12

118 10 2
                                    

کیف لباساشو برداشت و با گذاشتن کلاه کاسکتش ، سوار موتورش شد و به سمت بیمارستان رفت. اون روز بالاخره سوجین برای همیشه از بیمارستان رها میشد. سرعتشو تا دیویست کیلومتر بالا برد و بعد از رد کردن هفت هشت تا موقعیت مرگ و تصادف بالاخره به بیمارستان رسید. کلاهشو دراورد و با پارک کردن موتورش به سمت در ورودی رفت. بعد از وارد اسانسور شدن طبقه ی چهارم رو زد و منتظر موند و در نهایت وارد اتاق خواهرش شد که ی دختر نااشنا اما با همون یونیفرم بیمارستان کنارش بود.
- عزیزم سینگلی از همه چیز در این دنیا بهتر است انقد تلاش نکن
- نخیر اصلا هم خوب نیست اصلا چرا به تو میگم درک نمیکنی که
با شنیدن صدای در هر دو نفر به طرف هیونجین برگشتن.
- اماده ای سوجین؟
به سمت خواهرش رفت و کیف لباساشو بهش داد و سری هم برای دختر کنارش که شبیه شکارچیا بهش نگاه میکرد تکون داد.
- خیلیه خب برو بیرون تا بپوشم.
هیونجین سرشو تکون میده و بیرون میره.
- این پسره داداشت بود؟ همچین داداش جیگری داشتی بهم نگفتی؟؟؟
سوجین سر تاسفی تکون میده و بلند میشه.
- اصلا امیدوار نباش! ادم رابطه نیست. به طرز وحشتناکی گند زده به همه ی رابطه هاش

بعد از بیست دقیقه بالاخره از بیمارستان بیرون زدن. سوجین نفس عمیقی کشید و برگشت و به بیمارستان نگاه کرد.
- هه خداحافظ واسه همیشه!
هیونجین لبخندی میزنه و موتورشو روشن میکنه.
- بالاخره میتونی کاریو بکنی که میخوای
- البته
سوجین با خوشحالی پرید پشت هیونجین و شروع به قلقلک دادن پسر کرد.
- زوووددد دلم واسه موتور سواری تنگ شدهه
هیونجین دست سوجین رو گرفت و دور کمرش گذاشت.
- بریم

بعد از یک ساعت چرخوندن سوجین تو شهر با موتور دم کافه ی جیسونگ نگه داشت.
- تو فعلا بمون اینجا تا من بیام
- حله چشاته
هیونجین لبخندی زد و سوجین دور شد.
- همم
با کنجکاوی وارد کافه ی خلوت پسر عموش شد.
- چقد خلوته؟
به سمت پیشخوان رفت و ایستاد و داخل کافه رو نگاه کرد که یکهو یک نفر از زیر پیشخوان بالا اومد و پشت دختر پدیدار شد.
- خوش اومدید ، چجوری میتونم کمکتون کنم؟
- یا حضرت عباس
سوجین رسما با زندگی خداحافظی کرد. دستشو روی قلبش گذاشت و نفس عمیق کشید.
- اوه معذرت میخوام ، اب بخورین
اب رو از دست پسر میگیره و بعد از اروم شدنش سرشو بلند میکنه و موهاشو کنار میزنه و بالاخره به صورت پسر نگاه میکنه. عینک گرد و صورت سفید همراه با چشمای کشیده.
- جیسونگ کجاست؟
پسر با تعجب به سوجین نگاه میکنه.
- شما از کجا میشناسینش؟
سوجین اروم میخنده و سر پسر و ناز میکنه.
- دختر عموشم جونگین
قطعا وقتی برادرش ی ضرب در حال غر زدن از دست یکی از کارکنای کافه بود ، مشخصا از ویژگی های قیافه‌‌اش میپرسید. همون لحظه که دیدش شناختش. جونگین با بهت به دختر خیره شد و با ترس عقب رفت و سرشو از زیر دست دختر بیرون کشید.
- نکنه روحی؟
- هممم خب ممکنه؟
دستشو زیر چونه‌اش گذاشت و ژست فکر کردن به خودش گرفت.
- خب عزیزم حالا برو جیسونگ و صدا بزن
جونگین با بهت از سوجین دور شد و به سمت اشپزخونه رفت و بعد از ده دقیقه جیسونگ پدیدار شد و پشت سر اون جونگینی که قایم شده.
- چیشده جونگین روح چی اینجا تسخی.. سوجین!!!
با خوشحالی از پشت پیشخوان بیرون رفت و دختر رو بغل کرد.
- باورم نمیشه بالاخره مرخص شدی!
سوجین دست به سینه انگار که مدال گرفته باشه ژست گرفت.
- البته! جای من تو بیمارستان نیست!
- بیمارستان؟
جونگین با خودش گفت و با تعجب به دختر نگاه کرد که چیزی توجهشو جلب کرد ، خال زیر پلکش. چشماشو ریز کرد و جلو رفت.
- آم.. خانم هوانگ؟
- اوووه نیازی به این همه رسمی بودن نیست! فقط سوجین نونا صدام کن!
و بعد لپ جونگین رو کشید. جونگین انگار که از برق کشیده باشنش سر جاش خشکش زد بود با لبخند عصبی رو زمین سقوط کرد.
- یک هوانگ بس نبود دومی نازل شد
- خب پس همین امروز مرخص شدی .. جین کجاست پس؟
- چه بدانم؟ گفت ی کاری داره ولی میاد
جونگین با شنیدن حرف سوجین دوباره مثل سیخ پشت پیشخوان پدیدار میشه. سوجین با تعجب رو به جیسونگ میکنه.
- ببینم زیاد ازش کار میکشی؟ انگار مثل فنر چسبیده به پیشخوان
- نه بابا دیوونه شدی اینا مدلشونه
- مدلشونه؟ مگه چند تان
با صدای هوار ی نفر ، هر سه نفر پریدن هوا
- خب اینم اون یکیش
فلیکس با کمر خمیده و دستی که گرفتتش ، انگار که هفتاد سالش باشه به سمت جونگین رفت.
- جوون ی کمکی به هیونگت کن
- اومو هیونگ پیرم
جونگین جلو رفت اما قبل از اینکه بتونه به فلیکس کمک کنه ، وردنه ی اردی پسر رو سرش فرود میاد.
- پیر عمته بی تربیت برو اون ور اصلا نمیخوام
و بعد شروع جنگ جهانی.
- واقعا نرمالن
با دست زیر چونه‌اش خیلی استادانه بهشون خیره میشه. جیسونگ هم به سوجین میپیونده و با قیافه ی پرفسوری به اون دو نفر نگاه میکنه.
- میدونم برای همین استخدامشون کردم
هیونجین در رو باز میکنه و با دیدن صحنه ی جلوش آهی میکشه. چرا نمیتونن ی بار تو عمرشون نرمال باشن؟

بعد از اینکه هر کی رفت سر کار خودش ، جیسونگ و سوجین سر ی میز نشستن و شروع به حرف زدن کردن.
- یکی از دوستام تو بیمارستان از هیونجین خوشش اومد ، خوشگلم هست این دلقکم که خیلی وقته سینگله به نظرم وقتشه برنامه کنیم.
جونگین که در حال تمیز کردن میز پشتی اونا بود با شنیدن حرفای سوجین گوشاش تیز میشه.
- اووووه منم هستمم موافقمم برنامه ی خوبیه
جونگین لبخند شیطانی میزنه و به پشت پیشخوان جایی که هیونجین در حال درست کردن قهوه برای خواهرش بود میره. خیلی عادی انگار که کار به کار مرد نداره سوت الکی میزنه و قالب قهوه رو تمیز میکنه.  هیونجین نگاهی بهش میکنه و اخمی میکنه. مطمئن بود یچیزی تو سرشه. با ریز خندیدنای جونگین و نگاهاش دیگه صد در صد اطمینان داشت. تو همون حال که داشت قهوه درست میکرد بالاخره تو تله ی جونگین افتاد.
- چیه؟
- وا هیچی مگه من چیزی گفتم؟ خود درگیر
هیونجین که باورش نمیشد ، برگشت و با تکیه به کانتینر به پسر خیره شد.
- من خود درگیرم یا تو؟
- وا خب معلومه تو
با خوشحالی لیوانارو چید.
- معلوم هست چی تو مغزت میگذره؟
- مگه به مرد متاهل ربط داره؟
هیونجین مثل رعد و برق خورده ها سر جاش خشک شد. منظور جونگین از اون حرفا چی بود؟ چرا انقد اون رو عصبی میکرد هر چقدر هم ادم ارومی بود اما انگار در مقابل اون بچه اعصابش از دستش در میرفت. با کلافگی جلو رفت و دست جونگین که تو هوا بود تا لیوانی برداره و رو میگیره و به کانتینر میچسبونتش. جونگین بهت زده به هیونجین که قیافه‌اش اروم میزد اما حرکاتش نه خیره میشه.
- منظورت از این حرفا چیه
جونگین که ذره ای قصد نداشت کم بیاره شروع به تقلا کرد.
- والا من نمیفهمم کدوم حرف میگم خود درگیری داری میگی نه
با جلو اومدن سر هیونجین سرشو عقب میبره.
- بی پرده حرف بزن یانگ جونگین
جونگین خواست چیزی بگه که عینکش اروم اروم از رو دماغش پایین میره و درست لحظه ای که انتظار داره عینکش بیفته زمین و به هزار تیکه تبدیل شه چشماشو میبنده اما با حس کردن اینکه عینکش هنوز رو چشمشه ، چشماشو باز میکنه. این ، چشمای هیونجین بود که تو کمترین فاصله بهش خیره شده بود و با دماغش عینک جونگین رو از مرگ نجات داده بود.
یکی از دستای پسر رو ول کرد و سرشو عقب برد. دستشو بالا برد و عینک پسر رو عقب داد.
- هنوزم منظورتو نفهمیدم.. اهمیتی هم نمیدم
و بعد جونگین رو اون گوشه ول کرد و به سمت خواهرش رفت. دستشو روی عینکش گذاشت و لمسش کرد. گرمش بود. گرمای بدنش به حد عجیبی زیاد شده بود.
- چه اتفاقی داره برام میفته؟

Bike garage Where stories live. Discover now