Ajoshi's Confession

767 120 15
                                    

اتفاق اون روز، نقطه عطف زندگی تهیونگ و جونگکوک بود...پسرا نسبت به قبل بیشتر باهم صمیمی شده بودن و به همون میزان، بیشتر باهم وقت میگذروندن...یک هفته گذشته بود و خوشبختانه، خبری از میا نبود...
همگی دور میز صبحانه نشسته بودن...
نامجون: برنامت برای امروز چیه جینا؟؟!
لقمه ی تو دهنش رو قورت داد و گفت...
جین: قرار دارم...
با شنیدن این حرف، نگاه نامجون مات شد..
نامجون: اوه...امیدوارم خوب بگذره..
جین: ممنون هیونگ...
نگاه حرصی ای به پاپا و باباش انداخت...چرا انقدر او رو عصبانی میکنن..
جین: خیلی خب..من باید برم که به موقع برسم...بهتون خوش بگذره پسرا..
رو به تهیونگ و جونگکوکی گفت که تصمیم داشتن با یونگی و جیمین، برن کنار ساحل و یکم خوش بگذرونن...پیشونی هردو رو بوسید و بعد از خداحافظی از نامجون، با تیپی بشدت جذاب، از عمارت بیرون رفت...

پیشونی هردو رو بوسید و بعد از خداحافظی از نامجون، با تیپی بشدت جذاب، از عمارت بیرون رفت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

نامجون: تایم خوبی رو سپری کنید بچه ها..منم میرم اتاقم به کارام برسم..
با رفتن نامجون با شونه هایی پایین افتاده، نگاهی به جونگکوک انداخت..
تهیونگ: نامجون شی عموم رو دوست داره..مگه نه؟؟!!
متعجب نگاهش کرد..
جونگکوک: تو از کجا فهمیدی؟؟!!
قلپی از شیر داخل لیوان خورد و شونه ای بالا انداخت..
تهیونگ: خیلی ضایعن...جفتشون...فقط نمیدونم چرا بهم اعتراف نمیکنن...
جونگکوک: هووووف...سر همین موضوعه که منو پیر کردن...هردوشون همدیگه رو دوست دارن ولی انقدر گیجن که به احساس طرف مقابل پی نمیبرن...
تهیونگ: من یه فکری دارم..
با دیدن نگاه شیطون تهیونگ، مشکوک بهش خیره شد..
جونگکوک: چی تو سرت میگذره؟؟!!
تهیونگ: بهت میگم فقط قبلش، باید یونگی و جیمین هم باشن....
بعد از جمع شدن، رفتن لب ساحل و پهن کردن وسایل پیکنیک، دورهم نشستن...
جونگکوک: من دیگه طاقت ندارم..بگو چی تو سرته تهیونگ؟؟!
با حرف جونگکوک، نگاه سوالی یونگی و جیمین، بینشون چرخید..
یونگی: منظورت چیه جونگکوکا؟؟!!
جونگکوک: تهیونگ علاقه پدرام به هم رو فهمیده..میگه یه فکری داره که قرار شد باهم جمع شدیم بگه..
جیمین: واااو..واقعا عمو جین و نامجون شی همدیگه رو دوست دارن؟؟!..پس چرا حرکتی نمیزنن؟؟!!
یونگی: مشکل همینجاست...جفتشون پر از غرورن و ترجیح میدن اول اعتراف نکنن..
جونگکوک: بابا نامجون میترسه پاپا جین ردش کنه و از پیشمون بره..برای همین سکوت کرده...
جیمین: آخی..چه کیوت..خیلی خب تهیونگی..بگو ببینم نقشه چیه؟؟!
نگاه شیطونی بین سولمیتا رد و بدل شد...
تهیونگ: باید برای نامجون شی یه قرار جور کنیم..
جونگکوک: یااااا...اینکه اوضاع رو بدتر میکنه...
تهیونگ: تا اونجایی که من عموم رو میشناسم، وقتی حسادتش تحریک بشه، دست به هرکاری میزنه...
یونگی: حق با تهیونگه..یادت رفته مگه که چه بلایی سر اون مرده کانگ آورد..
جیمین: کانگ کیه؟؟!!
جونگکوک: بابا تو دوران جوونیش، وقتی من سه چهارسالم بوده، وان نایتایی داشته که مردی به اسم کانگ براش جور میکرده...اینطور که ما از الکس هیونگ شنیدیم، پاپا جین یکاری باهاش کرده که بابا نامجون رو بلاک کرده و کلا از سئول رفته...
جیمین: مگه الکس هیونگ هم در جریان احساساتشون هست؟؟!!
الکس: البته که هستم...
با شنیدن صدای الکس، به طرفش برگشتن و به احترامش بلند شدن..
جونگکوک: اینجا چکار میکنی هیونگ؟؟!!
همونطور که رو زیرانداز مینشست گفت..
الکس: تهیونگ ازم خواست بیام..
تهیونگ: درسته..گفتم الکس هیونگ هم در جریان نقشم باشه بهتر میتونه کمک کنه...
یونگی: خب تا جایی گفتی که باید برای عمو قرار جور کنیم..
تهیونگ: درسته..یه قرار کاملا خوب و مناسب..یکی که بیاد عمارت تا عمو جین ببینتش...اونوقت همه مشکلات خودبه خود حل میشن..
جیمین: بیاین نقشه تهیونگ رو اجرا کنیم...فکر بدی نیست..
جونگکوک: هوووف..خیلی خب...تیریه تو تاریکی...فقط قرار از کجا گیر بیاریم؟؟!
الکس: من یه نفر رو میشناسم که اگه بهش پول بدیم، حاضره برامون نقش بازی کنه..
تهیونگ: پس باهاش هماهنگ کن هیونگ..هرچه سریع تر، بهتر...
جونگکوک: راضی کردن بابا برای قبول قرارش هم با من...
سری تکون دادن و بعد از تایید نهایی نقشه، به خوشگذرونی پرداختن...
پروسه راضی کردن نامجون برای قرارش و آماده کردن فرد موردنظر که از قضا پسری هم سن و سال خودشون بود، یک هفته طول کشید..پنج تایی رو مبل، کنار هم نشسته بودن تا یکبار دیگه اوضاع رو برای فردا چک کنن..
تهیونگ: اون پسره آمادس هیونگ؟؟
الکس: خیالت راحت..قرارشد ده صبح بیاد..
جونگکوک: بنظرتون یکم زیاده روی نکردیم تو انتخاب قرار؟؟!!..آخه بابا با این پسره ۲۵ سال تفاوت سنی داره...
جیمین: اتفاقا خیلی هم عالیه جونگکوک شی..باید یه نفر رو جوون تر و جذاب تر از عمو جین انتخاب میکردیم...
یونگی: حالا این پسره، آدم مطمئنی هست؟؟!
الکس: خیالت راحت باشه یونگیا...ونوو کارش رو خوب بلده...
جونگکوک: امیدوارم اوضاع از اینی که هست بدتر نشه...
تهیونگ: راستی حواستون رو جمع کنین..نامجونی از سن کسی که قراره فردا باهاش ملاقات کنه خبر نداره...
جیمین: اوپس..بد شد که...مشکلی پیش نیاد..
تهیونگ: بعید بدونم عمو جین به مرحله مشکل برسه...

𝓕𝓸𝓻𝓬𝓮𝓭 𝓓𝓪𝓭𝓭𝓲𝓮𝓼Where stories live. Discover now