11.

132 15 2
                                    

- هه .. هه هه
جونگین جلوی دهنشو میگیره تا صدای خنده‌اش باعث نشه ی وقت خدایی نکرده فلیکسی که تو بغل چان از خواب بیدارشه وگرنه هم گردن جونگین هم گردن چان از بدنشون کنده میشد. چان با صدایی که اصلا شنیده نمیشد رو به جونگین کرد و با چشمای نگرانش بهش خیره شد.
- کجا بزارمش؟ هر جا بیدار بشه مهم نیست فقط تو بغل من نه!
جونگین سرشو چرخوند و چشماشو ریز کرد و با دیدن عینکش برش داشت و بعد از تنظیم کردنش به چان نگاه کرد. وقتی زنگ خونه خورده بود حدس میزد فلیکس باشه اما اینجوری نه ، اونم فلیکس تو بغل چان! با موهای برافراشته از خواب بلند شد و اون صحنه رو دید و از زنده بودنش مطمئن نبود. سرشو تکون داد و با دستش به چان اشاره کرد تا دنبالش کنه. بعد از نشون دادن اتاق فلیکس بیرون مونده تا چان داخل بره. مرد وارد اتاق شد و با ارومترین حالت ممکن فلیکس رو روی تخت گذاشت. بعد از مدت ها این اولین بار بود که فلیکس رو اروم و بی سر و صدا میدید. جوری که ممکن نبود چان رو بگیره قطعه قطعه کنه. آهی کشید و از جاش بلند شد و به سمت در رفت اما قبلش دستشو رو شونه ی جونگین گذاشت و لبخندی به بچه ی خوابالو زد و از خونه خارج شد و جونگین گیج رو اون وسط تنها گذاشت.
- همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد
سرشو کج کرد و با تعجب به سمت فلیکس رفت و کنارش پهن شد و هیونگش رو بغل کرد و به خواب رفت.

عرق روی صورتشو پاک کرد ، هوا به شدت گرم بود ، تابستون هر سال داشت بدتر میشد. بالاخره اعصابش از گرما مشتنج شد پس تی شرتشو دراورد و با رکابی سفید رنگش به کار ادامه داد. موتوری که داشت روش کار میکرد یکم قدیمی اما اصیل بود و این باعث میشد که هیونجین برای درست کردنش از همه چیز مایه بزاره. گاراژ اون روز خلوت بود پس بقیه ی تعمیرکارا رو فرستاد خونه. با اخرین پیچی که پیچوند بلند شد و به موتور که مثل روز اولش بود نگاه کرد و لبخندی زد. با خستگی به سمت یخچال گوشه ی گاراژ رفت و از داخلش ی بطری اب دراورد. دستکشاشو دراورد و در بطری رو باز کرد و ی ضرب ازش‌ نوشید و یذرشو روی موهاش ریخت.
- آه.. گرمه
روی کاناپه نشست و سرشو عقب داد. بلند شد و در گاراژ رو قفل کرد و به سمت خونه رفت. واردش شد و چراغارو روشن کرد. بعد از حموم لباساشو پوشید و روی تخت دراز کشید و شروع به گشتن توی تیک تاک کرد. بی اهمیت پستارو رد میکرد تا اینکه به پست کافه ی جیسونگ رسید. جالب بود ، هر کدومشون که درست کرده بود سلیقه ی خوبی داشت. با دیدن هر سه نفرشون که مشغول یکاری بودن تکخندی زد که نوبت جونگین شد. پسر در حال درست کردن قهوه بود و به جای اون اخمی که همیشه داشت ، این بار در حال لبخند زدن بود اما بازم عینکش در حال افتادن بود. هومی کشید و اون پست رو هم رد کرد. با شنیدن صدای زنگ در ، با خستگی از جاش بلند شد و به سمت در رفت و با باز کردنش مینهو رو دید. ابرویی بالا انداخت و به مینهو خیره شد.
- مینهو؟
- سلام
هیونجین سرشو تکون داد و به مرد نگاه کرد.
- چیشده؟

Bike garage Where stories live. Discover now