1.

562 17 2
                                    

از در بزرگ بیمارستان وارد شد و به اطراف نگاه سر سری‌ای کرد.
طبق معمول شلوغ بود. آهی کشید و به راهش ادامه داد. اگه با این وضع میدیدش ، قطعا بهش گیر میداد.
دستشو تو جیب شلوار لی مشکی رنگش کرد و به سمت دری که اون توش بود رفت و بازش کرد.
- سلام سوجین
دختر سرشو از سمت پنجره چرخوند و به برادرش خیره شد. مثل همیشه لباسای سر تا پا مشکی همراه با کت چرم. چشم غره ای بهش رفت و با حالت سرافکندگی جواب سلام برادر کوچیکترشو داد
- نمیخوای ادم شی؟ چرا شبیه مرده ها لباس میپوشی! دیگه دارم از دستت میمیرم
هیونجین که دیگه این حرفای خواهرش براش عادی شده بود ، جلو رفت و نیمچه لبخندی به اون دختر زد.
- هوانگ سوجین جدیدا حتی دراماتیک تر شدی
سوجین برای بار دوم چشم غره ای به برادرش کرد و روشو ازش برگردوند
- برو بابا اصلا کی با تو کار داره؟ هیچ وقت حرفمو گوش نمیدی. به عنوان نونات ، حق اینو دارم تا ابد باهات تو حالت تدافعی جنگی بمونم
هیونجین دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و شروع به خندیدن کرد.
خواهرش واقعا عجوبه ای بود برای خودش.
- باشه
سوجین برگشت و بهش خیره شد ، انگار که خوشحال کننده ترین خبر عمرشو شنیده باشه
- اما فقط وقتی میام ملاقات تو.
و با تموم کردن جمله‌اش ، این صدای سوجین بود که تو کل بیمارستان اکو شد

بعد از ساعت ها معذرت خواهی و قربون صدقه رفتن خواهرش ، بالاخره از خر شیطون پایین اومد و مثل ی ادم بالغ رفتار کرد
- مامان اینارو گفت بیارم برات ، میدونی که خودش خیلی ادم پر جنب و جوشیه ، اگه میاوردمش اینجا بیمارستان و با خاک یکسان میکردید
سوجین با اعصاب خوردی به هیونجین خیره شد
- نمیشه مثل ادم رفتار کنی؟ دلم واسش تنگ شده!!
هیونجین لبخندی زد و سرشو تکون داد
این روند همیشگیشون بود. خواهرش مبتلا به مریضیه ریوی شده بود و مجبور بود تو بیمارستان بمونه تا موقعی که حالش خوب شه. تا اون زمان هیونجین ، به خودش قول داده بود که از مادر و خواهرش محافظت کنه ، قسمی که فقط خودش ازش آگاه بود.
بعد از اینکه سوجین غذای مادرشونو با ولع هر چه تمام خورد ، رسما از خستگی دعوا با هیونجین بیهوش شد.

- عه .. پس دستگاه قهوه ساز چرا هنوز نرسیده؟؟
با بهت اطراف و زیر نظر گرفت بالاخره با دیدن جعبه ای به بزرگی خودش با خوشحالی تو جاش پرید
- وای! خدای من بالاخره اینجاس
با چشمایی که ازشون قلب سرازیر میشد به جعبه نگاه کرد. خم شد و سعی کرد بلندش کنه و همین که از روی زمین برش داشت ، صدای قلنج کمرش که دونه دونه در حال شکستن بودن به گوشش رسید
- یا حضرت فاک ، کمرم شکست! چرا انقد سنگینه؟
با شنیدن صدای اگزوز و موتور ، سرشو در حالی که داشت زیر جعبه به اون سنگینی له میشد ، برگردوند و هیونجین رو دید که از موتورش پیاده شد
- خدایا شکرت فرشته ی نجات رسید ، هیونجین !!! جان هر کی دوست داری بیا به دوست علیلت ذلیلت کمک کنن له شدم!!
هیونجین سرشو برگردوند و با دیدن جعبه از جیسونگ گنده تر دستش به سمتش رفت و زیر جعبه رو گرفت
- آخ کمرم آی زانوم ، مرسی جوون خدا خیرت بده
هیونجین نگاه عاقل اندر سفیدی به پسر انداخت و سرشو تکون داد
- این چیه؟
همین سوال کافی بود تا جیسونگ تو هوا بپره
- وای دستگاه قهوه سازه عزیزمم
و در حالی که دستاشو زیر صورتش گذاشته بود با ذوق زده ترین حالت ممکن به هیونجین خیره بود.
هیونجین سعی کرد این حجم از ذوق جیسونگ رو درک کنه اما متاسفانه هیچ وقت تو درک جیسونگ موفق نبوده
- آ.. هان؟
- خب دنبالم بیا عزیز دلم و بزاریم سر جاش
و بعد با هم وارد مغازه ی نیمه کاره ی جیسونگ میشن
هیونجین نگاهی به اطراف میکنه.
جیسونگ خیلی کار کرده بود. تم مغازه کاملا اماده بود و فقط مونده اشپزخونه که وسیله ی اصلی الان دستشون بود.
مغازه ی جیسونگ ی کافه ی دنج با تم کتاب و گیاه بود. تقریبا سبز کم رنگی که چشم و نزنه
هیونجین میتونست اعتراف کنه که سلیقه ی پسر واقعا حرف نداره. کتابخونه‌ای که گوشه ی کافه بود نشون دهنده ی علاقه ی بیش از حد پسر به کتاب بود.

Bike garage Where stories live. Discover now