قسمت 9

32 4 2
                                    

از دید جیئون

این روزها اونها مدام با هم هستن.نمیدونم چرا ولی هر زمان که مردم درباره اونها حرف میزدن احساس میکردم قلبم با هر بار شنیدن داره تیکه تیکه میشه.درباره اینکه اونها چقدر دوست داشتنی هستن,چطوری به هم میان و با هم کامل بنظر میرسن.راستش بهشون حسودیم میشه.
حتی شنیدن اسمشون هم قلبم رو به درد میآره.
سهون و سوزی...
ولی نمیدونم که آیا درسته من حسود باشم یا نه.خودم خواستم کخ ازش دکر باشم.

"هِی،سلام دختر فقیر..."
اون پوزخند زد.باز هم شروع شد

"سلام پسر پولدار"
به سردی گفتم.نشون ندادم که چقدر از متلکش ناراحت میشم.هر کسی این رو میگفت اهمیت نمی‌دادم ولی شنیدنش از دهن آب دلم رو میشکست.

"وای,حالا میتونی جوابم رو بدی.فکر کردم دیگه نمیتونی حرف بزنی"
یه قدم بهم نزدیک شد و من یه قدم عقب رفتم.احساس کردم کسی داره نگاهمون میکنه.

آره این روزها توی مدرسه همیشه همین حس رو دارم.
فکر کنم بابای سهون آدمهاش رو فرستاده یا به چند تا از دانش آموزها پول داده تا جاسوسیمون رو بکنن...نمیدونم.این از نظر روحی آزارم میده ولی نمیتونم چیزی بگم.

"سهون,لطفاً فقط ازم دور بمون"
بهش التماس کردم.

"چرا باید ازت دور بمونم؟"

"چرا فقط نمیری سُراغ دوست دخترت؟"

"چیه؟نکنه حسودی میکنی؟"

"نـ...نه,البته که نه!"
‌باهاش مخالفت کردم.اون نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد کسی نیست دستم رو گرفت و توی انباری انتهای حیاط مدرسه برد.کمتر کسی اینجا پیداش میشد.

"یه لحظه همینجا باش"
سمت در رفت و بعد از اینکه به بیرون سرک کشید در رو رو بست و سمتم اومد.

"جیئون...میتونی همه چی رو بهم بگی"
دستش رو روی گونه‌ام گذاشت.قلبم داشت از جا کنده میشد.

"نمیتونم سهون,من...من نمیتونم..."
هُلش دادم کنار و همونجا ولش کردم.از مدرسه دویدم بیرون و توی نزدیکترین پارک ایستادم.

"خانم لی,لطفاً با ما بیآیید..."
دو مرد توی کت و شلوار رسمی مجبورم کردن سوار ماشین بشم.اونها من رو به پارکی بردن که از مدرسه خیلی دورتر بود.

"خانم,رسیدیم"
از ماشین پیاده شدم.اونها رفتن و من رو اونجا تنها گذاشتن.خیلی نگذشته بود که ماشین دیگه‌ای رسید و حدس بزنید کی توی اون بود؟

'جناب آقای اوهِ بزرگ...'
یعنی بیچاره شدم!بابام بیکار میشه.

"بهت نگفتم از پسرم دور بمون؟"
عصبی بهم گفت.پایین رو نگاه کردم,نمیخواستم باهاش روبرو بشم.

"من رو ببخشید آقا.تلاشم رو میکنم باز هم دور بمونم.یه مشکلی پیش اومد ولی حلش کردم"

.............................................................

بعد از اون روز سعی کردم بیشتر از سهون دوری کنم.تا اونجایی که میتونستم دیر به مدرسه میاومدم و همیشه توی جایی از مدرسه پنهون میشدم حتی زمان ناهار و زنگهای تفریح.

زمانی که زنگ میخورد هم سریع تر از همیشه از مدرسه میاومدم بیرون.این سخت بود و سهون همه چی رو سخت تر میکرد چون اون زمانی که توی کافه کار میکردم میاومد اونجا.چشمم مدام به مشتری‌ها بود.نکنه یکی از اونها جاسوس میشد و دوباره میدید که دارم با سهون حرف میزنم.

"نانا,من فکر کنم باید یه کار دیگه برای خودم جور کنم"

"چی؟!ولی چرا؟!"
اون متعجب پرسید.آه کشیدم و درباره برخوردم با پدر سهون با نانا صحبت کردم.

"و حالا میبینی که سهون داره کارها رو برام سخت تر میکنه.توی مدرسه ازش فرار میکنم ولی اون همیشه میآد این کافه...تقریباً هر روز!"

Personal MaidOnde histórias criam vida. Descubra agora