- هی ، با توام
و بعد دستشو جلوی صورت جونگین تکون داد. شونه های پسر از شدت عصبانیت در حال لرزیدن بود و باد سردی هم که میومد کمکی بهش تو عصبی نشدن نمیکرد. دندوناش روی هم ساییده شدن و بالاخره سرشو بلند کرد و تو چند سانتی صورت اون پسری که از ناکجا آباد سر و کلش پیدا شده بود ایستاد و با اخم نگاهش کرد.
- ببخشید؟ نمیبینی چیکار کردی؟ زدی تا هفت دست لباسامو خیس کردی حتی به روی خودت هم نمیاری؟ خودت کی اصلا خدای من
نفسشو با عصبانیت بیرون میده که منتهی میشه به صورت فرد رو به روش.
- اوه
چی؟ الان تنها چیزی که از دهنش دراومد ، اوه؟ جونگین دیگه بیشتر از این تو عمرش نمیتونست عصبی بشه و این معجزه ی الهی بود که همونجا نیفتاد سکته کنه. دستش بلند شد و به حالت مشت دراومد اما قبل از اینکه تو صورت خوشگل اون عوضی فرود بیاد تو هوا اسیر شد. مچ دستش محکم توسط فرد رو به روییش گرفته شده بود. نگاهشو از روی مچش به صورتش انتقال داد. صورت بی حسی که جونگین نمیتونست بفهمه عصبانیه یا بیخیال یا طوفانی؟
- ازونجایی که این روپوش تنته پس یعنی تو رو جیسونگ استخدام کرده
نگاهی از سر تا پای پسر انداخت و با دیدن عینک خیسش چشماشو ریز کرد و دست جونگین رو ول کرد.
- جونگین اونجا چخبره؟؟
تازه یادش به چان افتاد پس خیلی سریع گوشی رو همونطور که خیره به صورت پسر بود کنار گوشش گذاشت.
- بعدا بهت زنگ میزنم هیونگ
و بعد گوشی رو قطع کرد و دستشو پایین اورد.
- چون دلیلت واسه مشت زدن قانع کننده بود همین ی بار ازت میگذرم
و جونگین بهت زده رو همون بیرون ، تو خیسی و سرما ، شوک زده رها میکنه.
- هه.. هه.. ههع.. من..الان .. من مقصر شدم؟!
کم مونده بود روی زانوهاش خم شه و موهاشو دونه دونه از سر خودش بکنه اما به ذهنش رسید که چرا این کار رو با اون پسره ی @#&" نکنه؟ پس با همون لباسای خیس برگشت داخل کافه.
سریع قدم برداشت تا به فرد قد بلند مورد نظرش برسه که اسون بود ، درست اونجا پشت کانتینر بود. لبخندی زد و آستیناشو بالا زد و خواست که دستشو سمت موهای پسر ببره که فلیکس جلوش ظاهر شد.
- یاخدا پوسایدن بهت حمله کرده جونگین؟ الان میمیری پاشو برو خونه
و بعد کولشو از اتاق پشتی پرت کرد تو حلقش و حتی اجازه نداد ی کلمه از زبون جونگین در بیاد و یا بتونه خودشو به اون پسره ی رو اعصاب برسونه و که مستقیم از کافه پرتش کرد بیرون.
- سرما میخوری! زودتر برو
دیگه از این بهتر نمیشد! تو اون ساعت شب تو خیابون بارونی و با لباسای خیس.- بزار معرفی کنم ، این دیلا- یعنی ادمی که میبینی اسمش هیونجینه و پسر عموی منه!
هیونجین دست به سینه فلیکس رو از سر گذروند.
- که اینطور خوشبختم من فلیکسم
و دستشو جلو برد اما در جواب چیز دیگه ای نصیبش شد.
- پسر مو مشکیه دوست تو بود؟
فلیکس ابرویی بالا انداخت و با اخم به پسر خیره شد و دستشو پس کشید.
- اره ، چطور؟
هیونجین نگاهشو از رو فلیکس برمیداره و با گذاشتن چیزی روی کانتینر از اون دو نفر دور میشه. فلیکس با تعجب به عینکی که رو کانتینر بود خیره شد.
- ها؟
جیسونگ هم به فلیکس پیوست با تعجب به عینک دایره شکل مشکی رنگی که روی کانتینر بود نگاه کرد.
- این..؟
- ماله جونگینه ولی دست اون چیکار میکرد؟
فلیکس با ترکیبی از کنجکاوی و عصبانیت پرسید اما تنها جوابی که گرفت شونه های بالا رفته ی جیسونگ بود.
YOU ARE READING
Bike garage
Fanfictionزندگی افرادی که در تلاش بدست اوردن خواسته هاشون با هم ، هم مسیر میشن ژانر: کمدی ، درام ، اسمات کاپل اصلی: هیونین کاپلای فرعی: مینسونگ و چانلیکس