قسمت هفتم : نشان ...
- ی...یونگی...
پاهایش جان گرفت و به سمت گلوریا دوید و دستان او را از دستان یونگی جدا کرد.
- ب...بهش کاری نداشته باش...
- اینبار نیومدم اذیتت کنم...
پس برای چه آمده بود ، برای گرفتن تمام هستی اش دختری که تصور نبود او نابودش میکرد ، بزرگ ترین و دردناک ترین رآزش گلوریایش بود.
- باید تنهایی باهات حرف بزنم جینا.
- من هیچ حرفی باهات ندارم مین یونگی.
یونگی دستانش را حرکت داد و موهای گلوریا را نوازش کرد و لبخند زد ، عجیب آن دختر بچه بوی خواهر عزیزتر از جانش که از دستش داده بود را میداد.
- تو ماشین منتظرتم...
به گلوریا لبخندی زد و به سمت ماشینش حرکت کرد ، چرا با دیدن دخترش احساساتش آنقدر تغییر کرده بود ، ولی آتش انتقام درون سینه اش هنوز هم شعله ور بود...
- م...مامان داری اذیتم میکنی...
- برو پیش یوها تا میام گلوریا.
- اون اقا کیه مامان چرا شبیه منه؟
- گفتم برو پیش یوها گلوریا...
داد زد چون نگران از دست دادن قلبش بود ، با اینکه میدانست بزرگ کردن آن بچه ممکن است نابودش کند ولی آن را با جان و دل بزرگ کرده بود حتی به قیمت جانش...
- ب...باشه...
دخترش بغض کرد و به سمت یوها دوید ، یوها آرام او را به آغوش کشید و اشک چشمانش را پاک کرد.
- گریه نکن دختر کوچولو ، مامانت منم دعوا کرده...
- اون آقا کیه یوها؟
- منم نمیدونم گلوریا نمیدونم...
کاش هیچ وقت نمی فهمید کسی که قلب مادرش را شکست و خانواده مادرش را به خاک سیاه نشاند کسی که رو به رویش بود و به او لبخند زد مین یونگی پدرش است...
نفس عمیقی کشید و به سمت ماشین یونگی حرکت کرد ولی دست و پاهایش عجیب از استرس و ترس میلرزید ، نفس عمیقی کشید و سوار ماشین یونگی شد.
- به گلوریا کاری نداشته باش...
- من به تو دخترم کاری ندار جینا فقط...
این( فقط ) جان جینا را به آتش میکشید و ترس دورن قلبش را دو چندان میکرد...
- چ...چی ازم میخوای مین یونگی...
به چشمان پر از ترس جینا نگاه کرد و لبخند زد :
- خودت و دخترم از اینجا برید...
چه خود خواه بود ، دخترش کسی که فقط امروز او را دیده بود ولی زحمت سالها بزرگ کردنش مثل یک راز بر گردن جینا بود.

YOU ARE READING
Hampenth (Vkook)
Romance. هامپنث . خلاصه: کوک به ظاهر یه آدم عادیه ولی مامور سازمان سیاه و جانشین حکومت پدرش توی اون سازمانه و با نقشه وارد عمارت کیم بیونگ پدر تهیونگ که حاکم صندلی دوازدهم اون سازمانه میشه تا اونو بکشه و انتقام مرگ پدرشو بگیره ولی... پنج سال بعد... پنج سال...