- فعل.. مفعول.. هیونجین..
دستش که زیر چونه اش گذاشته بود درمیره و همونطور که نیمه خواب بود ، با صورت در حال سقوط روی میز بود که روی هوا معلق میشه. چشماشو با خستگی باز میکنه و فاصله ی کمشو با میز میبینه ، با تعجب برمیگرده و هیونجین رو میبینه که پشت یقشو گرفته بود. برای چند دقیقه بی حرکت به هم خیره میشن ، جونگین که تازه مغزش داشت وضعیت رو تجزیه تحلیل میکرد و هیونجین که نمیدونست باید چیکار کنه. در نهایت جونگین دست پسر و پس زد و سریع از روی صندلی بلند و شد و عینکشو برداشت و در کمترین زمان ممکن از جلوی چشم هیونجین غیب شد. همین باعث شد که هیونجین برای چند دقیقه خشکش بزنه.
- لعنت بهت الان هی میخواد کارای احمقانه ای که تو خونهاش کردم رو به روم بیاره!
با اعصابی خورد به سمت اشپزخونه رفت اما با به یاداوردن چیزی سرجاش ایستاد و دستشو زیر چونهاش گذاشت.
- احیانا من کسی نیستم که باید منت بزاره؟
با خوردن چیز محکمی پشت گردنش اخ بلندی گفت و دستشو روی گردنش گذاشت و فلیکس رو دید که همراه با وردنه ی آردیش جلوش پدیدار شد.
- خب فکر کنم که الان اون جنی که تسخیرت کرده فرار کرد
و با افتخار انگار که هفت قلمرو رو فتح کرده به جونگین نگاه کرد. جونگین که سر در نمی اورد فلیکس چی میگه بخاطر درد اخمی کرد و پشت گردنشو مالید.
- کاش بفهمم چی میگی هیونگ
و بی حوصله از جلوی فلیکس گذشت و روی اولین صندلی که گیر اورد پهن شد و درجا شروع به چرت زدن کرد. شب قبل به لطف اقای هوانگ نخوابیده بود و حتی فرصت نکرده بود که بره خونه پس مستقیم اومد کافه تا لاقل حقوقشو بخاطر هیونجین از دست نده. فلیکس پلکی زد و با بهت به جونگین نگاه کرد.
- باید ببرمش تست مواد بده
و بعد به سمت فر رفت. با ورود هیونجین به اشپزخونه همراه با چند تا جعبه به سمت پسر برگشت.
- چیزایی که جیسونگ میخواست رو اوردم
فلیکس سری تکون داد و به گوشه ای اشاره کرد. هیونجین جعبه هایی که تو دستش بود رو زمین گذاشت و با دیدن جونگین طرف دیگه ی اشپزخونه ابرویی بالا انداخت. امروز صبح که از خواب بیدار شده بود ، حوله ای روی سرش و تشت کوچیک ابی کنارش پیدا کرده بود اما هرچقدر که فکر کرد نتونست به یاد بیاره. تنها چیزی که یادش بود این بود که به قدری داغ بود که فقط سعی داشت به مادرش پیام بده ، اما الان که جونگین رو دیده بود ، ی حس عجیبی پیدا کرده بود.
- خوردیش
- ها؟
برمیگرده و به فلیکس که مشغول دراوردن کیک ها از فره نگاه میکنه.
- انقد بهش خیره شدی تموم شد
بی اهمیت به حرف فلیکس از اشپرخونه بیرون میره و کافه رو ترک میکنه. فلیکس نگاهی به جونگین میکنه.
- معلوم نیست چخبرهمداد تو دستشو چرخوند و سرشو خاروند.
- ببین من از سفارشم مطمئنم من ۳۰ تا شیر سفارش دادم تو داری اشتباه میکنی فاکتورشم دارم
مرد که تحویل دهنده ی سفارش بود دستشو پشت گردنش میبره و با حالت نگرانی به جیسونگ خیره میشه.
- فکر کنم درست میگی .. خب فعلا اینارو داشته باش تا بقیه رو هم بیارم
جیسونگ آه کلافه ای میکشه و سرشو تکون میده. بعد از بردن وسیله ها داخل کافه میچرخه و روی صندلی پشت پیشخوان میشینه.
- دیگه از اونجا خرید نمیکنم
جونگین بعد از گذاشتن سفارشا روی میز پیش جیسونگ برگشت و بهش خیره شد.
- خوبی هیونگ؟
جیسونگ سرشو بلند میکنه و به پسر کوچیکتر لبخند میزنه.
- اره پسر
جونگین سری تکون میده و با درست کردن سفارش بعدی سرش گرم میشه. بقیه ی روز رو بدون وقفه کار کردن و در نهایت خسته ی گوشه افتادن.
- جدا اگه شماها نبودین شاید زیر بار کار میمردم
جونگین که رسما بیهوش شده بود ی هومی زیر لبی گفت و سرشو تکون داد اما از طرفی فلیکس انگار که تازه شارژ شده بود.
- به نظرم الان بهترین وقت برای مست کردنه
سکوت جواب هیجان فلیکس بود.
- هی با شما دوتام
جونگین با خماری از جاش بلند میشه و تو ناکجا اباد دنبال عینکش میگرده که با گذاشته شدنش رو صورتش توسط جیسونگ سری تکون میده.
- هیونگ تورو نمیدونم اما الان خواب بیشتر از همه چی بهم میچسبه
جیسونگ نگاهی به فلیکس کرد و شونه هاشو بالا انداخت.
- بچه حرف حق زد
و فلیکس رو تنها گذاشتن.
- هی!! فکر نکنید میزارم از دستم فرار کنین!!
YOU ARE READING
Bike garage
Fanfictionزندگی افرادی که در تلاش بدست اوردن خواسته هاشون با هم ، هم مسیر میشن ژانر: کمدی ، درام ، اسمات کاپل اصلی: هیونین کاپلای فرعی: مینسونگ و چانلیکس