قسمت آخر

10 1 5
                                    

از دید جیئون

قرار امروز در یه کلمه خلاصه میشه...خیلی زشت،ناپسند و خجالت آور.

تا مامان میز شام رو بچینه بابام 15 دقیقه میشه که بدون هیچ حرفی به سهون زُل زده و من میدونم که سهون توی این وضعیت اصلاً راحت نیست.اون مدام پاهاش رو تکون میداد و کف دستش رو به شلوارش می‌مالید.مطمئنم از استرس عرق کرده.

"خُب...دوباره بگو اسمت چی بود؟"

"سـ...سهون,آقا"
اون به بابام تعظیم کرد و احترام گذاشت.بابا مغرورانه کمی سرش رو تکون داد.انتظار همچین رفتاری رو از بابام نداشتم.رفتارش بی‌ادبانه‌اس و من از سهون خجالت میکشم.چند دقیقه گذشت و ناگهان بابام زد زیر خنده.
‌‌
"راحت باش پسرم.نمیخوام که گازت بگیرم یا بخورمت.فقط میخواستم واکنشت رو ببینم.جیئون این پسر خیلی بانمکه"
اون گفت و دست روی شونه های سهون گذاشت.متوجه شدم باد سهون خوابید و نفسش رو بیرون داد.

"ولی..."
صدای بابام حالا جدی شد و لبخندش رو خورد.

"...اگه جرأت کنی به دخترم آسیب بزنی,میدونی که نتیجه‌اش چی میشه مرد جوان...هممم؟حتی اگه تو پسر رئیسم باشی بدجور..."
اون به سهون گوشزد کرد.دستش رو به علامت گوش پیچوندن نشون داد.سهون بهم نگاه کرد و به آرومی لبخند زد.بعد سمت بابا چرخید و سر تکون داد.

"من هرگز بهش آسیب نمیزنم آقا.آدم به کسی که دوستش داره آسیب نمیزنه"
‌سهون با لبخند گفت.

"در هر صورت خواستم بدونی قضیه چیه"

"آقایون,شام آماده اس!جیئون بیا کمکم کن عزیزم"
مامان صدامون کرد.من به مامان کمک کردم میز رو بچینه.ما شام رو همراه جوکهای بی‌مزهء بابا و تعریف خاطره‌های ضایع و خجالت آور مامان خوردیم.

راستش حداقلش خیلی خوش میگذره و من خوشحالم که والدینم خیلی از سهون خوششون اومده.سهون هم کمی خجالتش رو کنار گذاشته و گاهی جوکهای خنده‌دار تعریف میکنه و همه رو میخندونه.

بعد از غذا همگی توی نشیمن جمع شدیم و مامان داره عکسهای بچگیم رو به سهون نشون میده...و باز هم این خجالت آوره!
آخه نمیشد چیز دیگه برای سرگرم‌کردن دوست پسرم پیدا کنید؟
اونها همگی دارن به قيافهء من توی عکسها میخندن در حالی که من هر لحظه سرخ میشم چون اونها دارن به من میخندن.انگار همگی باهم دسيسه کردن تا آبروم رو ببرن.
‌‌
من رفتم آشپزخونه تا میوه بردارم و مامان دنبالم اومد.سرم توی یخچال بود که ضربه‌ای به باسنم خورد.چرخیدم داد بزنم که مامانم جلوی دهنم رو گرفت.

"هیس...چته تو؟اممم جیئون,میگم تو باید سهون رو همراه برای هفته بعد دعوت کنی,باشه؟از اونجایی که خانواده‌اش قراره جزئی از خانواده ما بشن اونها رو هم دعوت میکنیم.به هر حال ممکنه با هم رفت و آمد زیاد داشته باشیم"
یه کوچولو سرخ شدم و بیشتر میوه ها از دستم افتاد.

(چقدر سرخ میشه از خجالت!این حرف کجاش باعث خجالت میشد؟آهان...شاید هم میدونه به نوعی میخوان بیآن خواستگاریش🤭)

"من ازش میپرسم اوما"
اون لبخند زد و بهم کمک کرد میوه ها رو بیآرم نشیمن.
بعد از یه ساعت صحبت کردن,سهون از بابا درخواست کرد تا باهاش بریم پیاده‌روی.

"البته پسرم,فقط اون رو قبل از نیمه شب برگردون"

..................................................................

Personal MaidDonde viven las historias. Descúbrelo ahora