4.

114 11 0
                                    

با حس کردن گرما تکونی خورد و تو خودش جمع شد. بخاطر گرما نمیتونست درست بخوابه. چی؟ بخوابه؟ ی ضرب تو جاش بلند شد و چشماشو باز کرد. همه جا تاریک بود و هیچی قابل دیدن نبود. سریع دست و پاهاشو نگاه کرد اما خبری از چسب و طناب نبود. مگه قاتلا نباید دست و پای قربانی رو ببندن؟ شاید این قاتل از اوناست که موقع تقلای قربانی ادم میکشه. با فهمیدن اینکه داره چرت و پرت میگه از جاش بلند شد و به سمت جایی که حس میکرد دره رفت و خیلی اروم بازش کرد. سرشو از اتاق بیرون برد و اطراف و چک کرد. بیرون هم تاریک بود. چشماشو رو هم بست و خودشو بابت کاراش لعنت کرد.
- خدایا غلط کردم دیگه ادم میشم قول
و بعد از اتاق بیرون اومد و روی انگشتای پاش شروع به راه رافتن کرد. از پله با هر چی بدبختی‌ای که بود پایین رفت و به سالن بزرگ و سردی رسید. خواست بره جلوتر که سرش به ی جایی خورد.
- آخ!
سرشو همونجور که مالش میداد بلند کرد و با ندیدن چیزی ابروشو انداخت بالا اما اتفاقی که بعدش افتاد ، تا هفت نسل بعدش سکته کردن. چراغی تو صورت فردی که خیلی شبیه هیونجین بود روشن شد و رسما جونگین تا اون لحظه بلند ترین فریادی که از خودش سراغ داشت و زد و بخاطر ترس زیاد ، مشتی توی شکم فرد رو به روش خوابوند.
- یانگ .. جونگین..
جونگین که دستاشو به حالت گارد جلوی صورتش گرفته بود و چشماشو بسته بود با شنیدن صدای اشنا از اون حالت بیرون اومد و هیونجین رو دید که به پشت روی زمین پهن شد.
- یا صاحب فاک
به سمت هیونجین رفت و روی زمین کنارش نشست و دستشو به حالت چک تو صورتش میزد.
- هی هی بیدارشو نمیر! بهت میگم نمیر من نمیخوام برم زندان!!
و بعد با کلافگی به اطراف نگاه کرد.
- اینجا چرا خاموشه؟ اصلا ما کجاییم؟ نکنه اینم گروگان گرفتن؟
خواست از جاش بلند شه که دستش توسط فردی گرفته شد و همین باعث شد تا دوباره جیغ بزنه.
- ساکت.. خدای من
سرشو برگردوند و با ترس به چشمای باز هیونجین خیره شد
- هیونجین؟ تو زنده ای؟ نمردی؟؟
و بعد با خوشحالی خودشو روی مرد پرت کرد و از گردن بغلش کرد.
- فکر کردم مردیی اگه میمردی چجوریی از اینجا فرار میکردم؟؟وای راستی من کلی جیغ زدم الاناست که قاتل برسه!
از روی هیونجین بلند شد و خواست بره که دستش دوباره توسط هیونجین گرفته شد ، برگشت تا چیزی بگه اما هیونجین نیم خیز شده تو جاش محلتی بهش نداد و دستشو رو دهنش گذاشت. با تعجب چندبار پلک زد به هیونجین که با دست دیگش داشت پیشونیشو میمالوند خیره شد.
- هوف.. قاتلی در کار نیست اینجا خونه ی منه و فقط برقا رفته
جونگین با شنیدن حرف هیونجین شوکه ، به هیونجین خیره شد و مردمکاش دیگه از این کوچیک تر نمیشدن. دستشو به سمت دست هیونجین برد و از روی دهنش برداشت و‌ مثل مرد اروم شروع به حرف زدن کرد.
- خونه ی تو؟ منظورت چیه خونه ی تو؟ نکنه منو دزدی؟ درسته جوونم ولی زندگ..
با نشستن دست هیونجین روی دهنش ، اونم برای بار دوم پوکر به مرد خیره شد.
- آیش! میشه ی لحظه اروم باشی!
و این اولین باری بود که جونگین کلافه شدن اونو میدید. با تعجب به هیونجین نگاه کرد ، چرا عصبانی شده بود؟ هیونجین با دیدن اینکه جونگین قصد حرف زدن نداره دستشو از روی دهنش برداشت و از جاش بلند شد.
- من میرم ببینم چرا فیوز پریده ، تو همین جا بشین
و بعد بلند شد که بره اما جونگین با حس کردن باد سردی کنارش و زمزمه ی فردی ، بهت زده از جاش بلند شد و مثل جت خودشو به هیونجین رسوند و بازوشو تو بغل گرفت. هیونجین بهت زده برگشت تا چیزی بگه اما با دیدن قیافه ی ترسیده ی جونگین آهی کشید و ساکت موند و با هم از خونه خارج شدن و به سمت حیاط رفتن. با رسیدن به جایی که به نظر میومد پریزای برق اونجان ، هیونجین همونطور که جونگین بهش چسبیده بود درشو باز کرد و بعد از چند دقیقه برق به ساختمون برگشت.
- خب حالا میتونی..
با تعجب به زمین نگاه کرد. کی دستشو ول کرده بود و رو زمین نشسته بود؟ الان با ی بچه ی خوابیده وسط حیاط خونش باید چیکار میکرد؟ چشماشو رو هم فشار داد و روی زانوش ایستاد. دستشو به سمت شونه ی جونگین برد و تکونش داد.
- هی ، بچه بیدارشو
- جونگین
فایده نداشت. هوفی کشید و خواست این بار محکم تر پسر و تکون بده اما با دیدن قیافه‌اش تو خواب.. خب فکر کرد که ممکنه خیلی ظالمانه باشه. هوفی کشید و سرش تکون داد.
- حداقلش الان ساکته
دستشو به سمت زیر بغل جونگین برد و بلندش کرد و بعد ی دستشو زیر زانوهاش گذاشت از رو‌ زمین برش داشت و به سمت ساختمون به راه افتاد. با حس کردن گرما ، سرشو پایین برد و جونگین رو دید که سرشو به قفسه ی سینه‌اش تکیه داده.

تفنگ خیالیشو تو دستش گرفت و پشت دیوار پناه گرفت. نباید هیونجین میفهمید که اونجاس ، البته اگرم میفهمید مهم نبود.
به سمت گاراج رفت و رسما خودشو پرت کرد اون تو. با دیدن خالی بودنش خوشحال مشتشو تو هوا پرت کرد و به سمت کامپیوتر گوشه رفت و روشنش کرد.
- لی مینهو لی مینهو .. مینهو.. اهان ایناهاش!
با سرعت شماره ی مرد رو تو گوشیش ذخیره کرد
- اینجا چیکار میکنی؟
با روشن شدن چراغا و ایستادن هیونجین درست بالای سرش بهت زده تو جاش پرید
- هه هه خب من.. من..
در حال خاروندن پشت گردونش بود که با دیدن فرد اشنایی چشماشو ریز کرد و با دیدن اون که جونگینه بهت زده سر جاش ایستاد و با انگشت به جونگین اشاره کرد.
- جونگین!!!
- آخ سرم.. ها
با تعجب برگشت تا ببینه کی صداش زده و با دیدن جیسونگ چشماش گرد شد.
- جیسونگ هیونگ!
جیسونگ نگاه معناداری به هیونجین میندازه و هیونجین با فهمیدن منظورش شوکه به جیسونگ خیره میشه.
- به اون چیزی که فکر میکنی فکر نکن هان جیسونگ!
- از سنت خجالت بکش مردک گنده اون بچه فقط بیست سالشه
- بله؟ بچه کیه من ی بزرگسالم!
- جیسونگ چی میگی من کاری نکردم
و با کلافگی موهاشو از توی صورتش کنار میزنه.
- خدای من
و از توی گاراج خارج میشه و اونارو تنها میزاره. جونگین که مشخصه تازه از خواب بیدار شده با لباسای گنده تر از خودش جلو جیسونگ سرشو میخارونه.
- ما کجاییم؟
- چرا لباسای هیونجین تنتههه؟؟
با فریاد جیسونگ دوباره سرشو میخارونه.
- منظورت چیه؟
و بعد به لباساش نگاه میکنه و‌ سرشو بلند میکنه.
- من دیروز ..
بخاطر مستیش چیز زیادی یادش نمیومد اما بالاخره یادش اومد که چی پوشیده بود.
- من چرا لباسای هیونجین تنمههه؟

- پس تو داری میگی که جونگین احمق ما خواست تورو مهمون کنه ولی بیشتر بدبختت کرد تا مهمون؟ اره؟
هیونجین که دوباره مثل دیروز موهاشو بسته بود و دست به سینه جلوی جونگین نشسته بود و با نگاه تیزی بهش خیره شد بود سرشو تکون داد. جونگین تک تک لحظات دیشب و به یادداشت ، و از همه مهم تر ، انقد خجالت زده شد بود که نمیتونست تو چشمای هیونجین نگاه کنه پس تمام مدت سرش پایین بود و در حال گزیدن لبش بود. خیلی نامحسوس مشتشو بلند کرد و تو سر خودش کوبید.
- احمق..
- خب جلسه به پایان رسید! جونگین ما باکره موند و هیونجین بی گناه
جونگین با شنیدن صدای فلیکس بهت زده بهش خیره شد.
- هیونگ! چی داری میگی من..
با فهمیدن اینکه همینجوریش ابروش از دست رفته ، تصمیم گرفت خفه شه.
- خیلیه خب حالا که همه چی مشخص شد پاشیم بریم سر کارمون
- موافقم
جیسونگ و فلیکس از جاشون بلند شدن و به پشت کانتینر برگشتن. جونگین زیر چشمی نگاهی به هیونجین کرد و با دیدن اینکه هنوز با اون چشمای قاتل طورانش بهش خیرس دوباره سرشو پایین انداخت و لبشو گاز گرفت . تا ابد که نمیخواست اونجا بمونه ، میمونه؟

میمونه. بعد از گذشتن دو ساعت بالاخره کلافه شد.
- اه چیه؟ چی از جونم میخوای؟
- دارم نگات میکنم
جونگین که دیگه به اینجاش رسیده بود از جاش بلند شد تا به هیونگاش کمک کنه.
- پس بشین و به دیوار نگاه کن
و بعد به سمت پشت کانتینر رفت. هیونجین دروغ نگفت. تا اخرین ساعت اونجا موند و با نگاهش جونگین رو کلافه و در به در کرد.
- خسته شدمم
- وقتی میزاری میری عواقبشم به یاد داشته باش
چشم غره ای به فلیکس رفت و چشماشو بست.
- هعی خدا

Bike garage Where stories live. Discover now