3.

126 12 0
                                    

بعد از گذاشتن اخرین کاپ کیک توی ویترین ، صاف توی جاش ایستاد و نفس راحتی کشید. بالاخره پختن تمام شیرینی هارو تموم‌ کرده بود. با شنیدن صدای در ، به سمتش برمیگرده و با دیدن جیسونگ خوشحال به سمتش میره اما وقتی میبینه که پسر از همیشه بی حال تره با تعجب نگاهش میکنه.
- هی جیسونگ.. حالت خوبه؟
جیسونگ سرشو بلند میکنه و با شونه های افتاده به سمت صندلیای کافه میره و روش میشینه و سرشو ازش اویزون میکنه. فلیکس با گیجی به حالتای عجیب غریب جیسونگ خیره میشه.
- آم .. مواد زدی؟
با تردید از جیسونگی که همیشه پر سر و صداست میپرسه. جیسونگ با شنیدن حرف فلیکس مثل فنر تو جاش میشینه و اخمی میکنه.
- باید بهش میگفتم اسممو! چرا مثل ادمای عقل مونده از گاراج پریدم بیرون؟ وای چقد من احمقم!!
دستشو تو موهاش میبره و مشت میکنه و پاهاشو توی هوا میندازه. فلیکس با دیدن وضعیت پسر سریع به سمتش میره و مچ دستاشو میگیره.
- خوبه خودت میدونی احمقیی ولی از خیر موهات بگذر اونا چیکار کردن!!
و سعی میکنه جیسونگی که مثل آمازونیا رفتار میکنه رو اروم کنه.

- آره خلاصه اینطوری شد که عشق زندگیم .. نه عشق نه کراش زندگیم همینطوری از تو دستم بپره
و با نشون دادن مشت بستش و باز کردنش ، داستان و دراماتیک تر میکنه. فلیکس که سرشو پشت لیوان قهوه قایم کرده بود ، سعی کرد صدای خنده‌اش به صاحب کارش نرسه اما تکون خوردن شونه هاش ، لوش داد. جیسونگ نگاه چپ چپی به فلیکس میندازه و چشم غره ای بهش میره. دستشو بلند میکنه و به حالت زدن درش میاره و همین باعث میشه فلیکس عقب نشینی کنه.
- بچه پرو به من میخنده
و اینبار با شنیدن صدای قهقه های فلیکس چشم غره ای بهش میره و به اطراف نگاه میکنه.
- راستی ، جونگین‌ کجاست؟

با شنیدن هر یک کلمه ای که از زبون اون زنی که جونگین تازه این چند دقیقه اخر فهمیده بود زنه ، پلک چپش مدام در حال پرش های المپیکی بود.
لبخند هیستیریکی زد و خیلی خودشو کنترل کرد که با پا ، تو شکم زن فرود نیاد ( به هر اعتقاداتی برای هر کس وجود داره )
- خب میشه الان بفرمایید که کجای این ترجمه ایراد داره؟
با مودبانه ترین حالتی که از خودش سراغ داشت رو بهش گفت
زن ، موی جلوی صورتشو کنار زد و با عشوه ای که جونگین درک نمیکرد که برای کی میومد شروع به حرف زدن کرد.
- بنده خودم مدرک زبان آیلس با نمره ی نه دارم و از اونجایی که خودتون باید بدونید که این نمره یکی از بالا ترین نمره هاست پس وقتی که من میگم مشکلی هست ، یعنی هست!
و شروع به ایرادایی که اصلا وجود نداشتن کرد و در نهایت وقتی دهنشو بست ، جونگینی که تا اون لحظه ساکت بود و سرش پایین و بود و موهاش صورتشو پوشونده بودن ، سرشو بلند کرد و لبخند ترسناکی زد که یک لحظه زن رو ترسوند.
از جاش بلند شد و طرحشو برداشت و خواست به سمت در بره ، اما دیگه نتونست خودشو کنترل کنه ، به طرف زن برگشت و لبخندی زد.
- اگه انقد که ادعاتون میشه که زبانتون خوبه چطوره خودتون مقاله هاتون رو ترجمه کنید نه؟ خب میدونید هر کسی نمیتونه نه بگیره اما ازونجایی که من داشتم به حرفاتون و نحوه ی حرف زدنتون دقت میکردم ..
مکثی کرد و‌ نگاهی از بالا به پایین به زن انداخت
- فکر نمیکنم که این نمره بدون پول گرفته شده باشه
بدون توجه به قیافه ی بهت زدش به سمت در رفت و دستشو روی دستیگره گذاشت ، اما با به یاداوردن چیزی بدون اینکه برگرده گفت
- درضمن magnetic با g عه نه j
و بعد از اون اتاق خارج شد. با شنیدن صدای دادش ، لبخند پر رنگی رو لباش نشوند و از اون شرکت نفرین شده بیرون زد.
- زنیکه ی خر پول
کراوات دور گردنشو شل کرد و با خستگی شروع به راه رفتن کرد.
- فکر نکنم با این اخلاق و شرایطی که دارم ، اصلا جایی استخدام شم
آهی کشید به راهش ادامه داد. به سمت خط عابر پیاده رفت که از خیابون رد شه و اولین قدمشو هم برداشت اما با دیدن ماشینی که به سرعت به طرفش میومد ، همونجا از عالم و ادم تو زندگیش توی ذهنش عذرخواهی کرد و چشماشو بست ، اما با کشیده شدن دستش به عقب و گرفتنش ، یک لحظه با خودش فکر کرد که مرده و کارش دیگه تموم شده. با تردید چشماشو باز کرد و با فهمیدن اینکه سرش ، روی قفسه ی سینه ی فردیه ، با تعجب سرشو بلند کرد و با چیزی که دید ، رسما سنگکوب کرد. اون ، هوانگ هیونجین ، بین این همه ادم ، اون نجاتش داده بود؟ با فهمیدن اینکه فاصلشون خیلی زیادی کمه ، با بهت خودشو به عقب پرت کرد و همین باعث شد تا دوباره توی خیابون بره و با شنیدن صدای بوق بلندی اینبار دیگه واقعا خودشو مرده فرض کرد اما با دوباره کشیده شدنش و افتادنش تو بغل هیونجین و افتادنشون رو زمین ، انگار زندگی خواب دیگه ای واسش دیده باشه. چندتا نفس عمیق کشید تا ترسی که از مرگ تو وجودش نشسته بود فرو کش کنه که با حس بالا و پایین شدن زمین با تعجب سرشو بلند کرد و بنگ!
- وات ده فاک!!!
سریع از روی هیونجین بلند شد و پشتشو به پسر کرد
- لعنتی امروز چه مرگشه
با خودش زمزمه کرد و طرحشو از روی زمین برداشت و اخمی کرد برگشت که بره اما با سر توی دیوار رفت
- اخ
دستشو رو دماغش گذاشت. البته اون دیوار نبود هیونجین بود. آهی کشید و سرشو تکون داد ، روزش همش در حال بهتر شدن بود!
- چیه؟
و بعد به هیونجینی که تا اون لحظه ساکت مونده بود خیره شد و تازه متوجه قیافه ی جدیدش شد. موهاشو از پشت بسته بود؟
هیونجین ابرویی بالا میندازه و دست به سینه به جونگین خیره میشه با لحن ارومی رو به پسر حرف میزنه.
- نمیخوای ازم تشکر کنی؟
جونگین اخمی میکنه و سرشو کج میکنه.
- بابته؟
هیونجین نگاهی به سر تا پای پسر میندازه با کلافگی‌ای که سعی در مخفی کردنش داشت جوابشو میده.
- همین الان دو بار از مرگ نجاتت دادم
جونگین خودشو به اون راه میزنه به هر جایی جز هیونجین خیره میشه.
- میخواستی ندی ، به من چه که مثل برگ چغندر یهو سبز شدی اینجا
هیونجین همونطور دست به سینه پوکر و بی هیچ حسی به جونگین نگاه میکنه.
- برام مهم نیست تو چیکار میکنی ، خواهرم اینجا بستریه
جونگین با شنیدن حرف هیونجین زیر چشمی به مرد که مشخص بود از دست جونگین کلافه شده نگاه کرد و بعد به بیمارستان پشت سرش.
- غذا .. مهمونت میکنم
- هوم؟
هیونجین ابرویی بالا میندازه و به جونگین نگاه میکنه. همین باعث میشه پسر چشماشو بچرخونه و برگرده.
- اگه میخوای ازت تشکر کنم فقط ساکت باش و همراهم بیا!

- کاش صد سال سیاه نمیومدم
و با عصبانیت ، پسر مست روی کولش بالا میندازه. انقد اعصباش خورد بود‌ که دلش میخواست جونگین رو همون وسط خیابون رها کنه! اما متاسفانه مرد پایبندی بود و اخلاقیاتش نمیزاشت. باورش نمیشد که جونگین ، پسر بچه بیست ساله ، میتونه اون همه سوجو بخوره.
- لعنت بهش نباید میزاشتم بخوره
با عصبانیت قدماشو سریع تر برداشت. نمیدونست که خونه ی پسر کجاست و خوده جونگین هم بیهوش رو کولش بود. در نهایت با دیدن اینکه خیلی دیره و نمیتونه جونگین رو مثل بی خانمانا همونجا ول کنه ، تصمیم گرفت که به گاراج ببرتش. کاری که حتی اگه میکشتنش هم انجام نمیداد.

Bike garage Where stories live. Discover now