با رفتن پسرا ، جیسونگ بیخیال شونشو بالا میندازه و خمیازه ای میکشه.
- فکر کنم امروز تعطیل کنم خیلی خسته ام
و دستشو زیر چونهاش میزاره و چرت میزنه. سوجین کنارش میشینه و سرشو روی میز میزاره.
- اهه بدون اونا حوصلم سر میره
هیونجین بی توجه به اون دو نفر به پیام دادن ادامه میده و همین باعث میشه سوجین با کنجکاوی سرشو بلند کنه و بهش خیره بشه.
- به کی پیام میدی شیطون؟
به هیونجین خیره میشه و لبخند خبیثی میزنه. هیونجین چشماشو از روی گوشیش برمیداره و به سوجین و بعد به جیسونگی که در حال چرت زدنه نگاه میکنه.
- مینهو
به لب زدن سعی میکنه به سوجین بفهمونه و دختر مسلما باهوش تر از این حرفا بود. ی تای ابروشو بلند میکنه و به سمت برادرش میره و صندلی و با خودش میکشه و کنارش میشینه.
- گفتی تو رابطهاس درسته؟ پس چرا به جیسونگ نمیگی که بیخیال شه
هیونجین نامحسوس نفسشو با کلافگی بیرون میده و به جیسونگ نگاه میکنه.
- رابطه ی مینهو.. خب یکم پیچیدس
سوجین با خنگی به هیونجین نگاه میکنه و همین باعث میشه پسر ادامه بده.
- مینهو خب تا جایی که من میدونم ، وقتی جوون بوده ی جورایی همون.. ادم هوس بازی بوده میدونی؟
سوجین با تعجب تو جاش خم میشه و سرشو روی پشتی صندلی تکیه میده ( چون صندلی و چرخونده و پشتش خالیه ).
- پس واسه اینکه پدر و مادرش بتونن جلوی گند کاریاشو بکنن و یکم متعهدش کنن تا شاید بزرگ شه ، تو ی حالت اجباری قرارش میدن و از شیش سال پیش تا الان با ی نفر نامزده ولی خب.. زیاد واقعا به هم اهمیت نمیدنسوجین با بهت به چهره ی اروم و ریلکس هیونجین نگاه میکنه. فکش رسما از بدنش جدا شده بود انقد که باز شده بود.
- پس چرا هنوز با همن؟ خب جدا شن
هیونجین سرشو به طرفین تکون میده و به صفحه ی گوشیش خیره میشه.
- نمیتونن. تا موقعی که یکیشون واقعا به ی نفر متعهد نشن ، یا اینکه به هم علاقه مند شن ، باید با هم زندگی کنن.
سوجین دستشو زیر چونهاش میزاره و به فکر فرو میره.
- چه زندگی عجیبی داره
هیونجین سرشو تکون میده و به خواهرش خیره میشه.
- سر همین دلم نمیخواد مینهو اسیبی به جیسونگ بزنه
- منطقیه اما دختره چرا مونده؟
هیونجین شونشو بالا میندازه.
- فکر کنم اونم مثل همون مینهوعه ، مادر پدراشون دوست صمیمی بودن.
- هومم
سوجین میگه و به فکر فرو میره. با صدای زنگوله ی در ، هر دو از جاشون بلند میشن تا به مشتری رسیدگی کنن.فلیکس با قیافه ی "حالم داره بد میشه از جلوی چشمم گمشو" به چان خیره میشه و چشماشو تو کاسه میچرخونه. سرشو به سمت جونگین میبره و خیلی نامحسوس تو گوشش زمزمه میکنه.
- این چرا اینجا چتر انداخته؟
جونگین برمیگرده و به فلیکس نگاه میکنه.
- وا فلیکس خب خواهر زاده ی مامانمه ، مشخصه چتر میزنه
و بعد به هم نگاه میکنن و آه میکشن. مادراشون کم بودن ، الان باید حرفای چانم بابت نحوه ی زندگیشون گوش میدادن. خوشبختانه سونگمین ، با زنگش جونگین رو نجات میده و فلیکس رو با اون سه شیطان تو خونه تنها میزاره که بعدا مسلما فلیکس تلافی میکنه. مثل بچه های معصوم و بی ازار روی مبل نشسته بود و تکون نمیخورد.
- چرا انقد این خونه رو خاک گرفته؟
- به نظرم واقعا باید خونه رو عوض کنن.
- کارش هم همینطور
- موافقم
فلیکس سرشو بلند میکنه و با چشمایی که ازشون اتیش میبارید به چان خیره میشه.
- تو حقی نداری با چیزی موافق باشی.
مادر فلیکس دستشو روی دهنش میزاره و با تعجب به فلیکس نگاه میکنه.
- عه فلیکس پسرم ، این چه طرز صحبت با بزرگترته؟
فلیکس نفسشو با کلافگی بیرون میده و از اتاق پذیرایی بیرون میره.- بزرگتر؟
با تمسخر به خودش میگه و به سمت اتاقش ، ته راهرو میره و در و پشت سرش میبنده و خودشو رو تخت میندازه و نفس عمیقی میکشه. با صدای در زدن سرشو برنمیگردونه و همونطوری جواب میده.
- بیا تو
در باز میشه و بعد بسته میشه. ی قسمت تختش با نشستن فرد پایین میره.
- تا کی میخوای بجنگی؟
فلیکس اخمی میکنه و با شناختن صدا ، هوف کلافه ای میکشه.
- الان حوصلهاتو ندارم ، برو بیرون
چان با ناراحتی به موهای بلوند فلیکس خیره میشه و سرشو برمیگردونه.
- هر بار ی جوری نگاهم میکنی ، انگار هر لحظه ممکنه چاقوی تیز شدهاتو تو قلبم فرو کنی ، ی جوری باهام حرف میزنی که حکم خفه شو رو داره. هیچوقت بهم لبخند نمیزنی و تنها میمیک صورتی که ازت دیدم ، اخم صورته ، انگار که من فقط اسباب بازیای برای به بازی گرفته شدن خشم درونتم. میدونم ادم خوبی نبودم .. اما حداقل ، ی شانس بهم بده تا دردایی که نباید میکاشتم و جاشونو از بین ببرم
فلیکس برای چند دقیقه سکوت میکنه ، اینا حرفایی بود که یک عمر منتظر بود از چان بشنوه. التماسش برای بخشیده شدن. اما نمیتونست ببخشتش ، نه. تو جاش میشینه و به سمت چان برمیگرده و با نگاه سردی بهش خیره میشه.
- فرصتای زیادی داشتی تا بهم ثابت کنی اون قدر بد نیستی ، خودت پلای پشتتو خراب کردی ، هیچ فرصتی باقی نمونده.
چان به چهره ی سرد فلیکس نگاهی میکنه و سرشو پایین میندازه ، انتظار نداشت که پسر هم قبول کنه ، به هر حال کم چیزی نبود.
- متوجهم ..
بلند میشه و به سمت در اتاق میره و دستشو روی دستگیره میزاره اما تعلل میکنه.
- من .. ی قربانی بودم
و بعد از گفتنش ، از اتاق خارج میشهو فلیکس رو با هزاران سوال تو ذهنش تنها میزاره. تمایل اینکه بلند شه و دنبالش بره و از یقه بگیرتش و ازش بپرسه منظورش چیه تو درونش رشد میکنه اما با اتیش خشمش از بین میبرتش و روی تخت دراز میکشه و به خواب میره.سوجین تو گاراژ هیونجین بیکار در حال گردش بود. حوصلهاش به قدری سر رفته بود که به کار حوصله سر بر تر برادر کوچیک ترش پناه اورده بود.
به اطراف نگاه میکنه و همه ی سوراخ سمبه هارو میگرده تا شاید چیز جالبی پیدا کنه اما هیچی.
- اه هیونجین خیلی بی درامایی
با خستگی میگه و خودشو روی کاناپه پرت میکنه و با خستگی روش لش میکنه و سرشو از پشت کاناپه اویزون میکنه و همین باعث میشه متوجه ورود نفر دومی نشه. آهی میکشه و به سوراخای تو سقف خیره میشه و شروع به شمردنشون میکنه.
- سی ، سی و یک ، سی و دو ، سی و س..
با صدای خنده ی اروم و نرم مانندی با تعجب سرشو بلند میکنه و اولین چیزی که میبینه ، دختر مو بلند مشکی رنگیه که پیرهن بلند سفید گلگلی پوشیده و داره با شیرین ترین حالت ممکن میخنده. با تعجب به اطراف نگاه میکنه و بعد دوباره به دختره خیره میشه.
- ام... میتونم کمکت کنم؟
دختر دست از خندیدن برمیداره و به سوجین نگاه میکنه.
- اوه اره من اومدم که اقای هوانگ رو ببینم
سوجین حیرت زده از تن صدای نرم دختر از جاش بلند میشه و به سمتش میره و جلوش می ایسته.
- اون فعلا نیست ، من خواهرشم میتونی بهم بگی چی میخوای و منم بهش میگم
دختر به چشمای سوجین خیره میشه.
- اوه ممنون ، بهش بگین مینهو منو فرستاده برای چک کردن کارا و اینکه من نامزدشم ، شوهوا—-
سوپرایز
YOU ARE READING
Bike garage
Fanfictionزندگی افرادی که در تلاش بدست اوردن خواسته هاشون با هم ، هم مسیر میشن ژانر: کمدی ، درام ، اسمات کاپل اصلی: هیونین کاپلای فرعی: مینسونگ و چانلیکس