با خنده ی شیطانی به گوشیش خیره شده بود. جیسونگ توی مخ کردن حرف نداشت!
- خب؟ زود باش دیگههه
جیسونگ چشم غرهای به فلیکس و جونگین رفت و بعد با ارامش شروع به تایپ کردن کرد. تو طول تمام روز داشت پز قدرت مخ زنیشو به اون دو نفر میداد و الان موقع عمل بود!
- اینم از این
و شماره ی فرد رو گرفت. هر سه کله روی گوشیه بدبخت جیسونگ خیمه زده بودن و منتظر بودن فرد مورد نظرشون برداره و بعد از تقریبا هزاران بوق بالاخره تماس برقرار شد.
- بله؟
فلیکس و جونگین به هم و بعد به جیسونگ نگاه کردن و با دیدن نگاه پر افتخار جیسونگ منتظر حرکت بعدیش بودن.
- سلام ی سوال داشتم
- بفرمایید
- شما ستاره این؟ اقا دیگه ستاره تو اسمون نمیبینم .. از وقتی تورو دیدم!
جونگین و فلیکس بهت زده بهم خیره شدن. سکوت..
- اشتباه گرفتی
و این صدای بوق بود که تو صورت جیسونگ کوبیده شد. جونگین کنجکاو پرسید.
- موفق شد؟
و این فلیکس بود که سعی داشت جلوی دهن جونگین رو بگیره.
- هه.. هه... لی مینهوی عوضی ..
جونگین و فلیکسی که درگیر هم بودن ، با تعجب برگشتن به جیسونگ نگاه کردن.
- میشناختیش
- معلومه! سه هفتهاس که میشناسمش!!
- اوه
جونگین و فلیکس با هم رو به پسر گفتن.
- خب ما فعلا تنهات میزاریم عزیزم
و بعد جونگین رو به پشت کانتینر هول داد.
- سلام خوش اومدید چجوری میتونم کمکتون کنم؟
هوفی کشید و از جاش بلند شد و به کمک فلیکس رفت.
- آه روزگار ، چقدر دیگر باید سینگل بمانم تا تو خواهی به من دهی یار؟ هی! تو که باز داری میخندی!!
فلیکس به طرف جیسونگ برگشت و سرشو تکون داد.
- داش گلم اگه ما میخواستیم یار و پیدا کنیم ، تا الان پیدا میکردیم
و بعد از جیسونگ فاصله گرفت و به طرف اشپزخونه رفت.
- دلت خوشه توام!
- اره دقیقا دلم خوشه و لعنتی
با خودش گفت و ویترین رو مرتب کرد. سرشو بلند کرد و به طرف کانتینر رفت. روز شلوغی بود و اینو میتونست با دیدن قیافه ی کلافه و خسته ی جونگین بفهمه. لبخندی زد و جلو رفت و موهای بهم ریخته ی پسر و به هم ریخته تر کرد.
- عه هیونگ چیکار میکنی؟
- چرا انگار از جنگ برگشتی پسر
جونگین نگاه پوکری به جیسونگ میکنه و با انگشت به کافه ای که جای سوزن انداختن داخلش نبود اشاره میکنه. جیسونگ خنده میکنه و سرشو تکون میده.
- حسابی سرمون شلوغه- جیسونگ؟ غذا..
با دیدن اینکه هر سه نفر ی گوشه از کافه خوابشون برده تکخنده ای زد و جلو رفت. مرغ سوخاری رو روی میز جلوی جیسونگ گذاشت و از مغازه بیرون رفت و به طرف موتورش برگشت. کلاه کاسکتشو سرشو گذاشت و بعد از روشن کردن موتور ، با استارت قوی از اونجا دور شد.
- اه کی این وقت اینجوری ویراژ میده؟
جونگین کلاه هودیشو رو سرش کشید و به خواب ادامه داد.تو طول تمام مدتی که سعی داشت خودشونو به بیمارستان برسونه ، نزدیک به صد بار تا استانه ی مرگ رفت و برگشت و با رسیدنشون به بیمارستان ، نفس عمیقی کشید و سعی کرد ارامششو برگردونده.
YOU ARE READING
Bike garage
Fanfictionزندگی افرادی که در تلاش بدست اوردن خواسته هاشون با هم ، هم مسیر میشن ژانر: کمدی ، درام ، اسمات کاپل اصلی: هیونین کاپلای فرعی: مینسونگ و چانلیکس