قسمت ششم : محاصره...
- چی گفتی؟
- توی اون خونه یه پیرزن و یه دختر به اسم گلوریا زندگی میکنن که جینا رو مادر صدا میزد قربان.
دیگر چیزی نشنید تلفن از دستش افتاد ، سرش گیج میرفت ، او چه می گفت یعنی گلوریا دخترش بود.
- گلوریا...
چه در سر داشت که ماننده دیوانه ها راه میرفت ، از روی صندلی اش بلند شد و شماره مورد نظرش را گرفت :
- کجان؟
- الان وارد عمارت پدریش شد قربان دستورتون چیه؟
باز چه نقشه شومی در سر داشت ، مگر یک کینه میتوانست چقدر عمیق باشد که نتوانسته بعد از گذر پنج سال هم آن را فراموش کند...
- شب کارتو شروع کن ، نمیخوام بمیرن...
- چشم قربان.
و بعد تلفن را قطع کرد ، سیگار و فندکش را از جیبش بیرون آورد و سیگاری را روشن کرد
- گلوریا...
کام عمیقی گرفت مدام اسم دخترش را به زبان می آورد و میخندید ، برای اولین بار حسرت دیدن چهره ای را داشت که هرگز آن را ندیده بود
- کاش وجود نداشتی دختر ...
با بغض خندید ، چرا جینا نام خواهر مرده یونگی را برای دخترشان انتخاب کرده بود ، درحال غرق شدن در افکارش بود که حرف پدرش یادش آمد :
- هر کی سر راه قلبت قرار گرفت و مانع پیش رفتت شد بکشش یونگی ، حتی اگه خودت مانع خودت شدی خودتو بکش پسرم ولی عاشق نشو فهمیدی؟
خودش را مدام با این افکار گول میزد ، افکاری که احساساتش را به پوچی کشانده بود و هدفی جز نابودی خانواده کیم در سر نداشت.
- ببینم امشبم میتونی مقاومت کنی جئون جونگکوک...
جمله اش را گفت با صدای بلند خندید چه در سر داشت ، احساساتش را دوباره دور ریخته بود و تبدیل به چیزی فراتر از سنگ شده بود.
- گلوریا...
...
( عمارت پدری کیم تهیونگ )
چند ساعتی میشد که هر دو به عمارت رسیده بودند ، فضای بین شان دوباره در حال سنگین شدن بود و هیچ یک حرفی نمیزد ، تهیونگ روی مبل نشسته بود و کتابش را میخواند کوک هم کمی دور تر روی صندلی نشسته و به او خیره شده بود.
+ انقدر بهم نگاه نکن حرفتو بزن کوک...
_ هنوزم مثل قبل پشت سرت چشم داری رییس کیم نه؟
از روی صندلی بلند شد و رفت کنار تهیونگ روی مبل نشست و سرش را به بازوی های او تکیه داد و به کتاب دورن دستان او خیره شد.

ESTÁS LEYENDO
Hampenth (Vkook)
Romance. هامپنث . خلاصه: کوک به ظاهر یه آدم عادیه ولی مامور سازمان سیاه و جانشین حکومت پدرش توی اون سازمانه و با نقشه وارد عمارت کیم بیونگ پدر تهیونگ که حاکم صندلی دوازدهم اون سازمانه میشه تا اونو بکشه و انتقام مرگ پدرشو بگیره ولی... پنج سال بعد... پنج سال...