Never Let Go

722 90 11
                                    

شنیدن خبر قرار گذاشتن سولمیتش با یونگی هیونگش، روند بهبودیش رو سریع تر کرد..خیلی برای جیمین خوشحال بود و معتقد بود که جیمینی، لیاقت خوشبخت شدن رو داره و یونگی، همون آدمیه که این خوشبختی رو براش فراهم میکنه...چند روزی بود که تونسته بود عموش و جونگکوک رو راضی کنه تا برگرده سرکارش.....
سینی شیرینی های سنتی کره ای رو از تو فر بیرون آورد و عطر خوبشون رو نفس کشید...دلش برای شیرینی و کیک پختن بشدت تنگ شده بود و از اینکه تونسته بود بعد از دو ماه، قنادی رو باز کنه، هیجان زده و خوشحال بود...دستکش مخصوص فر رو درآورد و با پوشیدن دستکش پلاستیکی، مشغول شستن ظرفایی شد که برای پختن شیرینی، کثیف کرده بود...
؟؟: عذر میخوام...کسی اینجا نیست؟؟!!
با شنیدن صدای مردونه ای، دست از کار کشید و از آشپزخونه نقلیش بیرون اومد...
تهیونگ: بفرمایید..من در......هیووووووووونگ..
جیغ بلندی از دیدن فرد روبه روش کشید..به سرعت از پشت ویترین ها بیرون اومد و خودش رو تو بغلش پرت کرد....
تهیونگ: آیگوووووو...چقدر دلم برات تنگ شده بود هوبی هیونگ...خیلی نامردی...
حلقه دستاش دور کمر تهیونگ رو محکم تر کرد..
هوسوک: منم دلم برات تنگ شده بود قشنگم..خودت میدونی که نمیتونستم باهات ارتباط برقرار کنم...
از بغلش بیرون اومد..نگاهی به کله ی تراشیده شدش که روش، مقدار کمی مو ریشه زده بود انداخت...
تهیونگ: خیلی اذیت شدی مگه نه؟؟!!..این چه حرفیه که میزنم..معلومه که سربازی اونم تو نقطه صفر مرزی، آدم رو از پا درمیاره...
هوسوک: نگران نباش ته ته..مهم اینه که الان خوبم و برگشتم پیشتون...راستی..اون جوجه کجاست؟؟!!
لبخندی از یادآوری جیمین رو لبش نشست..
تهیونگ: تو این مدت که نبودی..خیللللی اتفاقا افتاده هیونگ...یکی از اونا، قرار گذاشتن جیمینه...
متعجب نگاهش کرد..
هوسوک: اوه...پس بالاخره مجبور شد تن به خواسته ی مامانش بده...
تهیونگ: نه هیونگ...برخلاف چیزی که فکر میکنیه..با یه پسر قرار میذاره...اسمش یونگیه..
هوسوک: واقعااا؟؟!!....مثل اینکه تو نبودم، خیلی چیزا عوض شده...
مجدد هیونگش رو بغل کرد..
تهیونگ: اوهوم...خوشحالم که اومدی...یکم استراحت کن تا سر فرصت، همه چی رو برات بگم..
هوسوک: خیلی خب...پس من میرم خونه خودم...عصر ساعت 7 بیا همون کافه همیشگی..جیمین رو هم حتما بیار..
تهیونگ: چشم هیونگ...

ازهم خداحافظی کردن و با رفتن هوسوک، مجدد مشغول به کار شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ازهم خداحافظی کردن و با رفتن هوسوک، مجدد مشغول به کار شد...عصر، زودتر از همیشه، قنادی رو بست و برگشت عمارت..فورا دوش گرفت و بعد از خبر دادن به جیمین، بهترین و قشنگ ترین لباسش رو پوشید...یه عطر ملایم زد و بالم لب هویی رنگش رو، روی لباش کشید..از اتاق که بیرون اومد، سینه به سینه جونگکوک متوقف شد..
تهیونگ: اوه جونگکوکی...ترسیدم...
با دیدن سر و ضعش، اخمی بین ابروهاش نشست..
جونگکوک: کجا داری میری؟؟!!
تهیونگ: دارم میرم دیدن هیونگم..تازه از سربازی برگشته..ساعت 7 باهاش قرار دارم..
نگاهی به ساعتش انداخت..
تهیونگ: اوه..من باید برم..دیرم شد....فعلا.....
قبل از اینکه فرصت واکنش داشته باشه، ازش خداحافظی کرد و رفت..با رفتن تهیونگ، دستش از خشم، مشت شد..حس خوبی به این هیونگ تازه از راه رسیده نداشت و امیدوار بود مجبور نشه از سر راه برش داره...
به کافه که رسید، جیمین رو دید که جلوی در منتظرشه..با دیدن تهیونگ به سمتش رفت و بعد از دست دادن، پرسیدن...
جیمین: چرا گفتی بیام پاتوق ته ته؟؟!!
تهیونگ: اول بیا بریم داخل بعد حرف میزنیم...
به محض ورود به کافه، با دیدن پسری که پشت میزی نشسته بود و براشون دست تکون میداد، فریاد جیمین بلند شد...
جیمین: هوسوک هیوووووونگ...
به طرفش دوید و خودش رو پرت کرد تو بغلش...
هوسوک: آه جیمینا...چقدر سنگین شدی...
جیمین: دلم برات تنگ شده بود هیونگ..خیلی بی معرفتی که یه خبر ازمون نگرفتی...
هوسوک: منم دلم براتون تنگ شده بود حسابی.. جوجه..اونجا یه منطقه کاملا نظامی بود و اجازه نمیدادن ما با محیط بیرون ارتباط داشته باشیم...
جیمین: میدونم...فقط خواستم یکم غر بزنم دلم خنک بشه..
از بغلش بیرون اومد و رو صندلی نشست...
هوسوک: اول سفارش بدین بعدش تعریف کنین ببینم چیا رو از دست دادم...
بعد از سفارش دادن، سیر تا پیاز اتفاقاتی که برای جفتشون افتاده بود رو برای هوسوک تعریف کردن...
هوسوک: واااو....میشه یه سریال پنجاه قسمتی ساخت از همه این اتفاقا....
جیمین: خوبه که برگشتی هیونگ..من و تهیونگ هرچقدر هم که با بقیه صمیمی باشیم..بازم نیاز داریم که تو کنارمون باشی تا بتونیم بهت تکیه کنیم...
لبخند درخشانی تحویل دو پسر داد..
هوسوک: خیالتون راحت..هیونگ حواسش بهتون هست..
تهیونگ: راستی چخبر از مینسو نونا؟!؟
باشنیدن اسم نامزد عزیزش، لبخندش بزرگتر شد..
هوسوک: امروز بعد از دیدنت، رفتم پیشش..حسابی سوپرایز شد...
جیمین: ما تو این مدت، چندباری بهش سر زدیم ولی یه چندماهه که فرصت نکردیم بریم...
هوسوک: اتفاقا وقتی فهمید میخوام بیام پیشتون، میخواست بیاد تا گوشای جفتتون رو بکشه و بگه چقدر بیمعرفتین ولی خب من منصرفش کردم....
تهیونگ: ازش عذرخواهی کن هیونگ..بعدا حتما میایم دیدنش برای بخشش و دلجویی..
هوسوک: گفت بهتون بگم که اگه این دفعه که اومدین دیدنش، یه دسته گل خوشگل با یه عالمه شیرینی خوشمزه براش بیارین، شاید ببخشتتون....
جیمین: حتما..این دفعه با یونگی و جونگکوک میایم...
تهیونگ: یااا...پارک جیمین..یونگی میشه دوست پسرت..قبول...ولی چرا پای جونگکوک رو وسط میکشی؟؟!!
لبخند خبیثی زد...
جیمین: یعنی میخوای بگی اگه جونگکوک ازت بخواد باهاش قرار بذاری، ردش میکنی؟؟!!
باحرف جیمین، لپاش از خجالت، قرمز شد..
هوسوک: مثل اینکه یه اتفاق دیگه هم افتاده...تهیونگیمون عاشق شده..مگه نه؟؟!!
جیمین: کاملا درسته هیونگ..و خوشبختانه جونگکوک هم حسش متقابله...
تهیونگ: انقدرا هم مطمئن حرف نزن جیمینا...جونگکوک استریته و مثل اینکه یادت رفته تا دوماه پیش، دوست دختر داشت...یه شبه که گرایشش عوض نمیشه...
جیمین: ولی توجهی که بهت میکنه و برقی که تو چشماشه، چیز دیگه ای میگه ته ته...
تهیونگ: حس جونگکوک به من..یه حس برادرانست...
قیافه چندشی به خودش گرفت و پس سری محکمی به تهیونگ زد..
جیمین: حالم ازین کلمه برادرانه بهم میخوره تهیونگ...دیگه تکرارش نکن...
باصدای آرومی گفت..
تهیونگ: من فقط، حقیقت رو گفتم...
با دیدن ناراحتی دونسنگش، فکری به ذهنش رسید...
هوسوک: من یه نقشه ای دارم...
نگاه سوالی جفتشون، به سمت هیونگشون چرخید..
هوسوک: جیمین، مطمئنه که جونگکوک تورو دوست داره و تو میگی احساسش، برادرانس...بیاین حسادتش رو تحریک کنیم تا ببینیم حدس کدومتون درسته...
جیمین: چجوری میخوای حسادتش رو تحریک کنی؟؟!!
تهیونگ: سوال منم هست..
هوسوک: فقط کافیه تهیونگ، منو به عنوان یه دوست، به خانوادش معرفی کنه..بقیش رو بسپارین به من...
نگاه جیمین تو نگاه هوسوک قفل شد و تا ته نقشش رو خوند...
جیمین: نظرت چیه تهیونگا؟؟!!
کاملا موافق بود...دلش میخواست بدونه جونگکوک بهش چه حسی داره و ازین بلاتکلیفی ای که داره، دربیاد...
تهیونگ: بسیار خب...قبوله...
بعد از نهایی کردن نقشه و خوردن نوشیدنی هاشون، از هم جدا شدن و هرکس، راه خودش رو رفت...
معرفی هوسوک به خانواده کیم، طبق نقشه انجام شد و بعد از اون، پروسه دق دادن جونگکوک آغاز شد...هوسوک تقریبا یک روز درمیون میومد عمارت تا با تهیونگ وقت بگذرونه...مدام بهش میچسبید..از خاطرات مشترکشون میگفت و دائم هم، پیشونی و لپاش رو می بوسید...اعصاب و روان جونگکوک، از دیدن این همه نزدیکی، به شدت بهم ریخته بود و منتظر فرصت مناسب بود تا با تنها گیر آوردن هوسوک، یه گوشمالی درست و حسابی بهش بده تا دست از سر تهیونگش برداره...چیز دیگه ای که بیشتر اذیتش میکرد، همراهی تهیونگ با هوسوک و سکوتش، دربرابر تمامی لمس ها و بوسه هاش بود...

𝓕𝓸𝓻𝓬𝓮𝓭 𝓓𝓪𝓭𝓭𝓲𝓮𝓼Where stories live. Discover now