قسمت 3

39 7 7
                                    

از دید جیئون

ساعت 5 صبح از خواب بیدار شدم چون لازم بود حاضر بشم و بعد اون عوضی رو بیدار کنم.
مدرسه ساعت 7:30 شروع میشد و راستش نمیخواستم امروز برم مدرسه...اون هم به دلیل شخصی به نام سهون!

دیروز به معنای واقعی کلمه اون من رو همه جا با خودش کشوند.از این مرکز خرید به اون مرکز خرید و در آخر کلاب.
اون خیلی چیزها خرید که اصلاً بهشون نیازی نداشت و من مجبور بودم کیسه های خرید رو خودم حمل کنم و مجبور بودم دنبالش برم.ما ساعت 2:00 صبح رسیدیم عمارت پس من فقط 3 ساعت خوابیدم و هنوز خواب آلودم!

خودم رو مجبور کردم دوش بگیرم تا سرحال بیآم.
یونیفورم مدرسه رو پوشیدم و رفتم آشپزخونه.کیفم رو روی صندلی گذاشتم و برای سهون صبحونه درست کردم.

یه کم توست,تخم مرغ سرخ شده و یه لیوان شیر کامل رو گذاشتم توی سینی و به طبقه بالا رفتم چون هانی گفته که سهون همیشه صبحونه اش رو توی اتاقش میخوره.
با دقت در رو باز کردم,به آرومی وارد اتاق شدم و سینی رو روی میز گذاشتم و آماده بیدار کردن سهون شدم.

"سهون شی"
دستش رو تکون دادم.

"جناب سهون شی..."
بازوش رو تکون دادم.

"اوه سهون..."
انگشتم رو توی لُپش فرو کردم.
‌‌‌
"هممم"
‌با چشمهای بسته زیر لب گفت.پسرهء تنبل!

"سهون شی!!"
خم شدم و کنار گوشش داد زدم.

"فاک!چیه؟!چه مرگته؟!"
دستش رو روی گوشش گذاشت و با عصبانيت و با صدایی که کلافگی ازش می‌بارید داد زد.

"وقت مدرسه اس,بلند شو و لطفاً صبحونه ات رو بخور"
دستش رو به طرفم گرفت و من واقعاً هیچ ایده ای نداشتم منظورش چیه.

"من رو بکش بالا کودن!"

"تو بچه نیستی,خیر سرت دیگه 18 سالته!"

"فقط دستوراتم رو اطاعت کن وگرنه اخراجی"
باشه ولی واقعاً عجب زبون نفهمیه...!!

دستش رو گرفتم و کشیدمش بالا تا روی تخت به حالت نشسته در بیآد. مثل بچه 5 ساله برام چشم چرخوند.این دیگه کیه؟

"بیآرش"
دستور داد.

"چی رو بیآرم؟"

"صبحونه...کودن"

'مرتیکه الآغِ شُل مغز!آخ که اگه میشد خرخره مبارکت زیر دندونهام جویده بشه عالی بود!!'

"بفرمایید,این هم صبحونه"
سینی رو روی میز گذاشتم،البته بیشتر میشه گفت پرت کردم و اون اول از همه شروع کرد به خوردن تخم مرغ.

"همممم...بدک نیست"
شنیدم که زیر لب زمزمه کرد.
تا صبحونه بخوره یونیفرمش رو آماده کردم,وان رو از آب گرم پر کردم و یادم نرفت که حوله هم بگذارم.
بیرون که اومدم اون صبحونه اش رو تموم کرده بود پس سینی رو برداشتم.

"میتونی حموم کنی,اگه چیزی نیاز داشتی من بیرون منتظرم"
کمی تعظیم کردم و رفتم.
توی آشپزخونه ظرفها رو شستم و خودم هم حاضر شدم.
پشت در اتاق ایستاده بودم و به ساعت که 6:45 دقیقه رو نشون میداد نگاه کردم.
یه سیلی به صورتم زدم چون داشت خوابم میگرفت.

"بریم...من حاضرم"

"نمیخوای به خانم اوه یه سلامی بکنی؟"
ازش پرسیدم.

"اون از دیشب رفته بیرون عمارت"
من سر تکون دادم و دنبالش به طرف ماشین به راه افتادم.
سوار ماشین شد و وقتی میخواستم من هم سوار بشم با دستش دورم کرد.

"کی گفته تو هم قراره با من بیآی مدرسه؟"

"ولی..."

"ولی نداریم,خودت برو مدرسه"
با جدیدت گفت و گاز ماشینش رو گرفت و رفت.پیاده به راه افتادم.

"کثافت عوضی...خودخواه.به هر حال 10 دقیقه بیشتر تا مدرسه راه نیست و منم میرسم"
بدجور خواب آلود بودم و چشمهام مدام روی هم میافتاد. نمیتونستم درست راه برم و مثل آدم های مست راه میرفتم.ناگهان یه ماشین از پشت سرم بوق زد و باعث شد از ترس زمین بخورم.

"حواست کجاست؟مگه کوری؟!"
راننده تاکسی فریاد زد.

"متأسفم آقا"
با گفتن این حرف تاکسی به راه افتاد و رفت.
به زانوهام نگاه کردم و خون ریزی میکرد.
توی کیفم دنبال دستمال کاغذی گشتم و خون ها رو پاک کردم.

لنگون لنگون و به آرومی سمت مدرسه رفتم و بدبختانه دیرم شد.کلاس 5 دقیقه پیش شروع شده بود.در زدم و وارد کلاسم شدم.

"متأسفم که دیر کردم خانم کیم"

"باشه جیئون...اوه!چه اتفاقی برای زانوت افتاده؟"
خانم کیم پرسید.

"چیزی نیست...پام پیچ خورد..."
نمیخواستم جزئیات بیشتری بهش بگم.

"باشه...برو بشین جیئون"
تعظیم کردم و سر جام نشستم.
اینها همه به خاطر اون عوضیه...

زمان ناهار

فراموش کرده بودم غذام رو با با خودم بیآرم پس فقط بیخیال ناهار شدم.بعلاوه درد زانوهام آزارم میداد.
تصمیم گرفتم برم اتاق پرستاری تا زخمش رو درمان کنم.
داشتم میرفتم که ناگهانی سهون بازوم رو گرفت و من رو توی کلاس خالی طبقه 4 کشوند.
به خاطر درد زانوهام 'هیس' آرومی کشیدم و لب گزیدم.
‌‌
"کجا بودی؟"

"سهون...شی..."
سعی کردم درد رو تحمل کنم.

"چیه؟"

"میتونم اول بشینم یه جا؟"
شروع کردم به عرق کردن.
بهم نگاه کرد و چشمش به زخم زانوهام افتاد. چشمهاش گرد شد و سریع یه صندلی آورد و با دقت کمکم کرد تا بشینم.
خودش هم یه جا نشست و سرش رو کرد توی کیفش و چیزی ازش در آورد.
با دستمالی توی دستش بهم نزدیک شد و جلوم زانو زد. زمانی که دستش رو نزدیک زانوم آورد متوقفش کردم.
‌ ‌
"داری چیکار میکنی؟"

"خون رو پاک میکنم.زانوت هنوز خونریزی داره"

"ولی این دستمالت رو کثیف میکنه"

"این اصلاً باید برات مهم باشه؟"
به سردی گفت و من رسماً لال شدم.اون خونها رو پاک کرد و برای کم شدن دردم زانوهام رو فوت میکرد.

"چه اتفاقی افتاده؟"

"من...من فقط پام پیچ خورد"

"دروغگوی بدی هستی,حالا راستش رو بهم بگو"
اون خیره بهم نگاه کرد و آره...راستش رو بهش گفتم.
آه بلندی کشید و پشت به من روی زانوهاش نشست.

"بپر بالا"

"چی؟!"
گیج شدم.

"من میبرمت اتاق پرستاری"

"نه...نه من میتونم خودم برم اونجا"
اون رئیسمه,چطوری میتونم بهش اجازه بدم تا اتاق پرستاری من رو روی پشتش سوار کنه؟

"فقط بیآ روی پشتم.این یه دستوره و تو مجبو..."

"باشه"
حرفش رو قطع کردم و به آرومی روی پشتش سوار شدم.دست گرم زیر رونهام قرار داشت و این وضعیت خجالت‌آورترین وضعيتی بود که تا به حال داشتم.

Personal MaidWhere stories live. Discover now