قسمت 1

40 7 0
                                    

از دید جیئُون

چمدونم رو دنبال خودم میکشیدم و به آرومی توی خیابون قدم میزدم.
من واقعاً مست بودم و حالا هیچ جایی برای رفتن نداشتم.
قفسه سینه ام درد میکرد و با زور نفس میکشیدم چون اون بهش مشت کوبیده بود.
کمرم به حد مرگ درد میکرد چون بابام چندین بار به همون نقطه لگد زده بود.

به این فکر میکردم که اشتباه کردم بابام رو رها کردم و از تصمیمم پشیمون بودم ولی هیچ راه برگشتی نبود.
به پایین نگاه کردم و به راهم ادامه دادم.
سرم گیج رفت و دیدَم شروع کرد به تار شدن.
به راه رفتن آرومم ادامه میدادم و سعی میکردم خودم رو سرپا نگهدارم تا اینکه با سر خوردم به سینه یه نفر.
تعظیم کردم و از اون شخص معذرت خواستم.

"متأسفم..."
سعی کردم بالا رو نگاه کنم ولی سرم سنگین شد و زمین زیر پام لرزید و این شد که همه جا برام سیاه شد.

*******************************

توی اتاقِ ناآشنا بیدار شدم که تِم قهوه ای و کِرم داشت.

"من کجام؟چطوری اینجا اومدم؟!"
سعی کردم روی تخت بنشینم که یه دختر تقریباً همسن خودم با لباس خدمتکاری همراه سینی آب و غذا وارد اتاق شد.

"خانم...بیدار شدید"
اون باادبانه گفت و بهم تعظیم کرد.
به آرومی در جواب سر تکون دادم و به اطرافم نگاه کردم.
اون سینی رو روی پاتختی گذاشت.

"اامممم...میتونم ازت چیزی بپرسم؟"
ازش پرسیدم.

"البته خانم"
بهم لبخند زد.

"اینجا کجاست؟"

"عمارت بزرگ خانواده اوه,خانم"

"عمارت؟!😮چطوری اینجا اومدم؟"
کم کم ترسم شروع شد.
‌‌
(عکس کاور اتاقیه که جیئُون توی اون بیدار شده)

"آروم باشید خانم,شب گذشته بعد از برخورد با آقای کیم از هوش رفتید و به اینجا آورده شدید...حداقل این چیزیه که من شنیدم"

"و آقای کیم کیه؟"
یه کم خیالم راحت شده بود.

"آقای کیم,پیشکار آقا و خانم اوه هستن"
وای,این خانواده خیلی پولدارن ولی صبر کن ببینم,خانواده اوه؟خیلی بنظر آشنا میآد و بعدش متوجه یه چیزی شدم.

"ساعت چنده؟"

"ساعت 9 خانم"
چی؟!مدرسه ام دیر شد!

بله!من هنوز هم باید مدرسه میرفتم ولی با یادآوری اینکه باید بعداً شهریه بدم لب و لوچه ام آویزون شد. حالا بعدا یه فکری به حالش میکنم.
به سرعت از روی تخت بلند شدم ولی ناگهانی کمرم از درد تیر کشید و این شد که فریادم رفت هوا!

"خانم,حالتون خوبه؟کجا میخوایید برید؟"
خدمتکار با نگرانی خودش رو بهم رسوند.

"مدرسه,برای رفتن به مدرسه دیرم شده"
اولش ناباورانه نگاهم کرد.اول از همه به آرومی خندید ولی بعد بلند شروع کرد به خندیدن.

"آه,خیلی متأسفم خانم...هه‌هه‌هه...منظوری نداشتم ولی نیازی نیست برید مدرسه چون امروز یکشنبه‌اس"

"اوه...پس که اینطور؟"
سرم رو خاروندم,این واقعاً مضطربم میکنه.اون سر تکون داد و بهم لبخند زد.

"خانم,شما میتونید صبحانه‌اتون رو بخورید و بعد از اون خانم اوه میخوان شما رو ببینن,اگه چیزی نیاز داشتید من بیرون منتظرم"

"صبر کن,اسمت چیه؟"
ازش پرسیدم.

"اسمم هانیِ خانم..."

"لی جیئون...دیگه اینقدر من رو خانم صدا نکن فقط بهم بگو جیئون,باشه؟"

"ولی..."

"ولی نداره هانی و بیرون هم منتظر نمیشی بلکه همینجا همراهیم میکنی"
جوری قاطعانه گفتم که حرفی نمونه و اون هم سر تکون داد.

تا من صبحانه بخورم ما درباره چیزهای دخترونه با هم حرف زدیم,هانی واقعاً دختر خیلی خوبیه و من راحت باهاش حرف میزنم,اون من رو یاد بهترین دوستم نانا میاندازه.

حالا اون داره من رو به اتاق خانم اوه راهنمایی میکنه. این عمارت مطمئناً خیلی بزرگه و اگه هانی همراهیم نمیکرد توش گم میشدم.

جلوی یه در بزرگ ایستادیم.

"رسیدیم,این هم اتاقِ خانم اوه.من باید برم...همینجا میگذارمت فقط مستقیم برو اتاق خانم اوه وگرنه گم میشی"
بهم تعظیم کرد.
‌‌
"ممنونم و از دیدنت خوشحال شدم"
با لبخند بغلش کردم و اون هم متقابلاً بغلم کرد.

"من هم از دیدنت خوشحال شدم جیئون"
ازش خداحافظی کردم و رو به در چرخیدم.
بلند نفسم رو بیرون دادم و خودم رو آماده کردم.
دستم رو بلند کردم و به آرومی در زدم ولی هیچ جوابی نبود...

سعی کردم یه کمی محکم تر در بزنم ولی باز هم جوابی نبود...

میخواستم دوباره در بزنم که ناگهانی در باز شد و یه زن زیبا همسنهای مامانم روبروم سبز شد.
صورتش خیلی آشناست ولی نمیتونم به یاد بیآرم کجا دیدمش.

"اوه,تو اینجایی"
یه لبخند گرم بهم زد.

"صبح بخیر,اسمم لی جیئونِ و از کمک دیروز شما خیلی متشکرم خانم اوه"
بهش تعظیم کردم.

"عیبی نداره...نیازی نیست اینقدر رسمی باشی,فقط من رو خاله صدا کن,باشه؟"
بهش لبخند زدم و سر تکون دادم.

"خانم اوه...یعنی خاله...هانی گفت میخوایید من رو ببینید"

"بله,درسته ولی اول اجازه بده ازت چیزی بپرسم,من رو یادت نمیآد؟"

"ببخشید خاله,صورت شما آشناست ولی نمیتونم به یاد بیآرم,متأسفم"
ازش معذرت خواهی کردم.

"عیبی نداره,من چهره ات رو به یاد میآرم چون تو کاری رو کردی که توی این دوره و زمونه کمتر کسی انجامش میده"


فلش بک


من بعد از مدرسه توی کافه مامان نانا کار میکردم.
داشتم یکی از میزها رو تمیز میکردم که متوجه شدم مشتری تلفنش رو جا گذاشته.
تلفن رو برداشتم و به سرعت دویدم تا صاحبش رو پیدا کنم.
شانساً اون خیلی دور نشده بود و داشت توی کیفش دنبال چیزی میگشت,بهش رسیدم.

"ببخشید!دنبال این میگشتید؟"
اون بالا رو نگاه کرد و من تلفن رو نشونش دادم.
چشمهاش از شادی درخشید و لبخند خیلی گرم و مهربونی بهم زد.

"بله,از کجا پیداش کردید؟"
ازم پرسید.

"روی میز جاش گذاشته بودید"

"آه...واقعاً؟خیلی ممنون,من بهت مدیونم دخترم.تو نبودی موبایلم رو میدزدیدن"

"چیزی نبود...من که کاری نکردم خانم,خوشحالم که هنوز اینجایید,حالا هم مجبورم برگردم سرِ کارم. معذرت میخوام و روز خوبی داشته باشید خانم"
بهش تعظیم کردم و برگشتم توی کافه.
‌‌‌

پایان فلش بک


"حالا یادم اومد!شما صاحب اون تلفن بودید,درسته خاله؟"
با خوشحالی گفتم چون اون رو به یاد آوردم.
ممکنه توی درس خوندن به حد مرگ باهوش باشم ولی اگه با یکی مدت کوتاهی برخورد داشته باشم چهره‌اش رو به آسونی از یاد نمی‌برم.

"درسته جیئون پس حالا میخوام ازت چیزی بپرسم,میخوای برای من کار کنی؟"
ناباورانه بهش نگاه کردم.
‌‌
"خاله جان،شما تازه من رو دیدید.چطوری آخه...؟"
‌‌
"البته...من بهت اعتماد دارم جیئون.چندین ساله با آدم‌های زیادی سر و کار دارم و میتونم به آسونی اونها رو بشناسم"
هرچی هم بگه باز هم نمیشه کامل کسی رو شناخت.آه...ولی اون چطوری میتونه به آسونی به غریبه ای مثل من اعتماد کنه؟
‌‌
"ولی خاله...تو مطمئنی؟"

"بهت اعتماد دارم چون میدونم تو دختر وظیفه شناسی هستی و میدونم که تو دقیقاً مناسب همین کاری,چطوره؟نظرت چیه؟"
‌‌
"ولی..."

"چی شده؟نکنه کاری داری و نمـ..."

"نه هیچ کاری ندارم.اممم...باشه خاله.من این کار رو قبول میکنم"
قبول کردم چون میخواستم برای کاری که دیروز برام انجام داد یه جوری مهربونیش رو جبران کنم.

"ولی خاله جان...این چه کاری میتونه باشه؟"
ازش پرسیدم.

"تو قراره به عنوان دستیارِ شخصی پسرم توی این خونه کار کنی"

Personal MaidDove le storie prendono vita. Scoprilo ora