قسمت 7

27 4 0
                                    

چند روز بعد

از دید جیئون

"جیئون...بیا اینجا"


"جیئون جنسها رو بگیر"


"لیست های خرید کجاست جیئون؟"
‌‌

"نه جیئون....این یکی رو نمیگم...اون یکی جیئون..."

‌‌
"کی گفته اون جنس رو برداری جیئون؟!"


"جئون جنس‌ها رو دونه‌ای نیآر"


"جیئون چرا اینقدر کُندی؟تنبل!"


"جیئون مگه غذا نخوردی که انرژی نداری؟!"

هر کجا میرفت دنبالش میرفتم و هرچیزی رو که میگفت برمیداشتم.با دستورات پشت سر همی که میداد کلافه‌ام کرده بود ولی اگه ازش سرپیچی میکردم دوبرابرش رو سرم تلافی میکرد.

آخه من چه گناهی کردم؟شاید توی زندگی قبلیم به کشور خیانت کردم.شاید هم ملکه‌ای بودم که سر صیغه‌های سلطنتی رو زیر آب کرده!وگرنه این حجم از بدبختی در زندگیم نمی‌گنجه!
امروز دوستهاش میاومدن عمارت و ما مجبوریم به اندازه 12 نفر خرید کنیم.شاهزاده اوه سهون جشن گرفته ولی این وسط داره کمر من بدبخت رو به ف‌*اک میده!

اِهم...حرف آخرم رو نشنیده بگیرید لطفاً.گاهی زیادی فحش میدم ولی منظورم اون چیزی نیست که توی ذهنتونه!

"سهون,با این میخوای چیکار کنی؟"
پرسیدم و داخل ماشینش نشستم.

"نمیدونم...به هر حال من که نمیتونم آشپزی کنم"

"پس کی باید این کار رو بکنه؟...اوه خدای من!نگو که من مجبورم تنهایی برای 12 نفر غذا بپزم؟"
ناباورانه ازش پرسیدم.اگه بگه آره بدبخت شدم.

"آه,البته...تو نه جیئون,اجازه بده بقیه برات آشپزی کنن و تو به همراه من و دوستهام ازش لذت ببر"
هوووف...خدا رو شکر!

"ولی امروز روز تعطیلمه و فقط همراهیت میکنم...همه‌اش همینه،بعدش میرم"

"چی؟!کجا میخوای بری؟چرا بهم نگفتی؟"
حالا داره مثل دوست پسرها رفتار میکنه.

"من قبلاً به مامانت گفتم و اون هم موافقت کرده"
تموم مدت تا به خونه برسیم مثل بچه ها لب و لوچه آویزون کرده بود.با این قد و هیکل واقعاً خنده‌داره.اوه خدا خیلی بانمک شده بود.
چی؟!بانمک؟!کجای این خرس گنده بانمکه؟

از درون داشتم خودم رو به این خاطر کتک میزدم ولی از بیرون خونسرد نشسته بودم.به عمارت رسیدیم و من بهش کمک کردم تا خریدها رو داخل ببره.

"اوه!هیونگ"
یکی از دوستهاش رو دیدم,لوهان.

"چه زود اومدی هیونگ"
با لبخند مُشت برادرانه* اجرا کردن.

*وقتی دوستان صمیمی مشتهاشون رو دوستانه به هم میزنن و حرکات عجیب انجام میدن و در آخر شونه هاشون رو با خنده به هم میکوبن بهش Bro-fist میگن*

"سلام جیئون"
لوهان برام دست تکون داد.

"سلام سونبه نیم*"
بهش لبخند زدم.

*Sunbae-Nim:ارشد یا سال بالایی*

"لازم نیست اینقدر رسمی باشی,فقط صدام کن لوهان یا اوپا...میتونی؟"
بهم چشمک زد و سهون بهش چشم غُره رفت.صورتم رو برگردوندم تا خنده‌ام رو نبینه.

"من حالا دیگه باید برم.بعداً میبینمت سهون شی.بهت خوش بگذره"
باهاشون خداحافظی کردم.لوهان با یه لبخند بزرگ برام دست تکون داد و سهون بدون اینکه چیزی بگه فقط سرش رو آروم برام تکون داد.
‌‌
با خوشحالی به راه افتادم و از باد سردی که به صورتم میخورد لذت میبردم که موبایلم به خاطر پیامک ویبره رفت.

'دیر خونه نیا'
با پیامش لبخند به لبم اومد.هنوز هم همون پسر تُخسِ زورگوئه!

'باشه جناب آقای ارباب!'
پیام رو ارسال کردم.دوباره شروع کردم راه رفتن که یه لیموزین سیاه رنگ نزدیکم ترمز زد.یه نفر ازش پیاده شد و من اون رو به عنوان آقای کیم میشناختم.
‌ ‌‌
"خانم لی...آقای اوه میخوان شما رو ببینن"

.............................................................

ما به یه رستوران خیلی گرون و لاکچری رسیدیم.
پیشخدمت ما رو به اتاق VIP راهنمایی کرد.
‌‌
"اجازه بدید همراهیتون کنم"
‌‌
"ممنونم"
به پیشخدمت گفتم و اون تعظیم کرد.سمت اتاق رفتم.پیشخدمت در رو با احترام باز کرد و بعد از تعظیم دیگه‌ای از اونجا رفت.آقای اوه رو داخل اتاق دیدم که خیلی جدی نشسته.
‌‌‌
"لطفاً بنشینید خانم لی"
به صندلی روبروش اشاره کرد و من بعد از تعظیم کردن بهش نشستم.

"بگذار مستقیم برم سر اصل مطلب"
اون شروع کرد.چهره‌ جدیش واقعاً ترسناکه و به سهون حق میدم اگه یه عمر از دستوراتش پیروی کرده باشه‌.چشمهاش درست مثل یه دره‌اس که عمیقه و بخاطر تاریک بودن انتهاش دیده نمیشه.همینقدر تاریک...هنینقدر ترسناک.
‌‌
"هرقدر لازم داشته باشی بهت میدم فقط باید از کارت در بیآی بیرون و از پسرم دور بمونی"

"چی؟ولی آقا،خانم ا..."

"میدونم آواره‌ای و خونه نداری پس برات یه آپارتمان گرفتم.برام هم مهم نیست اون زن چی بهت گفته"
دسته کلیدی جلوم پرت کرد.

(بیا برو در کان سهون🤣مرتیکهء قوزمیت گوزو!)

'مرتیکهء عوضی!حیف که پدر سهونی وگرنه میدونستم چطوری بزنم که تا چند وقت نتونی از جات بلند بشی!بهم توهین میکنی؟آواره خودتی کثافت'

Personal MaidWhere stories live. Discover now