New Member

732 121 8
                                    

چمدونش رو از صندوق عقب ماشین عموش بیرون کشید و کنارش ایستاد..نگاهی به عمارت بزرگ روبه روش و شمار زیاد افرادی که ازش محافظت میکردن، انداخت...آب دهنش رو قورت داد و نفس عمیقی کشید تا کمی از اضطرابش کم بشه...
جین: بیا بریم داخل تهیونگی..
سری تکون داد و پشت سر جین راه افتاد..وارد عمارت که شدن، تو قسمت نشیمن، با چند مرد در سنین مختلف مواجه شد که با دیدن جین و تهیونگ، از جاشون بلند شده بودن..
جین: خب..اینم از برادرزاده عزیزم..تهیونگ....تهیونگا..ایشون نامجون هیونگه رئیس این عمارت...
نامجون: خوشحالم از دیدنت تهیونگ..جین خیلی ازت برامون گفته بود..
تهیونگ: خوشبختم از آشناییتون نامجون شی..
جین: اینا هم به ترتیب، الکس، دستیارمون، پسرم جونگکوک و یونگی، دوست و دستیار جونگکوک...
سری برای همشون تکون داد..با رسیدن به یونگی، نگاه متعجبی بهش انداخت..
تهیونگ: اوه...شمایین آقا؟؟
نگاه کنجکاوی به برادرزادش انداخت..
جین: یونگی رو میشناسی؟؟!!
سری به تایید تکون داد..
تهیونگ: آره عمو..ایشون همون مشتری ای هستن که هرروز از مغازم خرید میکنن و دیروز هم کلی شیرینی خریدن...
جین: آهان...خیلی خب..الکس..بیزحمت اتاقی که گفته بودم برای تهیونگ آماده کنید رو بهش نشون بده..
الکس: چشم هیونگ نیم...دنبالم بیا مرد جوان..
نگاهی به عموش انداخت..
جین: برو ته ته...احساس غریبی نکن اینجا..
نامجون: تو از امروز، عضوی از خانواده منی پسر..پس راحت باش...
تهیونگ: ازتون ممنونم نامجون شی...
تعظیم کوتاهی کرد و پشت سر الکس، رفت...
نامجون: چطور تونستی از برادرت جداش کنی؟؟!!
جین: راستش...برادرم سه سال پیش فوت شده..
نامجون: اوه..متاسفم جینا...پس بخاطر همین بی دردسر آوردیش..
جین: آره..راستش ۱۱ سال پیش که تهیونگ ۱۱ساله بود، بخاطر غروری که برادرم لهش کرد، ازش گذشتمو دیگه هم سراغی ازش نگرفتم..الان میخوام تمام روزایی که نبودم رو براش جبران کنم..
نامجون: مطمئنم که میتونی جینا...
جین: امیدوارم..تهیونگ بخاطر بودن تو خانواده نامناسبی، برخلاف چیزی که تظاهر میکنه خیلی شکنندست...ازتون میخوام درکنار من، شما هم مراقبش باشید..
جونگکوک: خیالت راحت پاپا..حواسمون هست...

(یک ماه بعد)

یک ماه از اولین روزی که تهیونگ پاش رو داخل عمارت گذاشته بود، میگذشت...بخاطر شخصیت کیوت و مهربونش، تقریبا همه عاشقش شده بودن و باهاش خوب رفتار میکردن..همه بجز جونگکوک...البته که شما هم نسبت به کسی که نصف توجهات پاپای عزیزتون رو به خودش اختصاص داده باشه، احساس تنفر میکنید..
جونگکوک معتقد بود اینکه تا الان تهیونگ رو به قتل نرسونده خودش بزرگترین لطفیه که در حقش کرده و دیگه نباید ازش توقع رفتار و برخورد مناسب داشته باشه..اما از اونجایی که تهیونگی ما یکم زیادی مهربون و در عین حال فضوله، تو این مدتی که با عموش و خانوادش زندگی میکنه، بارها سعی کرده به جونگکوک نزدیک بشه و سر از کارش در بیاره ولی متاسفانه، هر دفعه، تیرش به سنگ خورده و توسط جونگکوک، به نحوی دست به سر شده...
حضور تهیونگ ، باعث باز شدن پای پارک جیمین به عمارت شد و مدام در رفت و آمد و شریک بیشتر فضولی های تهیونگ بود....
سر میز صبحانه دورهم نشسته بودن و هرکس، مشغول غذاش بود...
نامجون: جونگکوکا؟!
سرش رو بلند کرد و سوالی به پدرش نگاه کرد..
جونگکوک: بله بابا؟؟!!
نامجون: امشب برای تمرین که رفتین، تهیونگ و جیمین رو هم با خودتون ببرین..
با شنیدن این حرف، لقمه تو گلوی جونگکوک پرید و آبمیوه تو دهن یونگی هم، تو صورت الکس خالی شد...
جونگکوک/یونگی: چییییی؟؟؟!!!
جونگکوک: معلومه چی دارید میگید بابا؟؟!!..فکر نمیکنید دیگه زیادی دارید نی نی به لالای این دونفر میذارید؟؟!!
با شنیدن حرف جونگکوک، اخمی بین ابروهای جیمینی که امروز، از صبح اومده بود پیش تهیونگ نشست...به سمت نامجون چرخید..
جیمین: عذر میخوام نامجون شی..
روبه جونگکوک کرد و گفت..
جیمین: مشکل خاصی با تهیونگ و من داری جونگکوک شی؟؟!!
جونگکوک: مشکل؟؟!!..سرتا پای شما دونفر پر از مشکل و دردسره...از وقتی پای رفیقت به عمارتمون باز شده، یک لحظه هم در آرامش نبودم...
جین: جونگکوکااااا...
با اخطار جین، کارد و چنگال تو دستش رو فشرد...این پسره تا حدی جای اورو پیش پاپاش گرفته بود که بخاطرش، به پسر یکی یدونش اخطار میداد...
نامجون: بچه ها قراره فقط تمرینتون رو نگاه کنن و کاری به شما ندارن...من نمیدونم چرا جدیدنا انقدر در برابر هرچیزی گارد داری..
جونگکوک: ولی..
یونگی: چشم عمو.. امشب با خودمون میبریمشون...
قبل از اینکه فرصت اعتراض به جونگکوک بده، به سمتش خم شد و به آرومی گفت..
یونگی: میدونی که نمیتونی تصمیم پدرت رو تغییر بدی... پس اعتراض نکن..به روش خودمون کاری میکنیم تا دیگه جرعت نکنن اینجور درخواستی از عمو داشته باشن..
با دیدن پوزخند یونگی و گرفتن منظورش، نیم نگاهی به تهیونگ و جیمین انداخت و پوزخندی زد..امشب قراره خوش بگذره بهشون...

𝓕𝓸𝓻𝓬𝓮𝓭 𝓓𝓪𝓭𝓭𝓲𝓮𝓼Where stories live. Discover now