Misunderstanding

708 113 12
                                    

بعد از اون شب کذایی، تهیونگ طی یک تصمیم کاملا جدی، دست از کنجکاوی و سرک کشیدن تو کارای جونگکوک برداشت و خودش رو غرق کارای قنادیش کرد...زندگی با عموش و خانوادش، به همراه کلی آدم دیگه تو عمارت، براش قشنگ بود و عمیقا احساس میکرد که یه خانواده داره که بهشون تعلق داره...درسته که جونگکوک عین یه عوضی باهاش رفتار میکرد ولی بازم برای تهیونگ مهم این بود که حتی همون کوکی هم، اگر جایی نیاز به کمک داشت، دست یاریش رو به طرفش دراز میکرد...تنها موضوعی که با اعصاب و روان تهیونگ، بدون هیچ دلیل خاصی، بازی میکرد..حضور میا، دوست دختر جونگکوک بود...این دختره لوس، هر وقت که به دیدن دوست پسرش میومد، تهیونگ رو مورد عنایت قرار میداد و کلی تیکه بارش میکرد تا جایی که تهیونگ با خودش میگفت که آخه منکه دختر نیستم که این وِزِه خانم از حضور من تو عمارت احساس خطر کنه و بخواد کاری کنه من از چشم جونگکوک بیوفتم...
امروز هم یکی از همون روزایی بود که میا از صبح زود اومده بود تا روز تعطیلش رو با خانواده ی دوست پسرش سپری کنه..اول از همه تا میتونست، پز مدل بودنش رو داد....چون جونگکوک خواب بود، کنار پاپا جین نشست و درباره برندهایی که ازشون خرید میکنه صحبت کرد تا به تهیونگی که باهاشون نشسته بود حالی کنه که از اینجور چیزا سر در نمیاره...بعدشم که جونگکوک بیدار شد، تماااام مدت، عین کَنه از بازوش آویزون بود و کافی بود تا کلمه ای بین جونگکوک و تهیونگ رد و بدل بشه تا با نگاهش، جفتشون رو قورت بده....
خسته و کلافه از تحمل کردن این دختره به مدت ۷ ساعت، از پله ها بالا رفت تا هرچه سریع تر خودش رو به اتاق برسونه و کمی استراحت کنه...جلوی اتاق جونگکوک ایستاد و چشم غره ای به در بسته رفت...
تهیونگ: دختره عوضی...حقا که برازنده همین...جفتتون به دنیا اومدین تا من بیچاره رو اذیت کنین..
با یادآوری چیزایی که امروز پشت سر گذاشته بود، از شدت حرص، پایی به زمین کوبید و بعد از زبون درازی به در، به سمت اتاق خودش رفت...
با نگاه کلافه ای به دختر خیره شده بود..گوشاش بخاطر زیاد حرف زدنش، درد گرفته بود و مغزش، دیگه گنجایش این همه اطلاعات رو نداشت...نمیدونست مشکل میا با تهیونگ چیه که اینجوری نسبت بهش گارد داره...
جونگکوک: من نمیفهمم مشکلت با تهیونگ چیه دقیقا؟؟!!
چشم غره ای تحویل دوست پسرش داد و گفت..
میا: دلم نمیخواد کنارت باشه جونگکوکا...احساس میکنم هر لحظه ممکنه اغوات کنه...
ناباورانه نگاهش کرد...
جونگکوک: اگر بخوام بی اعتمادیت رو نسبت به خودم نادیده بگیرم، شکت نسبت به گرایشم رو نمیتونم بیخیال بشم...مگه من گی ام که اغوا بشم...
میا: ربطی به گی یا استریت بودن نداره اوپا..اون پسره اونقدری حیله گر هست که با جادو و طلسم، تو رو به زانو در بیاره...
باشنیدن حرف میا، از ذهنش گذشت..
جونگکوک(ذهن): جوری حرف از جادو و طلسم میزنه انگار ۱۰۰۰ ساله پیشه...بعدشم تهیونگ تنها چیزی که نداره مکر و حیله اس..برخلاف تو...
میا: گوش میدی چی میگم؟؟!
با سوال دختر، از افکارش بیرون اومد...
جونگکوک: حرف آخرت رو بزن میا...
نزدیک جونگکوک شد و رو پاهاش نشست..دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و در نزدیک ترین حالت بهش، متوقف شد..
میا: دوست ندارم نزدیک اون پسره باشی..تو..تمامت مال منه...
بعد این حرف، چشماش رو بست و سرش رو برای بوسیدن جونگکوک، جلو آورد...با دیدن حرکت دختر، طبق عادت، چشماش رو بست که ناگهان، با نقش بستن قیافه تهیونگ پشت چشماش، به سرعت بازشون کرد و خودش رو عقب کشید...
میا: اتفاقی افتاده؟؟!!
دختر رو از روی پاهاش بلند کرد و خودشم ایستاد..سری تکون داد تا افکار پوچ تو سرش محو بشن...
جونگکوک: متاسفم میا...یهو یادم اومد یکاری داشتم که باید حتما انجامش میدادم...باید برم...
به سمت در رفت و قبل از خروج، گفت..
جونگکوک: میگم الکس هیونگ برسونتت خونه...
از اتاق که بیرون اومد، پاپاش رو دید..
جین: اوه کوکی..تازه داشتم میومدم سراغتون..
جونگکوک: مشکلی پیش اومده پاپا؟؟!!
جین: نه پسرم...یکم براتون کیک هویج پختم..بیاین پایین بخوریم تا سرد نشده..
جونگکوک: آخ جون..بریم..
قبل از اینکه بره، توسط پاپاش متوقف شد...
جین: بیزحمت تهیونگ رو هم صدا کن من تا اون تَه دیگه نرم..منم میرم کیک رو آماده کنم...
از روی ناچاری سری تکون داد و بعد از رفتن جین، به سمت اتاق تهیونگ رفت...قبل از اینکه دستش به در برسه، در اتاق با شتاب باز شد و تهیونگ بیرون پرید..بخاطر نزدیکی بیش از حد جونگکوک بهش و ندیدنش، محکم بهش خورد و باهم افتادن زمین ......با چشمای گشاد، به همدیگه خیره شدن بودن و جوری ماتشون برده بود که هیچکدوم، اون یکی رو از خودش جدا نمیکرد و همینجوری خیره به لب هایی بودن که بهم چسبیده بود..تنها چیزی که اون لحظه از ذهن جفتشون میگذشت، نرم بودن لبای طرف مقابل بود...

میا: اینجا چخبرررره؟؟!!با جیغ میا، به خودشون اومدن و به سرعت از هم جدا و بلند شدن

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

میا: اینجا چخبرررره؟؟!!
با جیغ میا، به خودشون اومدن و به سرعت از هم جدا و بلند شدن..
میا: عوضی..بالاخره کار خودت رو کردی؟؟!..هااان؟؟!!
به طرف تهیونگ رفت و قبل از دادن فرصتی برای دفاع از خودش، کشیده محکمی به لپ چپش زد...
جونگکوک: هیچ معلوم هست چه غلطی داری میکنی سو میا؟؟!!
با شنیدن صدای عصبانی جونگکوک، به طرفش چرخید..
میا: من باید این سوال رو ازتون بپرسم...خجالت نمیکشی تو روز روشن به دوست دخترت خیانت میکنی؟؟!!
جونگکوک: حرف دهنت رو بفهم...
خنده ی هیستریکی ای کرد..
میا: ها ها ها..من حرف دهنم رو بفهمم؟؟!!..بهت گفتم از این هرزه خوشم نمیاد و تو چیکار کردی؟؟!!...جلوی چشمای من بوسیدیش...
با شنیدن کلمه هرزه، خشمش دو برابر شد...
جونگکوک: اجازه نداری دهنت رو باز کنی و هر چیزی رو به تهیونگ نسبت بدی...
میا: خوبه..خیلی خوبه..حالا دیگه ازش طرفداری هم میکنی؟؟!!...آفرین کیم جونگکوک 👏👏👏
نگاه جونگکوک، رو تهیونگ متوقف شد..سرش رو پایین انداخته بود و تو سکوت، ایستاده بود..با یادآوری صحنه کتک خوردنش، ناخودآگاه، دستش رو مشت کرد..
میا: انتخاب کن جونگکوک...من یا این عوضی؟!
پوزخندی زد و تو چشمای عصبی دختر خیره شد...
جونگکوک: تو...
لبخند پیروزی نشسته رو لبش با شنیدن ادامه جمله جونگکوک، محو شد..
جونگکوک: هیچوقت انتخاب من نبودی، نیستی و نخواهی بود..
پر از حرص نگاهش کرد و با گفتن، هنوز کارم باهاتون تموم نشده، به سمت راه پله رفت...بعد از رفتن میا، به طرف تهیونگ رفت و نزدیکش ایستاد..دست زیر چونش گذاشت و سرش رو بلند کرد..با دیدن لپ قرمزش گفت..
جونگکوک: عذر میخوام بخاطر حرکت زشت میا..
سری تکون داد و اشکاش سرازیر شد..
تهیونگ: مشکلی نیست جونگکوکی..هرکس دیگه هم بود براش سوتفاهم میشد..عذرمیخوام که حواسم نبود..راستش یه سوسک بزرگ تو اتاقم بود و من خیلی ترسیده بودم..اصلا متوجه تو نشدم و بعدشم که.....ببخشید اگه رابطت با میاشی بخاطر من داغون شد..
دهنش بخاطر این درجه از مهربون بودن پسر مقابلش، باز مونده بود..هرکسی جای تهیونگ بود، نه تنها عذرخواهی نمیکرد..بلکه چشمای میا رو هم از کاسه در میاورد...
جونگکوک: رابطه ی من و میا از اولم گل و بلبل نبود..یجورایی با اتفاق امروز، منو از دستش خلاص کردی..
لبخندی بهش زد و با دستاش، صورت خیس از اشکش رو پاک کرد...
جونگکوک: بازم ببخشید تهیونگا اگه دردت اومد...بیا بریم صورتت رو بشور، بعدشم بریم پایین..پاپا برامون کیک هویج درست کرده..
لبخند کوتاهی زد و سری تکون داد...
تهیونگ: م..میشه قبلش اون سوسکه رو بکشی؟؟
جونگکوک: همینجا بایست تا بکشمش...
به سمت اتاق رفت و بعد از پروسه کشتن سوسک و شستن صورت تهیونگ با دستای خودش، بعد از اینکه کلی پسر روبه روش رو خجالت زده کرد، دستش رو چسبید و همراه هم، پایین رفتن تا به کیک هویجشون برسن...از ته دلش بخاطر بهم خوردن رابطش با میا، خوشحال بود و امیدوار بود کلا بیخیالش بشه...

𝓕𝓸𝓻𝓬𝓮𝓭 𝓓𝓪𝓭𝓭𝓲𝓮𝓼Where stories live. Discover now