Basketball Hall

678 90 5
                                    

درست چهل روز بود که درگیر تهیونگ بودن...درد شدیدی که داشت همراه با خواب رفتن دست و پایی که تو گچ بود، کلافش میکرد و مدام درحال گریه کردن بود...تو این مدت، جیمین دائم کنارش بود و ازش مراقبت میکرد، باهاش گریه میکرد، دست و پاش رو ماساژ میداد، زخماش رو شستشو میداد و حسابی حواسش بهش بود...بالاخره با باز شدن گچ پا و دست تهیونگ، یه نفس راحت کشیدن و هرکسی برگشت سر کار و زندگی خودش...
صبح که در مغازش رو باز کرد، حس متفاوتی داشت..انگار که نمیتونست وارد مغازش بشه درحالکیه قنادی سولمیتش بستست...عادت کرده بود که هر روز، باهم مغازه ها رو باز کنن و عصر هم باهم ببندن...
بعد از تمیزکاری و مرتب کردن گل هایی که سفارش داده بود تا بیارن، رو صندلی نشست و گوشیش رو برداشت..شماره ای گرفت و منتظر موند...
جیمین: سلام ته ته...چطوری؟؟..درد که نداری؟؟!
تهیونگ: سلام جیمینی...خوبم..نه امروز خیلی بهترم...جونگکوکی دیشب دست و پام رو ماساژ داد و الان حس بهتری دارم....
جیمین: اوووووو...فقط دست و پا رو ماساژ داد؟؟!!
تهیونگ: خفه شو پارک جیمین..همه که مثل تو منحرف نیستن...
لبخندی رو لبش نشست...
جیمین: بله بله...درست میفرمایید...همه مثل من نیستن...
تهیونگ: دلم برات تنگ شد جیمینا..بهت حسابی عادت کردم تو این یک ماه...
جیمین: منم همینطور ولی باید مغازه رو باز میکردم..
تهیونگ: میدونم..منم یک هفته دیگه صبر میکنم یکم حالم بهتر بشه بعد مغازم رو باز میکنم..دلم برای شیرینی پختن تنگ شده..
جیمین: فعلا اولویت با سلامتیته...من دیگه برم مشتری اومد..
تهیونگ: باشه..فعلا..
تلفن رو قطع کرد و تعظیمی به مشتری کرد..
جیمین: وقت بخیر قربان...درخدمتم...
بعد از چندساعت رسیدگی به مشتری های جور واجور، خسته و کوفته رو صندلی نشست..
جیمین: هووووف...خونه موندن حسابی تنبلم کرده...
با بلند شدن صدای زنگ موبایلش، دستش رو دراز کرد و گوشی رو برداشت..با دیدن شماره، اخمی کرد...
جیمین: سلام هیونگ
صدای بم یونگی از اونور به گوش رسید...
یونگی: سلام جیمین..خوبی؟
جیمین: بله هیونگ...خوبم..اتفاقی افتاده؟؟!
یونگی: نه..راستش گفتم اگه برای عصر کاری نداری، ساعت ۶ بیا به آدرسی که برات میفرستم...
جیمین: کار خاصی داری باهام؟؟!!
یونگی: بیا تا بفهمی..من باید برم..آدرس رو برات میفرستم...فعلا..
با قطع تماس، نگاه گنگی به گوشیش انداخت..
جیمین: یعنی باهام چکار داره؟؟!!
نگاهی به پیام اومده رو گوشیش انداخت..با دیدن آدرس، کنجکاوتر شد...
جیمین: یه باشگاه بسکتبال؟؟!
شونه ای بالا انداخت و تصمیم گرفت کمی صبر کنه تا وقت رفتن بشه...

جیمین: یه باشگاه بسکتبال؟؟!شونه ای بالا انداخت و تصمیم گرفت کمی صبر کنه تا وقت رفتن بشه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
𝓕𝓸𝓻𝓬𝓮𝓭 𝓓𝓪𝓭𝓭𝓲𝓮𝓼Where stories live. Discover now