Emotions

735 103 13
                                    

اولین کاری که نامجون و جین بعد از قرار گذاشتن کردن، رها کردن همه چیز و رفتن به یه مسافرت یک ماهه بود...با رفتن نامجین، تمام مسئولیت های باند، رو دوش جونگکوک و یونگی افتاد و بخاطر بالا بودن حجم کاریشون، تهیونگ و جیمین هم چند روزی مغازه هاشون رو بستن و به اون دوتا کمک کردن..همین مسئله باعث نزدیکتر شدن پسرا به هم شده بود و تقریبا میشه گفت هرکاری رو باهم انجام میدادن..
بعد از خوردن شام و رفتن یونگی و جیمین، هر کدوم به سمت اتاق خودشون رفتن...بعد از انجام روتین شبانه و پوشیدن لباس راحتی، تصمیم گرفت فیلمی که چندشب پیش دانلود کرده بود رو از تو گوشیش ببینه...دوست داشت با جونگکوک فیلم ببینه ولی نمیدونست که تو چه وضعیتیه و احتمال داد از خستگی، خوابیده باشه...رو تخت دراز کشید و فیلم رو پلی کرد..هنوز ده دقیقه از فیلم نگذشته بود که اتاق تو تاریکی مطلق فرو رفت..با وحشت بلند شد و نگاهی به بیرون انداخت...با دیدن تاریک بودن کل محوطه و کوچه، ترس و نگرانیش بیشتر شد و بدون فکر، در کسری از ثانیه، با استفاده از نور گوشیش، خودش رو به اتاق جونگکوک رسوند و بدون اینکه در بزنه، وارد شد...
تهیونگ: جونگکوکی؟؟!!
باشنیدن صدای ضعیفی، چشماش رو باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت..با دیدن اتاق کاملا تاریک، متعجبانه، گوشیش رو برداشت و روشنش کرد...
تهیونگ: جونگکوک؟؟!
به سمت صدا چرخید و تهیونگ رو دید...
جونگکوک: چرا تاریکه همه جا؟؟!!
تهیونگ: مثل اینکه برق کل کوچه رفته...
جونگکوک: اوه..خب پس مشکلی نیست..
با زدن این حرف، گوشیش رو خاموش و مجدد دراز کشید..
تهیونگ: یااا کیم جونگکوک؟؟!
کلافه نشست..
جونگکوک: چیزی شده تهیونگ؟؟!!...چرا نمیری بخوابی؟؟!!
کمی این پا و اون پا کرد و گفت..
تهیونگ: راستش...من...از تاریکی میترسم...
جونگکوک: چی؟؟!!..مگه بچه ای که از تاریکی میترسی؟؟!!
با سکوت تهیونگ، از رو تخت بلند شد و به طرفش رفت...
جونگکوک: بیا پیش من بخواب امشب..
تهیونگ: نه نه..نمیخوام مزاحمت بشم...رو کاناپه میخوابم..فقط نمیتونم وقتی اینجوری تاریکه، تنها بمونم...همین که حس کنم یکی همراهمه، کافیه..
به سمت کاناپه رفت و روش نشست...
جونگکوک: تخت من به اندازه کافی بزرگ هست که جفتمون توش راحت باشیم...با این حال هرجور راحتی...
به سمت تختش رفت و دراز کشید...چند دقیقه ای سکوت اتاق رو پر کرد تا اینکه..
تهیونگ: این ترسم برمیگرده به ۶ سالگیم...مامانم، یه گلدون خیلی خوشگل و ظریف داشت که بعدا فهمیدم از معشوقش هدیه گرفته بود...یه عصر تابستونی که تو عالم بچگی، داشتم بازی میکردم، خوردم بهش..افتاد و هزار تیکه شد....خیلی عصبانی شد و بعد از اینکه کلی کتکم زد، منو تو انباری خونه حبس کرد...خیلی ترسیده بودم...جیغ و گریه هامم باعث نشد در و باز کنه...یادمه اونقدر گریه کرده بودم از ترس که از حال رفتم...بعد از چند ساعت، پدرم که اومده بود خونه، منو نجات داد....
شنیدن حرفای تهیونگ، قلبش رو مچاله میکرد...درد و غم تو صداش، چیزی نبود که جونگکوک بتونه به راحتی ازش بگذره..بلند شد و به طرفش رفت..رو کاناپه کنارش نشست و بغلش کرد...با احساس خیس شدن تیشرتش، حلقه دستاش رو محکم تر کرد و به آرومی تاب خورد..
جونگکوک: عذر میخوام اگه یاد اون موقع انداختمت...
تهیونگ: فین..فین...تقصیر تو نیست...هر وقت که از تاریکی میترسم، ناخودآگاه یاد اون موقع میوفتم..
جونگکوک: دیگه بهش فکر نکن...گذشته ها گذشته تهیونگا..
تهیونگ: گذشته ی ما بخشی از حال و آیندمون رو تشکیل میده..نمیشه به راحتی فراموشش کرد...
جونگکوک: فراموشش نکن ولی نذار روت اثر بذاره...
از همدیگه که جدا شدن، نگاهش کرد..
جونگکوک: قبل از اینکه برقا بره چکار میکردی؟؟!
تهیونگ: داشتم فیلم میدیدم که یهو برقا رفت...
جونگکوک: خیلی خب..پس بیا فیلمت رو ببینیم...
خودش رو کج کرد و قبل از اینکه فرصتی به تهیونگ بده، بغلش کرد و باهم رو کاناپه خوابیدن..
متعجب با ضربان قلبی که به هزار رسیده بود، نگاهش کرد...
تهیونگ: م..مگه خواب نبودی؟؟!!
سری تکون داد..
جونگکوک: خوابم نمیاد دیگه..بذار فیلم رو...
یکم دیگه نگاهش کرد...نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه..گوشیش رو بالا گرفت و فیلم رو از اول پلی کرد...با پخش شدن فیلم، گوشی رو ازش گرفت و چسبید...
جونگکوک: دست من قوی تره برای چسبیدن گوشی..
لبخندی رو لبش نشست و با جابه جا کردن سرش، جای خوابش رو راحت تر کرد...

𝓕𝓸𝓻𝓬𝓮𝓭 𝓓𝓪𝓭𝓭𝓲𝓮𝓼Where stories live. Discover now