نفسشو کلافه بیرون داد و به اطراف نگاه کرد. خبری از فلیکس نبود و هیونجین رسما گرفتار شده بود. چرا هر بار این بچه باید تو دست و پای هیونجین میفتاد؟ پسر سرش همچنان رو کمر هیونجین بود و خوابش برده بود.
هیونجین اخمی کرد و تکونی به خودشون داد.
- جونگین بلند شو رسیدیم
با نشنیدن صدایی آهی کشید و دوباره پسر و صدا زد.
- جونگین؟ بیدار شو!
دستشورو پیشونیش گذاشت و بین چشماشو فشار داد. این بچه واقعا آمپر هیونجین رو بالا میبرد.
- اه بابا الان مدرسه ندارم ی ربع مونده
با تعجب سرشو برمیگردونه و سعی میکنه جونگین رو ببینه. در نهایت ، با دیدن ساعت که از دوازده گذشته ، از روی موتور ، با وجود جونگین ، به هر بدبختی که بود ، بلند شد و شونه های پسر کوچیکتر رو تو دستش گرفت.
- جونگین اگه الان بیدار نشی ولت میکنم
و بازم جوابی از سمت جونگین دریافت نکرد. همین شد که شونه های پسر و ول کرد و سقوطشو تماشا کرد.
- آخ!!!
جونگین بهت زده چشماشو باز کرد و خودشو پهن زمین پیدا کرد و اولین چیزی که دید هیونجین دست به سینه کنار موتورش بود.
- هی مگه عقل تو کلت نیست؟
با عصبانیتی که از خودش سراغ نداشت بلند شد و به سمت هیونجین رفت و سعی کرد خودشو هم قد هیونجین کنه.
- ببینم نکنه اجتماع گریزی چیزی هستی؟ اخه این کارایی که میکنی واقعا عادی نیست جناب هوانگ!
هیونجین شونه ای بالا انداخت و به اپارتمان پشت سر جونگین اشاره کرد. جونگین که هنوز میشد شعله های خشم رو از تو چشماش دید با حرص برگشت و جایی رو که هیونجین بهش اشاره کرده بود رو نگاه کرد و با دیدن خونهاش ساکت شد.
- خب پس حالا که تو رسیدی خونهات کار منم تمومه
سوار موتورش شد اما با به یاداوردن چیزی ازش پیاده شد و به سمت جونگینی که با تعجب بهش خیره بود رفت. تو صورت جونگین پایین اومد و نگاه عمیقی به پسر شوکه کرد اما شوکه بودنش زیاد طول نکشید. با برداشته شدن کلاه کاسکتی که رو سرش بود و دور شدن هیونجین ، پوکر بهش خیره شد. پیش موتورش برگشت و کلاه و رو سرش گذاشت و با زدن سوییچ ، تو سریع ترین حالت ممکن جونگین رو اونجا جلوی خونهاش رها کرد.
- واقعا رو اعصابه
چشم غره ای به هیونجین خیالیش رفت و به سمت اپارتمان رفت. خمیازه ای کشید و در و باز کرد و خودشو داخل پرت کرد. به سمت اتاقش رفت و رسما رو تختش از خستگی بیهوش شد.با انگشت اشارهاش گوشه ی ابروشو خاروند و با اخم به لیست فروششون خیره شد.
- هیم .. یچیزی عجیبه
- وای!
- یا حضرت فیل
به سمت اشپزخونه دویید و با دیدن فلیکس غرق تو آرد با تعجب پلکی زد و به پسر کوچیکتر که شوکه ، اونم به جیسونگ خیره شده بود نگاه کرد.
- آم.. فلیکس .. چه بلایی .. سرت اومده؟
دستشو بالا برد و به پسر اشاره کرد. فلیکس لبخند کج و کوله ای زد و به سمت جیسونگ رفت.
- وای صاحب کار عزیزم چیزی نشده اصلا نگران نباش میخواستم واسه منو یچیز جدید درست کنم که اشتباه پیش رفت
دستشو پشت کمر جیسونگ گذاشت و همونطور که تند تند دلیل انفجار و شبیه روح شدنشو توضیح میداد از اشپزخونه پرتش کرد بیرون.
- ها؟
همونطور که گیج بود سرشو تکون داد و به سمت صندوق رفت.خستگی کل بدنشو به اسارت گرفته بود. از روی تخت بلند شد و به سمت دستشویی رفت ، ابی به صورتش زد و خودشو تو آیینه برای چند دقیقه نگاه کرد. صداهای توی سرش فریاد میزدن ، انگار میخواستن سر جونگین رو منفجر کنن. چی میشد اگه میتونست مغزشو خفه کنه و از شر افکار زهر مانندش خلاص شه؟ شاید باید اون قد محکم سرشو تکون بده که دیگه عقلی براش باقی نمونه. همونطور که خودشو توی آیینه نگاه میکرد ، درد و تو قلبش حس میکرد. کمبودایی که تو خودش میدید ، مثل تیتر روزنامه ها براش پر رنگ بود. آهی کشید و دندوناش رو رو هم فشار داد. آدم بودن چیزی جز عذاب کشیدن برای اون پسر نداشت. کاش میشد گربه میبود. برای خودش دراز میکشید و هیچکدوم از مسئولیت و کمبود هایی که داشت دیگه اهمیتی نداشت. از دستشویی بیرون رفت و به اتاقش برگشت. ساعت چهار صبح بود و اون بیدار شده بود تا طرح لعنت شدشو از اول بنویسه. چراغ مطالعه رو روشن کرد و به کتاب باز جلوش نگاه کرد. نفهمید چیشد ، فقط گرمارو روی گونهاش حس کرد. با تعجب دستشو رو صورتش کشید و با حس اشکاش خنده ی تلخی زد. به احمق بودن خودش پوزخندی زد و سرشو تو دستش گرفت. اشکاش روی کتابش میریخت و کاغذ نازکشو خیس میکرد. با پوچی به خودش و گریهاش فکر کرد. واقعا براش مهم نبود چه اتفاقی براش میفتاد ، ادامه دادنش تا الان ، خودش ی معجزهاس. بعضی اوقات ارزو میکرد که قلبش توسط دیگران میشکست ، اما خودش با دستای خودش روحشو نابود نمیکرد. اشکاشو محکم از روی صورتش پاک کرد و با حرص شروع به نوشتن کرد.
- لیاقت ناراحتی نداری. فراموش کن
مداد و برداشت و شروع به نوشتن کرد. به قدری محکم فشار میداد که نوکش شکست، با حرص به طرفی پرتش کرد و سرشو روی میز گذاشت.
- تو که تو این دنیا هیچی برات مهم نیست ، نظر مردم اهمیتی نداره ، مهم نیست درمورد ظاهرت و بدنت و رفتارت چی میگن .. پس چرا انقد ازارم میدی؟
دستشو روی قلبش گزاشت و لباسشو فشار داد. چشماشو بست و سعی کرد نفس عمیقی بکشه. شاید تنها چیزی که اون لحظه نیاز داشت .. ی بغل بود؟ یکی که نوازشش کنه؟ اما نه جونگین از این چیزای بچگونه خوشش نمیومد.
- ساکت شو
و خودشو مشغول کرد ، دوباره.
YOU ARE READING
Bike garage
Fanfictionزندگی افرادی که در تلاش بدست اوردن خواسته هاشون با هم ، هم مسیر میشن ژانر: کمدی ، درام ، اسمات کاپل اصلی: هیونین کاپلای فرعی: مینسونگ و چانلیکس