چپتر اول

509 18 0
                                    

قبل از این که از اتاق خارج بشه، لپ‌تاپ نسبتآ قدیمیش که همه‌ی اطلاعات مربوط به تدریس رو داشت، داخل کیف قرار داد و سمت آشپزخونه رفت تا ظرف ناهارش رو برداره و به دانشگاه بره.
بعد اینکه از کامل بودن همه ی وسایلش مطمئن شد سمت اتاق خواب فلیکس رفت و بدون اینکه در بزنه و مزاحم خوابش بشه در رو اروم باز کرد.
موهای بلوند و نامرتبش از زیر پتو معلوم بود و بالشت های تختش روی زمین پخش بودن.
پنجره ی اتاقش نیمه باز بود. امروز قرار بود هوا سرد باشه پس سمت پنجره رفت و پنجره رو بست تا پسر شلختش سرما نخوره.

_حداقل وقتی شب دیر وقت یواشکی از پنجره میای اتاقت، پنجره رو کامل ببند که سرما نخوری.

روی پیشونیش بوسه ای گذاشت: تا ساعت ۶ کلاس دارم. مراقب خودت باش.

وقتی از این که کامل از فلیکس خداحافظی کرد، در اتاق رو بست و وسایلش رو برداشت و از خونه خارج شد.
شروع ترم جدید بود و قرار بود کلی دانشجو جدید داشته باشه.‌تنها چیزی که از ته دل میخواست این بود که این ترم هم به ارومی بگذره و دانشجوهای پر دردسر توی کلاسش نباشه.
ماشین رو توی پارکینگی که مخصوص اساتید بود پارک کرد و به گوشیش نگاه کرد تا برنامه ی کلاسش رو چک کنه.

_طبقه ی ۳ کلاس ۳۰۷

به ساعت نگاه کرد. دقیقا به موقع رسیده بود ولی با کمترین سرعت ممکن سمت کلاس رفت چون میدونست خیلی از دانشجوها دیر سر کلاس میان.
بلاخره به کلاس رسید و قبل اینکه وارد کلاس بشه نفس عمیقی کشید. ۵ سالی بود که استاد شده بود ولی هنوز کامل به اینکه ۱۵ تا دانشجو موقع درس دادن بهش نگاه کنن عادت نکرده بود.
وقتی وارد کلاس شد همهمه ی دانشجوها قطع شد.
وسایلش رو روی میز گذاشت و به کلاس نگاه کرد.
کلاس کم جمعیتی بود و حدودا ۱۰ ۱۵ نفر بودن.

_روزتون بخیر. شروع ترم جدید رو بهتون تبریک میگم. همینطور میدونین اسم من چوی سان هست. قرار هست ۴ماه کنار هم درس بیوفیزیک رو بخونیم.

کنترل پروژکتور رو برداشت و همینطور که امادش میکرد ادامه داد: این درس به اندازه ی کافی سخت هست و قرار نیست من سخت گیری اضافی کنم. فقط چندتا قانون هست که اگه بهشون توجه کنین باعث میشه بهتر باهم کنار بیایم. لطفا پروژه هایی که براتون تعیین میکنم رو به موقع برام بفرستین. الان دیگه ۲۲ ۲۳ سالتون شده پس شیطنتای دبیرستانتون رو کنار بذارین. آخرین قانون هم اینه که لطفا به موقع سر کلاس بیاین.

تا جمله ی اخرش رو گفت در کلاس باز شد و یه پسر که از پف چشاش میشد فهمید که خواب مونده وارد کلاس شد.
وقتی که نگاه خیره ی کل کلاس و استادش رو روی خودش حس کرد با حالت معذب لبخند زد.
کمی جلوی استاد که پشت لپتاپ ایستاده بود خم شد و عذرخواهی کرد: ببخشید خواب موندم دیگه تکرار نمیشه.

وقتی استاد سرش رو تکون داد و به ادامه ی حرفاش مشغول شد،سمت دوست صمیمیش رفت و پشت میز خالیی که کنارش بود نشست.

college🌧Where stories live. Discover now