صبحانه به جونگکوک داشتن، بالاخره از پشت میز بلند شد و بعد از بغل کردن کوک، به سمت نشیمن رفت...رو مبل نشست و کوک رو کنار خودش نشوند..
نامجون: پسر خوبی باش و با عروسکات بازی کن تا من به کارام برسم...باشه؟؟
جونگکوک: کوکی..باژی نه؟؟!!
نامجون: خودت باید با خودت بازی کنی..من نه وقت اینکار رو دارم نه حوصلش رو...
جونگکوک: ددی..عبسی..کوکی ندوس..
بدنبال این حرف، کون قلمبش رو به طرف نامجون کرد و با این کار، بهش فهموند که باهاش قهره...نگاهی بهش انداخت و زیرلب گفت..
نامجون: کلاغ که از باغ قهر کنه، یه گردو به نفع باغبونه...فکر کرده من جینم که حوصله ناز کشیدن داشته باشم...
بی توجه به بیبی بانی کنارش، مشغول انجام کارای روزمرش شد...
الکس: قربان بهتر نیست یکم به جونگکوک توجه کنین..هیونگ قبل رفتنش خیلی تاکید کرد که مراقب این توله خرگوش باشیم..
نامجون: فکر میکنی برام مهمه؟؟....همون جین هیونگت این بچه رو انقدر پررو کرده این چندوقت...خودت یکاریش بکن من اعصاب سروکله زدن با بچه ها رو ندارم..
الکس: بله رئیس..
به سمت کوکی رفت و کنارش نشست...نگاهی به فرد روبه روش انداخت و با دیدن الکس، لبخند بانمکی زد..

𝓕𝓸𝓻𝓬𝓮𝓭 𝓓𝓪𝓭𝓭𝓲𝓮𝓼Where stories live. Discover now