Pink Candy

803 124 5
                                    

« دو تا آبنبات صولتی لطفا»
با شنیدن صدای ضعیفی، به سمت پیش خوان برگشت...با دیدن اولین مشتریش که یه دختر کوچولوی گرد و قلمبه با یونیفرم مدرسه بود، لبخندی رو لبش نشست.. دوتا آبنبات صورتی و یدونه مارشمالو رنگین کمونی برداشت و به سمت دختر گرفت...
دختر: آخ جون..مارشمالو...مرسی تهیونگی..چندتا بدم؟؟!
اشاره ای به پول های تو دستش کرد..
تهیونگ: دوتا ازون خاکستری رنگا بدی کافیه..
پول رو از دختر گرفت و داخل صندوق گذاشت...
کیم تهیونگ، یه پسر 22 ساله بود که بعد از فارغ التحصیل شدن تو رشته شیرینی پزی، تصمیم گرفت دنبال علاقش بره و یه مغازه قنادی با تم صورتی و سفید باز کنه...

کیم تهیونگ، یه پسر 22 ساله بود که بعد از فارغ التحصیل شدن تو رشته شیرینی پزی، تصمیم گرفت دنبال علاقش بره و یه مغازه قنادی با تم صورتی و سفید باز کنه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

نزدیک بودن مغازش به چندتا مدرسه و یه پارک، باعث شده بود تا مشتری های قد و نیم قد زیادی داشته باشه و کسب و کارش، حسابی رونق بگیره...شخصیت آروم و مهربونش هم او رو پیش بچه ها و والدینشون، عزیز کرده بود...
مشغول مرتب کردن شیرینی های تازه پخته شده بود که زنگوله بالای در به صدا و شخصی وارد مغازه شد..
؟؟: چطوری کیم؟؟!!
با دیدن دوست گل فروش جذابش، لبخندی زد..

؟؟: چطوری کیم؟؟!!با دیدن دوست گل فروش جذابش، لبخندی زد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

تهیونگ: جیمیناااااا...دلم برات تنگ شده بود حسابی..
به طرفش رفت و محکم بغلش کرد..
جیمین: یاااا...خفم کردی..ولم کن...
تهیونگ: پنج روز منو ول کردی رفتی سفر نمیگی دلم برات تنگ میشه..
جیمین: باور کن خودمم تمایل به رفتن نداشتم...مجبور شدم..
از بغل هم بیرون اومدن..گلدون تو دستش رو به سمت تهیونگ گرفت..
جیمین: این ماله توعه..
تهیونگ: خیلی خوشگله جیمینی..مرسی...راستی بگو ببینم.. باز مامانت مجبورت کرد باهاش بری بوسان؟؟!!
لباش رو آویزون کرد و سری به نشونه مثبت تکون داد...
جیمین: هر سری منو برمیداره میبره بوسان دخترای در و همسایه رو باهام روبه رو میکنه تا یکیشون رو انتخاب کنم..خستم کرده دیگه..نمیتونمم بهش بگم آخه مادر من...پسرت اصلا به دخترا گرایش نداره که براش دختر جور میکنی...
تهیونگ: باید به خاله بگم که برات دنبال شوهر بگرده بجای عروس..تو خودت قراره عروس یه خانواده بشی..
بعد از زدن این حرف، پس سری محکمی از جیمین دریافت کرد..
جیمین: دهنت رو ببند کیم قبل از اینکه خودم ببندم...بی حیا..
لبخندی بهش زد..
تهیونگ: مگه دروغ میگم خب...بیخیال جیمینا...تا زمانی که شخص مورد علاقت رو ملاقات نکردی، با خاله راه بیا و بذار برات دنبال زن بگرده..همه چیز بوقتش حل میشه..الانم بیا بهت یدونه شیرینی گردویی بدم حال و هوات عوض بشه..
به طرف یخچال رفت..شیرینی رو تو بشقاب گذاشت و به جیمین داد..
جیمین: مرسی تهیونگا...امیدوارم این قائله ختم به خیر بشه...دارم دیگه کم میارم..
تهیونگ: نگران نباش..بسپارش به سرنوشت..اوه..فکر کنم برات مشتری اومد..
به بیرون اشاره کرد که فردی جلوی مغازه گل فروشیش ایستاده بود..
جیمین: آره مثل اینکه...من دیگه برم..بازم مرسی ته ته بابت شیرینی..
لبخندی بهش زد و از مغازش بیرون رفت...جیمین، دوست دوران دبیرستان تهیونگ بود و عمر دوستیشون به 8 سال می رسید...اونقدر باهم صمیمی بودن که از تمام رازهای زندگی هم خبر داشتن و هرکدوم که گندی میزدن، حتما پای اون یکی هم درمیون بود...روزای خوب و بد زیادی رو باهم پشت سر گذاشته بودن و به هیچکس اجازه نمیدادن بینشون فاصله بندازه...
بعد از رفتن جیمین، مشغول به کار شد...شیرینی ها و تارت های روزانش رو پخت و ژله های میوه ای رو از قالب درآورد و داخل یخچال گذاشت...با به صدا در اومدن مجدد زنگوله، از آشپزخونه کوچیک پشت مغازه، بیرون اومد..با دیدن مشتری سیاه پوش همیشگی، پیش بندش رو درآورد و کنار گذاشت..به سمت مرد رفت و تعظیم کوتاهی کرد..
تهیونگ: خوش اومدید آقا...من درخدمتم...
مرد: دوتا مافین، دوتا تارت موزی، دوتا آبنبات پرتقالی با دوتا ژله هلو..
متعجب از سفارش زیاد این دفعه مرد، سری تکون داد و مشغول آماده کردنشون شد..مشتری همیشگیش، هر روز این ساعت میومد و دوتا شیرموز آماده میگرفت و میرفت...چیشده این دفعه که این همه چیز سفارش داده؟؟...شونه ای بالا انداخت و همه سفارشات مرد و پک کرد و بهش داد..
تهیونگ: خدمت شما قربان..
بعد از دادن پاکت، کارت مرد رو گرفت و حساب کرد..
مرد: متشکرم...
تهیونگ: نوش جونتون...روز خوش..
سری تکون داد و از مغازه بیرون رفت...این آدم خیلی برای تهیونگ مشکوک بود و دوست داشت سر از کار و زندگیش دربیاره...
تهیونگ: هوووووف..آخر این فضولیا کار دستم میده..

𝓕𝓸𝓻𝓬𝓮𝓭 𝓓𝓪𝓭𝓭𝓲𝓮𝓼Where stories live. Discover now