Kooki is missing

854 135 10
                                    

با صدای زنگ آلارم، چشماش رو به سختی باز کرد...دستش رو دراز کرد و بعد از خاموش کردن گوشیش، غلتی زد و کش و قوسی به بدنش داد...از جاش بلند شد و بعد از انجام روتین صبحگاهیش، به طرف اتاق کوکی کوچولوش رفت تا بیدارش کنه...امروز میخواست از نامجون اجازه بگیره تا بیرون ببرتش و یکم باهم گردش کنن..تو این مدت بشدت وابسته جونگکوک شده بود در حدی که احساس میکرد بچه خودشه و از اسپرم های خودش بوجود اومده.
لبخندی رو لبش نشست و در اتاقش رو باز کرد...با ندیدن جونگکوک تو تختش، قلبش یه ضربان جا انداخت..به سرعت وارد اتاق شد و تمام سوراخ سنبه هاش رو گشت..با ندیدن اثری از جونگکوک، با نگرانی زیاد به سمت طبقه پایین رفت تا شاید کوکی کوچولوش رو پیدا کنه...
از پله ها که پایین اومد، نامجون و الکس رو دید که باهم حرف میزدن...به سمتشون رفت..
جین: هیونگ؟؟..جونگکوک کجاست؟؟!!
با دیدن جین و شنیدن سوالش، لبخند مضطربی زد...
نامجون: اممم...چیزه...مگه تو اتاقش نبود؟؟
نگاه پوکری بهش انداخت...
جین: اگه تو اتاقش بود، نیاز بود که بیام ازت بپرسم؟؟...نمیدونی من اولین کاری که هر روز بعد از بیدار شدن میکنم، سر زدن به کوکیه؟؟!!
الکس: جونگکوک گم شده هیونگ نیم..
با شنیدن این حرف، سر هر دو مرد به سرعت به سمت الکس چرخید..یکی با خشم و دیگری با شوک...
جین: چ..چی؟؟!!..کوکی چ..چیشده؟؟؟!!
نامجون: نمیتونستی دو دقیقه جلوی دهنت رو بگیری؟؟!!
الکس: عذر میخوام رئیس ولی بالاخره که باید بهش میگفتیم..
با شنیدن صدای گرومپ، به سمت جین برگشتن و متعجبانه به هیکل رو زمین افتادش نگاه کردن....
نامجون: الان جدی جدی غش کرد؟؟؟!!!
الکس: هیونگ نیم که انقدر ضعیف نبود...بود؟؟
به طرفش رفتن..بلندش کردن و رو مبل خوابوندنش...
نامجون: زنگ بزن دکتر هوان...بگو فورا بیاد عمارت..
الکس: چشم قربان..
با رفتن الکس، کنار جین نشست..موهای ریخته تو صورتش رو به کناری هل داد..

نامجون: اصلا فکرش رو نمیکردم انقدر به جونگکوک وابسته بشی

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

نامجون: اصلا فکرش رو نمیکردم انقدر به جونگکوک وابسته بشی...نگران نباش جینا..قول میدم از زیر سنگم که شده، پیداش کنم...
از رو زمین بلند شد و از عمارت بیرون زد..به سمت بادیگاردا رفت..
نامجون: دوربینا رو چک کردین؟؟!!
ب.1: بله رئیس ولی متاسفانه فیلم دوربینا تو اون ساعت پاک شده..هرکی بوده حسابی برنامه ریزی شده عمل کرده...
دستش از فکر وجود یه خائن تو باندش، مشت شد و دندوناش رو محکم روی هم فشار داد..
نامجون: وای به حالتون اگه بفهمم یکی از شماها تو گم شدن جونگکوک دست داشته...خودش و خانوادش رو سلاخی میکنم....الللللکس...
با شنیدن فریاد عصبی رئیسشون، یه قدم عقب رفتن...به سرعت خودش رو به نامجون رسوند...
الکس: بله رئیس؟؟
نامجون:  تا 8 شب فرصت دارید جونگکوک رو پیدا کنید...8 بشه 8 و یک دقیقه باید عواقبش رو بپذیری..
قبل از کامل کردن جملش، گوشیش زنگ خورد...با دیدن شماره چوی، تماس رو متصل کرد..
نامجون: چه عجب..بعد از سه ماه یادت افتاد که خبری ازم بگیری..
چوی: هاهاها..من آدم فراموش کاری نیستم نامجون شی..زنگ زدم بابت امانت داریت تشکر کنم...امانتیت سالم بدستم رسید...
اخمی بین ابروهاش نشست..
نامجون: متوجه منظورت نمیشم...
چوی: زرنگ تر از این حرفا بودی که....بماند...گفتم برای گرفتن جونگکوک، به تو و افرادت زحمت ندم..خودم افرادم رو فرستادم بیارنش...
نامجون: چیییییییی؟؟؟!!!...جونگکوک پیش توعه؟؟...با چه جرعتی بدون اجازه وارد عمارت شدی و بچه مارو بردی؟؟؟
چوی: هان؟؟؟..بچتون؟؟؟..مثل اینکه یادت رفته این پسر کوچولو نسبتی با شما نداره...بچمون؟؟!!..هاهاها..ما یه قراری داشتیم باهم که هنوزم سرجاشه...حالا که جونگکوک پیش ماست، محمولتون رو میتونین از انبارم تحویل بگیرید..
نامجون: محمولت ارزونی خودت...جونگکوک رو به ما برگردون..
چوی: شنیده بودم که معاونت خیلی وابستش شده ولی نمیدونستم که خودتم بهش عادت کردی..ولی متاسفانه باید بگم که جونگکوک کوچولو رو دیگه قرار نیست ببینید....
بعد از زدن این حرف، تلفن رو قطع کرد...
نامجون:  الو..الووو....چوی..چوووی..
با خشم فراوون، گوشیش رو به زمین کوبید...
نامجون: افراد رو آماده کن...میریم سراغ چوی جیوون و باندش...
الکس: میخواین جنگ راه بندازین بخاطر یه بچه؟؟؟!!..میدونین ممکنه چقدر خسارت بهمون وارد بشه؟؟!!
نگاه بدی به الکس کرد..
نامجون: یادم نمیاد ازت نظر خواسته باشم الکس هوانگ...کاری بهت گفتم رو بکن.
الکس: چشم رئیس...

𝓕𝓸𝓻𝓬𝓮𝓭 𝓓𝓪𝓭𝓭𝓲𝓮𝓼Where stories live. Discover now