9.

137 13 8
                                    

این جونگین بود که همراه با ی قابلمه پیچیده شده تو پارچه جلوی خونه ی هیونجین ایستاده بود ، دو دل بابت کاری که میخواست بکنه. اصلا چرا باید به دشمنش اهمیت میداد؟
- اخه از قدیم گفتن دشمنتو از دوستت نزدیک تر.. هوف
چرا ادرس خونه ی هیونجین باید تو ذهنش میموند؟ واقعا نمیدونست. آهی کشید و زنگ در و زد براش جای تعجب بود که اون ادم چجور همچین خونه ی قشنگی داشت ، بعد از اینکه دید خبری نیست با اعصاب خورد دستشو رو زنگ نگه داشت. انقد نگه داشت تا در بالاخره باز شد. با افتخار سرشو تکون داد و وارد محوطه ی حیاط مانند خونه ی پسر شد. به سمت خونه ی وسط حیاط رفت و از دری که باز بود وارد شد. چراغا خاموش بودن و هیچی معلوم نبود. جونگین ی تای ابروشو بالا انداخت و جلو رفت.
- پریزا کجان؟
با احتیاط دستشو به دیوارا کشید اما فایده نداشت. جونگین هیچ ایده ای نداشت توی اون خونه پریزا تو کدوم جهنمین.
- خدا لعنتت کنه هوانگ
همینطور که داشت راه میرفت و دستشو که به دیوار گرفته بود به ی در رسید. سرشو اروم از در نیمه باز داخل برد. نور ماه از پنجره کمی داخل اتاق رو روشن کرده بود اما خبری از هیونجین نبود. داشت داخل اتاق رو نگاه میکرد که با صدای متفاوتی که شنید اونم کنار گردنش ، حساس ترین نقطه ی بدنش ، تو جاش پرید و تمام موهای بدنش سیخ شد.
- دنبال من میگردی؟
سریع برگشت تا با قابلمه ی تو دستش بزنه تو سر اون دزدی که تو خونه ی هیونجین اومده اما با دیدن قیافه ی نامرتب هیونجین و موهای ریخته شدش تو صورتش منصرف شد. پسر دستشو به دیوار گذاشته بود و رسما روی جونگین بود. حالا که دقت میکرد.. این چرا لخته؟؟؟ با بهت به هیکل ورزیده ی هیونجین نگاه کرد و بعد چند دقیقه که از دید زدنش گذشت ، پوزخند هیونجین رو دید و همین اعصابشو مشتنج کرد. لعنت بهش از اولش اومدنش اشتباه بود چه فکری با خودش کرده بود؟ الان اگه اون احمق میگفت چرا اونجاس میخواست بگه برای مراقبت از تو عزیز دلم؟ شتید واقعا قابلمه رو باید بکوبه تو سرش. چشم غره ای به پسر رفت و با ی دستش هولش داد ، انتظار نداشت که هیونجین انقد متزلزل باشه که با ی هول ساده سقوط کنه. با بهت به هیونجین خیره شد. جلو رفت و رو زمین خیمه زد و به چشمای نیمه باز هیونجین خیره شد. الان که دقت میکرد ، اصلا شبیه ادمای عادی نبود.
- هی نکنه داری میمیری؟؟؟ الان نمیر فکر میکنن من قاتلم!!
هیونجین نیم نگاهی به کل صورت جونگین انداخت و هوفی کشید. همونطور که روی زمین پهن بود ، دستشو تو موهاش کشید و از جلوی چشماش کنارش زد و گذاشت که چشمای جونگین هم کامل این صحنه رو ضبط کنه.
- اگه دید زدنت تموم شد میشه بلند شی؟
با لحن خسته و دردناکی گفت ولی این باعث نشد تا چشمای جونگین با شنیدن حرفش بزرگ نشه. رسما با پاش پسر بزرگتر رو به کناری هول میده و باعث کوبیده شدن کمرش به دیوار میشه.
- آخ!!
جونگین بهت زده به وضعیتشون نگاه میکنه. این که انگار حالشم خیلی خوبه! چشم غره ای به هیونجین که پشتش بهش بود میره و از جاش بلند میشه و قابلمه ی تو دستشو محکم میگیره.
- اینطور که به نظر میاد حال تو از منم بهتره!
و بعد راهشو میگیره که بره اما با نشنیدن جوابی با تعجب ، زیر چشمی نگاهی به پسر ولو شده رو زمین میندازه.
- من دارم میرم!!
و بعد به سمت راهرو میره اما هنوز ی چشمش به هیونجین بود. با تعجب برمیگرده و کنار پسر زانو میزنه و با انگشت اشاره‌اش اروم بهش نوک میزنه.
- هی! مردی؟
با نشنیدن جوابی از هیونجین یکم ترس جونشو میگیره پس دستشو روی سینه ی لخت هیونجین میزاره و با دیدن بالا و پایین شدنش نفس عمیقی میکشه.
- نمردی ولی چرا شبیه مرده هایی؟
با تعجب میگه و به کمک دستش که روی سینه ی پسره ، خودشو به صورت هیونجین میرسونه و دست دیگشو روی پیشونیش میزاره و با دیدن حرارت بالاش رسما پراش میریزه.
- نمیخوای تکون بخوری؟
با شنیدن صدای بم و گرفته شده ی پسر رسما تو جاش سکته میکنه. چشماشو به چشمای هیونجین میرسونه و با دیدن چشمای نیمه باز و خمارش ، آب دهنشو قورت میده. حرارت بدن پسر زیادی بالا بود.
هیونجین آهی میکشه و با ارومترین حالت ممکن جونگین یخ زده رو کنار میزنه و سعی میکنه با کمک دست و دیوار توی جاش بشینه. سرشو تو دستش میگیره و بین چشماشو مالش میده.
- اومدی اینجا علافی؟ میبینی که حوصله ندارم! اصلا چرا اینجایی؟ .. نمیفهمم
با بیحال ترین لحن ممکن رو به جونگین میگه و بلند میشه و لنگان لنگان به سمت ناکجااباد میره. جونگین پلکی میزنه و از جاش بلند میشه و با اعصاب خوردی دنبال هیونجین میره تا جواب تمام چرت و پرتاشو بده که توی آشپزخونه در حال تقلا کردن میبینتش. ی ابروشو بالا میده و به هیونجینی که روی سینک خیمه زده بود خیره میشه.
- آم.. دقیقا داری چیکار میکنی؟
دست به سینه به هیونجین خیره شد و منتظر جوابش مونده. هیونجین موهاشو کنار زد و با شنیدن صدای جونگین نگاه خمارشو به پسر میده. تو جاش صاف می ایسته و کمرشو صاف میکنه و به طرف جونگین برمیگرده. موهای بلند بلوند بازش تا روی شونشو رو پوشونده بود ، بدنش بخاطر تب قرمز شده بود. جونگین با فهمیدن اینکه چند ثانیه ای هست به هیونجین زل زده ، اخمی میکنه و سرشو برمیگردونه که با صدای نیشخند هیونجین رو به رو میشه.
- فکر کنم امروز فقط برای دیدنیا اینجایی.. هوم؟
ی قدم به سمت جلو میره و همین باعث میشه جونگین عقب بره.
- چرند نگو! آخه تو چه دیدنی برای من داری؟ اصلا خودتو تو آیینه دیدی؟ هیچ چیز جالبی نداری! ( مثل سگ دروغ میگه )
هیونجین جلو میره و به جونگین که به دیوار رسیده بود میرسه.
- هاه.. جالبه
سرشو پایین میاره و کنار گوش جونگین زمزمه میکنه.
- گونه هات اینطور فکر نمیکنن..
قبل از اینکه جونگین بتونه چیزی بگه جسم سنگینی رو روی خودش حس میکنه. با ترس به دیوار پشتش تکیه میکنه و به هر خدایی که میشناخت دعا میکنه که هیونجین کار احمقانه ای نکنه. چند دقیقه میگذره و بخاطر وزن پسر ، تقریبا بدنش زیرش له میشه پس دستشو رو شونه های هیونجین میزاره و به عقب هولش میده.
- ببین واسه خودت توهم نزن من گونه هام قرمز نب..
پلکی میزنه و به صورت بیهوش هیونجین نگاه میکنه. نه اینکه بخواد زل بزنه ، اما انگار که دست خودش نباشه ، به هیونجین خیره شد. توی اون حالت ، شبیه پسر بچه هایی شده بود که میشد گذاشتش لا نون و خوردش. ها..؟ الان چی با خودش فکر کرد؟ با بهت هیونجین رو ول کرد اما با دیدن اینکه در حال سقوطه ، مچ دستشو گرفت تا نیفته ولی کار از کار گذشته بود و خودش هم به زمین کشیده شد و در نهایت این جونگین بود که روی هیونجین خوابالود فرود اومده بود. سرش روی سینه ی بی حفاظ پسر بالا و پایین میشد. آب دهنشو قورت داد و برای بار دوم گرمای بیش از حدی رو روی گونه هاش حس میکنه.
- این.. این.. نه این درست نیست!
با وحشت تو جاش سیخ میشینه.
- بیا فقط شبو مراقبش باشیم بعد از اینجا میریم!

فقط کائنات میدونن اون شب چه الفاظی به هیونجین برای مریض شدن و اشتباهی پیام دادنش نسبت داده شد. تو طول شب ، مرتب حوله ی خیس روی پیشونیش میزاشت. کم کم مونده بود که هیونجین رو پرت کنه تو بیمارستان و خودشو راحت کنه اما سعی کرد به خودش مسلط باشه.

در نهایت بعد از ی شب طولانی ، صبح زود خونه ی هیونجین رو ترک میکنه.

Bike garage Where stories live. Discover now