Nephew

758 120 8
                                    

با شنیدن صدای در و ورود کسی به اتاق، از خواب بیدار شد..کش و قوسی به بدنش داد..
؟؟: سلام عشقم...
با شنیدن صدای شخص، به سرعت به سمتش چرخید و نگاه متعجبی بهش انداخت..
جونگکوک: تو اینجا چکار میکنی میا؟؟!!
دختر مقابلش، قیافه لوسی به خودش گرفت..به تخت نزدیک شد و بعد از تقریبا پرت کردن خودش رو جونگکوک، با لحن از نظر خودش کیوتی، گفت..
میا: دلم برات تنگ شده بود عشقم..توهم که جواب زنگا و پیامام رو ندادی منو نگران خودت کردی..چون امروز فتوشات نداشتم گفتم خودم بیام پیشت تا رفع دلتنگی کنم..
دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و وزن بیشتری رو تنش انداخت..
میا: توهم دلت برام تنگ شده بود؟؟
کلافه از سر و صدا و حرکات زیاد دختر، با لحن نه چندان خوشایندی گفت..
جونگکوک: آره منم دلم تنگ شده بود..میشه لطف کنی از روم بلند شی..من تازه از خواب بیدار شدم و یکم گیجم هنوز..
سری به نشونه منفی تکون داد..
میا: اول بوس بده بعد من بلند میشم..
لباش رو غنچه کرد و چشماش رو بست...هووفی کشید و درحد نوک زدن، لبای دختر رو بوسید..قبل از اینکه واکنشی نشون بده، خودش دست به کار شد و بعد از کنار زدنش، از رو تخت بلند شد..
جونگکوک: تا تو بری پایین پذیرایی بشی منم یه دوش میگیرم و میام..
به سرعت بطرف حمام رفت و در رو پشت سرش بست...نگاهی تو آینه به خودش کرد...قرار گذاشتن با این جوجه مدل، از اولش هم کار درستی نبود..ای کاش میشد زمان رو به عقب برگردونه و قلم پاش رو خورد کنه تا پا تو اون مهمونی ای که این بلای آسمونی رو سرش نازل کرده، نذاره..
ماجرا بر میگرده به هفت ماه پیش که جونگکوک به یه مهمونی از طرف یکی از دوستاش دعوت میشه... همراه یونگی به مهمونی میرن و اونجا یکمی، تو نوشیدن زیاده روی میکنه..صبح بعدش که از خواب بلند میشه، خودش رو لخت پیدا میکنه به همراه دختری که تو بغلش خوابیده و از قضا، اوهم چیزی تنش نیست...دختر رو که بیدار میکنه و ماجرا رو میپرسه، متوجه میشه که شب قبل تو عالم مستی، به دختر کنارش تجاوز کرده و مثل اینکه این دختره، باکره هم بوده...پس بخاطر عذاب وجدانی که میگیره، قبول میکنه مسئولیت کاری که کرده رو بپذیره و با این دختر، که فهمیده بود اسمش میاست و مدل یه کمپانی مطرح هم هست، قرار بذاره....
سرش رو تکونی داد تا افکار گذشته از ذهنش خارج بشه...دوش کوتاهی گرفت و بعد از پوشیدن تیشرت و شلوارک مشکی رنگی،از اتاقش خارج شد....از پله ها که پایین اومد ، پاپاش رو دید که مشغول حرف زدن با میاست...لبخندی از دیدن پاپا جین رو لبش نشست و به طرفشون رفت..
جونگکوک: سلام پاپا..
با شنیدن صدای کوک، دست از صحبت با دختر روبه روش برداشت و از جاش بلند شد..محکم بغلش کرد و به آرومی گفت..
جین: سلام کوکی قشنگم..دلم برات کلی تنگ شده بود پسرم..
دستاش رو دور کمر باریک پدرش حلقه کرد و اورو بیشتر به خودش فشرد..
جونگکوک: منم دلم برات تنگ شده بود پاپا...دو روزه تو یه خونه ایم و فرصت نکردیم حتی چندثانیه هم رو ببینیم..
جین: همش تقصیر اون بابای عوضیته که کلی کار بهت میسپاره..باید گوشش رو بپیچونم..
از بغل هم بیرون اومدن و رو مبل، کنارهم نشستن..
جین: خوب شد اومدی..داشتم به میا میگفتم که خیلی عالی میشه اگه بیاد با ما زندگی کنه..اینجوری تایم بیشتری رو میتونین باهم بگذرونین..
قبل از اینکه واکنشی نشون بده، گوشی میا زنگ خورد..با دیدن شماره، رنگ از روش پرید..ازشون عذرخواهی کرد و بسرعت دور شد تا جواب بده..به محض رفتن میا، به سمت پدرش چرخید..
جونگکوک: این چه پیشنهاد مسخره ایه پاپا؟؟...میدونی من تو این منجلاب گیر کردم و بیشتر غرقم میکنی..
جین: پسر عزیزم..کوکی نازم..اتفاقیه که افتاده.. حالا که مسئولیت کاری که کردی رو به عهده گرفتی، چرا به خودت سخت میگیری؟؟..یکم با این دختره مهربون تر و عاشقانه تر رفتار کن..شاید واقعا ازش خوشت اومد..
جونگکوک: اگه قرار بود خوشم بیاد، تو این هفت ماه میومد..من فقط بخاطر کاری که کردم و حساسیتی که میگه خانوادش دارن، قبول کردم باهاش قرار بذارم..نمیدونم چرا قلب و مغزم، نسبت بهش واکنشی نشون نمیده..
جین: هوووف..خیلی خب..نمیخواد دوباره شروع کنی..دیگه پیشنهادای این مدلی نمیدم..خوبه؟؟
سری به نشونه مثبت تکون داد و لبخندی زد..
جین: راستی این تارت ها خیلی خوشمزه ان..از کجا خریدیشون؟؟
جونگکوک: یه قنادی هست دوتا خیابون بالاتر..همیشه ازش خرید میکنم..چون میدونستم ازینا دوست داری،امروز به هیونگ گفتم اینا رو بگیره باهم بخوریم..
بوسه ای به پیشونی جونگکوک زد..
جین: همینه که پاپا عاشقته..بس که به فکرشی..یادم باشه فردا برم یکم دیگه ازش بخرم...
جونگکوک: خودم برات میخرم پاپا..تو فقط طعم مورد علاقت رو بگو..
جین: نه..خودم میخوام برم ببینم کیه که این شیرینی های خوشمزه رو میپزه..
شونه ای بالا انداخت..
جونگکوک: هرجور راحتی پس...اوه میا؟؟..کجا داری میری؟؟!!
با سوال جونگکوک، نگاه جین هم به طرف میا کشیده شد..لبخند مضطربی زد و موهاش رو پشت گوشش داد..
میا: امم..یه کار فوری برام پیش اومده..باید برم..
جونگکوک: میخوای برسونمت؟
میا: نهههه..چیزه..منظورم اینه که خودم میرم..نمیخواد تو زحمت بیوفتی..بای...خداحافظ سوکجین شی..
تعظیم کوتاهی کرد و به سرعت از جلو چشماشون محو شد..
جونگکوک: یکم مشکوک نبود بنظرت؟؟!!
جین: موافقم...ولش کن شاید یه چیزی پیش اومده که نمیتونه بهت بگه..
سری تکون داد ولی ذهنش مشغول رفتار عجیب دختر شد..با قرار گرفتن یه مافین شکلاتی جلوی دهنش، نگاهی به جین و لپای پر از شیرینیش انداخت..لبخندی از کیوتی پاپاش رو لبش نشست و گازی به مافین زد...
جونگکوک: هووووم...چه خوشمزست..
جین: گفتم که...حتما فردا میرم ازش کلی خرید میکنم.

𝓕𝓸𝓻𝓬𝓮𝓭 𝓓𝓪𝓭𝓭𝓲𝓮𝓼Where stories live. Discover now