قسمت 5

24 4 4
                                    

از دید جیئون

"تو پسر رئیس منی,اون به این معنیه که تو هم رئیس من میشی,من باید تو رو آقای سهون صدا کنم"

"نخیر!فقط من رو سهون صدا بزن"

"نه،من این کار رو نمیکنم"

"آره،تو این کار رو میکنی"

"نمیکنم"

"میکنی"

"نمی‌کـ..."

"میشه توی ماشین اینقدر بکن بکن راه نیاندازید؟!هایییششش...جوانهای امروزی!"
یه پیرمرد رهگذر غر زد و از کنار ماشین رد شد.من دیگه ساکت شدم و مطمئنم لُپهام از خجالت صورتی شده پس سرم رو پایین انداختم.

"باشه...باشه!نظرت درباره این چیه...توی خونه من رو آقا و بیرونِ خونه سهون صدا کنی؟"
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.

"هممممم...اجازه بده درباره اش فکر کنم"

"تو دخترهء...!"
به خاطر غُر غُر کردنش زبونم رو براش درآوردم بیرون.

"چشمهات به جاده باشه آقا!!"
دوتامون زدیم زیر خنده و صحبت عادیمون رو شروع کردیم,توی راه خونه از یه جا غذا خیابونی خوردیم و ساعت 6 بعد از ظهر رسیدیم عمارت.

"تو به عنوان یه دختر زیادی میخوری"
توی راه برگشت با نیشخند بهم گفت.بالأخره به عمارت رسیدیم.سهون سربسرم می‌گذاشت و میخندید.

"خب من گشنمه"
لب و لوچه ام رو آویزون کردم.پسر یخی رو به این ورژن آزاردهنده‌اش ترجیح میدم.حداقل اون‌ ورژن کلاً بیخیاله ولی این...هوف!

"این به این خاطرِ که تو هنوز جو...."

"سهون..."
حس کردم سهون کنارم یخ زد.یه مرد تقریباً 40 ساله دیدم که شبیه سهونه و توی نشیمن روی مبل نشسته.

"بابا..."
به سهون نگاهی انداختم و سریعاً به باباش تعظیم کردم.

"سهون بالأخره خونه اومدی پسرم"
مامانش با لبخند از آشپزخونه اومد.
‌‌
"عصر بخیر خاله جان,زودتر پرواز داشتی؟"
بهش تعظیم کردم.

"پروازم کنسل شد,زانوت چی شده عزیزم؟"

"چیزی نیست خاله...فقط خوردم زمین"

"باید مراقب خودت باشی...باشه؟و بگذار بهت معرفی کنم...ایشون پدر سهون هستن"

"عصر بخیر آقای اوه...من لی جیئون هستم"
تعظیم کردم و احترام گذاشتم اون بی اهمیت فقط سر تکون داد و به سهون نگاه کرد.چه بی‌ادب!
پسر کو ندارد نشان از پدر*...پدر و پسر مثل همدیگه‌ان!

*Like Father Like Son*

"سهون...لازمه که با هم صحبت کنیم"
اون و سهون اتاق نشیمن رو با هم ترک کردن.

"برو استراحت کن جیئون"
خانم اوه گفت.

"ممنون خاله"
تعظیم کردم و مستقیم به طرف اتاقم رفتم.

.............................................................

حالا ساعت 8 شبه.
دارم فکر میکنم سهون غذاش رو خورده یا نه؟

تصمیم گرفتم برم اتاقش.
هانی بهم گفت والدینش زودتر برای کاری اینجا رو به مقصد چین ترک کردن.ناگهانی به بابام فکر کردم,ممکنه آخر هفته بهش یه سری بزنم.قسم خوردم دیگه نبینمش ولی باز هم گاهی دلم براش تنگ میشه.

روبروی اتاق سهون ایستادم و در زدم.

هیچ جوابی نیاومد...

دوباره سعی کردم ولی هنوز جوابی نبود...

به آرومی در رو باز کردم تا ببینم خوابه یا نه.
اتاق کانلاً تاریکه و تنها منبع نور چراغ کنار تختشه ولی همین برام کافیه تا ببینمش که به پشتی تختش تکیه زده و زانوهاش رو بغل کرده.

Personal MaidWhere stories live. Discover now