New emotion

810 143 12
                                    

رو پاهای نامجون، عروسک هویج به بغل نشسته بود و با چشمای درشت مشکیش، خیره به قیافه جدی نامجون بود... بخاطر دعوای شدیدی که از جانب نامجون شده بود، بغض تو گلوش نشسته بود و لبای کوچولوش به سمت پایین انحنا پیدا کرده بود...
نامجون: پس جونگکوکی قول میده ازین به بعد پسر خوبی باشه و جینی و بقیه رو اذیت نکنه...
جونگکوک: کوکی قول..
نامجون: دیگه هم سمت جک و جسی نمیری..باشه؟
جونگکوک: کوکی..هاپو دوس..باژی...
نامجون: چیزای بهتری برای بازی کردن داری...
جونگکوک:جینی عبسی..کوکی دوس نه...باژی نه
جین: یاااااا..بچه پررو رو ببین...من باهات بازی نمیکنم؟؟!!..با این همه ابهتم اونروز بیست دقیقه اسبت نشده بودم؟؟..نمک نشناس
نامجون:ولش کن جین...بچست یچیزی میگه...بیا بگیرش میخوام برم کلی کار دارم...
قبل از اینکه از رو پاهاش بلندش کنه، خودش رو به سینش چسبوند و با مشت های کیوتش به لباسش چنگ انداخت...
جونگکوک: کوکی..ددی..دوس...ددی..کوکی دوس؟؟
لبخند کمرنگی بخاطر لحن بانمکش رو لبای نامجون نشست که از دید جین دور نموند..
جین: چه توقعی داری تو بیبی بانی...ددیت از سنگم هم سنگ تره...
نگاه متعجبی به جین انداخت..
نامجون: باورت شده من ددی این بچم جینا؟؟؟...بعدشم من سنگم؟؟؟!!!
اوه...گند زده بود..
جین: چیز..بده من جونگکوک رو باید ببرم حمام..
به سرعت کوکی رو از بغل نامجون گرفت و در کسری از ثانیه خودش رو ناپدید کرد...لبخندی رو لب نامجون نشست..
نامجون: کیووت...
بعد از درآوردن لباساش، توی وان کوچولویی که براش خریده بود، نشوندش...
جین: یکم اینجا بشین و بازی کن تا من دوش بگیرم...باشه؟
سرش رو کج کرد و گفت..
جونگکوک: کوکی..نی نی..باژی...پاپا..آب..

لپ نرمش رو بوسید و با دادن عروسک مخصوص حموم بهش و پر از کف کردن وان، مشغول درآوردن لباساش شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

لپ نرمش رو بوسید و با دادن عروسک مخصوص حموم بهش و پر از کف کردن وان، مشغول درآوردن لباساش شد..تو این چند روزی که کوکی پیششون مونده بود، جین خیلی بهش وابسته شده بود طوریکه برای خودش هم جای تعجب داشت و با خودش میگفت من همون کیم سوکجین قبلم؟؟؟!!...
جونگکوک: پاپا؟!
با شنیدن صدای جونگکوک، دست از فکر کردن برداشت..یکی از عواملی که باعث ایجاد وابستگیش شده بود، پاپا صدا شدنش توسط کوکی بود..این کلمه ۴حرفی، حسی رو بهش میداد که تابحال تجربش نکرده بود..نگاهی به صورت خوابا‌لود کوک انداخت..
جین: چیشده کوکی؟؟!!...خوابت گرفته؟؟!
جونگکوک: کوکی لالا..بَخَل..
سریع خودش رو شست و حولش رو تن کرد..به سمت کوک رفت و بعد از شستنش و پوشوندن حوله ی خرگوشیش بهش، از حموم بیرون بردش...
ده دقیقه بعد، جونگکوکی، تمیز و مرتب، غرق رویاهای بچگونش شد و دل جین با دیدن لپای سرخ ناشی از بخارش، براش ضعف رفت...شب خواب ابری روی میز رو براش روشن کرد و بعد از اطمینان از راحت و امن بودن جاش، از اتاق بیرون رفت..

شب خواب ابری روی میز رو براش روشن کرد و بعد از اطمینان از راحت و امن بودن جاش، از اتاق بیرون رفت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جین: چهارچشمی حواست رو میدی بهش کم مو...فهمیدی؟
کم مو: بله رئیس...خیالتون راحت..
سری براش تکون داد و به سمت اتاق نامجون رفت..به محض وارد شدن به اتاق..
نامجون: خوابید؟؟
سری تکون داد و رو مبل نشست..
نامجون: خیلی شیطونه..انقدری که او از بادیگاردا انرژی میگیره، ماموریتامون نمیگیره..
جین: اقتضای سنشه..البته کوکی یکم بیش فعالی هم داره مثل اینکه..
نامجون: باید بری چین..
متعجب نگاهش کرد..
جین: برم چین؟؟؟!!...پس جونگکوک چی؟؟!!
اخمی بین ابروهاش نشست...
نامجون: از وقتی این بچه اومده عمارت، خیلی نقشت توی باند کمرنگ شده کیم سوکجین و من اصلا ازین موضوع خوشحال نیستم...پس عین یه معاون خوب، حرفم رو گوش میکنی و برای تحویل محموله جدید، میری چین و بر میگردی..
جین: آخه..
نامجون: نگران اون خرگوش کوچولو نباش...خودم حواسم بهش هست..
نگاه نامطمئنی به نامجون انداخت..نفس عمیقی کشید و برخلاف میل باطنیش، قبول کرد...
جین: چشم هیونگ..
از نظر جین، تنها گذاشتن کوکی با نامجون، کار درستی نبود ولی مجبور بود ماموریتی که بهش سپرده شده بود رو به انجام برسونه...تنها کاری که میتونست انجام بده این بود که کاراش رو بذاره رو ×2 و هرچه سریعتر بره و برگرده...

𝓕𝓸𝓻𝓬𝓮𝓭 𝓓𝓪𝓭𝓭𝓲𝓮𝓼Where stories live. Discover now