چپتر بیست و دو

102 6 0
                                    

تقریبا همه ی وسایل فلیکس توی خونش با کمک مینگی و هونگ چیده شده بود،چند روزی بود که سرگرم کارای اسباب کشی بودن.
فلیکس گفته بود که همه ی وسایل رو به غیر از گاز و یخچال و وسایل گرون که خود فلیکس نمیتونست بخره، به خیریه ببخشن و برای اینکه خودش زیاد وسیله ای نداشت،اسباب کشی سنگینی نبود.
وو از خستگی روی مبل دراز کشیده بود و سرش رو روی پای هونگ گذاشته بود و هردوشون تلوزیون نگاه میکردن.اولین بار بود که مینگی و هونگ،وو رو ملاقات میکردن ولی از همون دقایق اول جوری باهم صمیمی شده بودن که انگار خیلی وقته همو میشناسن.
سان و مینگی سعی میکردن تختی که فلیکس و جیسونگ انتخاب کرده بودن رو،سرهم کنن.
جیسونگ و فلیکس توی یه اتاق دیگه بودن و داشتن وسایل گیمشون رو وصل میکردن.
فلیکس همینطور که صندلی گیمینگشو درست میکرد گفت: حتی نمیتونی تصور کنی چه قدر خوشحالم.
جیسونگ همینطور که کابل هارو به کیس وصل میکرد گفت:خودمم همینم...اول میترسیدم که نکنه تو بخاطر اینکه از سان جدا میشی حالت بد شه.
_خونمون فقط یه کوچه فاصله داره...وو هم الان باهاشه..میدونم تنها نیست.
از جاش بلند شد و سمت جیسونگ رفت:و اینکه دارم با تو زندگی میکنم...ارزومون از روز اول دوستیمون همین بود.
جیسونگ فلیکس رو سمت خودش کشید و روی پاهاش نشوند:اینقدر زندگیمون داره قشنگ پیش میره که واقعا میترسم یه جا،یه کار اشتباه کنم و همه جیو خراب کنم.
فلیکس دستش رو دور گردنش حلقه کرد و محکم بغلش کرد:گند نمیزنیم...راستی باید بریم وسایل نانا هم بگیریم..توی همین اتاق گیم وسایلشو بذاریم؟
جیسونگ به اتاق نگاه کرد:اره اگه وسایلش مشکی قرمز باشه به تم اتاق میخوره...فردا هم باید بریم بیاریمش دیگه نیاز به مراقبت ویژه نداره.
_تختتون رو درست کردیم
مینگی و سان دم در ایستاده بودن و به فلیکس و جیسونگ که روی زمین همو بغل کرده بودن،نگاه میکردن.
از روی زمین بلند شدن و با ذوق وارد اتاق رو به رویی شدن.
فلیکس روی تختش دراز کشید:وای واقعا کمرم داشت میشکست.
جیسونگ از سان و مینگی تشکرد کرد و روی تخت نشست و چند بار بالا پایین پرید.
مینگی به سان گفت:واقعا تنها گذاشتن این دوتا بچه باهم کار درستیه؟من فلیکسو با چنگ و دندون بزرگ کردم.
سان به فلیکس و جیسونگ که با شیطنت سعی میکردن هم‌ دیگه رو از روی تخت هل بدن نگاه کرد:اره فکر نکنم مشکلی پیش بیاد...هردوشون خیلی مراقب همن....به هرحال خونمون خیلی بهم نزدیکه.
فلیکس و جیسونگ رو تنها گذاشتن و پیش وو و هونگ برگشتن.
سان کنار وو نشست:بیا سرتو بذار روی پای من.
وو بدون اینکه به سان نگاه کنه گفت:نوچ.
مینگی دست وو رو گرفت و سعی کرد از جاش بلندش کنه:از رو همسرم پاشووو.
وو خودش رو بیشتر به پاهای هونگ چسبوند:من خودم میخواستم پاشم برم دستشویی اما خب...نمیرم.
هونگ پاهاش رو تکون داد:پاشو برو...مگه ۷سالته.
وو با غر بلاخره از جاش بلند شد و سمت دستشویی رفت.
مینگی کنار هونگ نشست و گفت:خیلی لجبازه.
سان با لبخند جواب داد:همین خیلی دوست داشتنیش کرده.
هونگ و مینگی به سان نگاه کردن و هردوشون متوجه شده بودن که بعد از چند سال،سان خیلی خوشحال بود و انگار بلاخره به ارامشی که میخواست رسیده بود.
وو بعد از مدتی برگشت و گفت:از فلیکس و جیسونگ خداحافظی کردم.فکر کنم برگردم خونمون.
سان از جاش بلند شد و گفت:صبر کن منم خداحافظی کنم بعد بریم خونمون.
وو که متوجه شد سان منظورش رو اشتباه فهمیده گفت:نه.تو همینجا اگه میخوای بمون،من برنامه داشتم که با هارو و هانا برم خرید.
سان با ناراحتی سمت وو رفت و بغلش کرد:نمیشه فردا برین؟من امشب میخواستم پیشم باشی.
مینگی زیر لب نچی گفت:برین یه جا دیگه این حرفارو بزنین،دارین مزاحم سریال دیدنمون میشین.
وو دستش رو دو طرف صورت سان گذاشت و گفت:فردا باز میام پیشت...قرار دیدارمون با خانوادمم فردا فیکس میکنم.
سان سر تکون داد و دست وو رو بوسید:به هرحال،میرسونمت خونتون.
قبل اینکه وو مخالفت کنه سمت اتاق جیسونگ و فلیکس رفت و سعی کرد به این نکته توجه نکنه که اون دوتا داشتن همو میبوسیدن و با اومد سان سریع از هم جدا شدن،ولی توی ذهنش یاد داشت کرد که دفعه ی دیگه قبل از اینکه وارد اتاقشون بشه،در بزنه.
_من میرم هیونگتون رو برسونم خونشون...فکر نکنم لازم باشه که شب بخوام پیشتون بمونم؟
فلیکس سعی کرد که موهای بهم ریختش رو درست کنه:نه اوکیه...مینگی و هونگ قراره شب بمونن‌.
سان سر تکون داد و ازشون خداحافظی کرد.
قبل از رفتن از مینگی و هونگ هم خداحافظی کرد و با وو سوار ماشینش شد:الان که دارم فکر میکنم واقعا استرس دارم.
_چرا؟
سان همینطور که رانندگی میکرد گفت:خانوادت.
وو دستش رو پشت گردن سان گذاشت و اروم موهاش پشت سرش رو نوازش کرد:اصلا نگران نباش...به هرحال طبیعیه که برای پسرشون نگران باشن ولی زیاد سخت گیر نیستن.
سان به خودش توی اینه ی جلو نگاه کرد:فکر کنم موهامو رنگ کنم بهتر باشه.
وو با ناراحتی به سان نگاه کرد:واقعا لازم نیست بخوای خودت رو بخاطر خانوادم عوض کنی.موهات خیلی هم خوبه و همه میدونن تدریس باعث میشه موهای ادم زود سفید شه...تازه تو فقط ۵ ۶ نخ موهات سفیده...
سان لبخند زد:تو دوستشون داری؟
وو بدون خجالت جواب داد:اره خیلی ترن آنه.
سان خندید:واقعا امشب نمیای خونم؟
_نه خیلی دلم برای دوستام تنگ شده.
سان سر تکون داد و جلوی خونه ی وو پارک کرد:قبل خواب بهت زنگ میزنم.
وو به شوخی گفت:خیلی وابستم شدی.
_خوشت نمیاد؟
وو سمتش خم شد و لباش رو بوسید:خوشم میاد.
سان هم جواب بوسش رو داد و ازش خداحافظی کرد.
اول تصمیم داشت که به خونه ی خودش بره ولی با فکر اینکه بعد ۱۸ سال قراره تنها توی اون خونه باشه،نظرش عوض شد و سمت خونه ی فلیکس رفت.
-
جیسونگ با حس بوسه هایی که روی صورتش قرار میگرفت از خواب بیدار شد.
با چشمای نیمه باز به فلیکس که با لبخند روش نشسته بود نگاه کرد.
فلیکس وقتی دید که جیسونگ بیدار شده با صدای بلند گفت:پاشو باید بری سر کار.
جیسونگ غر زد و دوباره چشم هاش رو بست.
فلیکس روش خم شد و نوک دماغش رو گاز گرفت.
جیسونگ از درد چشماش رو باز کرد.
فلیکس با لحن لوس گفت:دیرت میشه،ما به پول کارت برای ادامه ی زندگی نیاز داریم.
جیسونگ خندید:صدای خشن سر صبحت واقعا به لحن لوست نمیخوره.
فلیکس خندید و از روی جیسونگ بلند شد:تا دوش بگیری برات صبحانه درست میکنم.
جیسونگ پرسید:بقیه رفتن؟
فلیکس سر تکون داد:اره همشون صبح زود رفتن سر کار.
جیسونگ از جاش بلند شد و دوش گرفت.
بیرون اومد و لباسای کارش رو پوشید و به آشپزخونه رفت.
فلیکس زیر لب اهنگ میخوند و قهوه هارو اماده میکرد.
جیسونگ چند لحظه به صحنه ای که رو به روش بود با لبخند نگاه کرد.بلاخره بعد از ۱۰سال به ارزوشون رسیده بودن و جیسونگ میتونست قسم بخوره که هرروز بیشتر عاشق فلیکس میشد و نمیتونست زندگی رو بدون اون تصور کنه.
فلیکس برگشت تا قهوه هارو روی میز بذاره و جیسونگ رو دید:عافیت باشهه.بیا برات قهوه و وافل درست کردم.
جیسونگ روی صندلی نشست و تشکرد کرد:لازم نبود اینقدر زود بیدار شی و اینکارو کنی.
فلیکس همینطور که روی وافلش عسل میریخت گفت:معلومه که نمیخواستم اولین روزی که باهم توی خونه ی مشترکمونیم،تنها بیدار شی.
جیسونگ گوشیش رو بیرون اورد و گفت:میخوام کلی از زندگیمون عکس بگیرم.
هردوشون برای گرفتن سلفی لبخند زدن و شروع به خوردن کردن
فلیکس گفت:هونگ و بابا گفتن بعد از اینکه از سر کار برگشتن منو میبرن بریم نانا رو تحویل بگیریم.
جیسونگ با خوشحالی گفت:پس وقتی از سر کار برگردم قراره خانوادم بهم خوش امد بگن.
فلیکس لیوانش رو روی میز گذاشت و گفت:واقعا حرفت قشنگ بود ولی دیگه برو کار کن تا بدبخت نشدیم اول زندگی.
جیسونگ از جاش بلند شد و قبل از رفتنش فلیکس رو محکم بغل کرد:مراقب خودت باش.غذا بخور حتما.
فلیکس با ناراحتی به جیسونگ نگاه کرد که خونه رو ترک کرد.
دوست داشت که روز اول زندگیشون،جیسونگ پیشش باشه ولی میدونست که برای نگه داشتن ارامش زندگیشون لازم بود که هردوشون زحمت بکشن.
وسایل آشپزخونه رو جمع کرد و به ساعت نگاه کرد.
تا هونگ بیاد،چند ساعت وقت داشت پس تصمیم گرفت که درس بخونه.
دو ماه دیگه امتحانات ورودی دانشگاها شروع میشد و لازم بود که خودش رو اماده کنه.
بعد از چند ساعت وقتی صدای زنگ در رو شنید کتابش رو بست و با خوشحالی در رو باز کرد.
هونگ سعی کرد خستگی‌ای که بخاطر کارش داشت رو توی چهرش نشون نده و با مهربونی فلیکس رو بغل کرد.
فلیکس پرسید:بابا نیومد؟
_نه گفت که کارش خیلی طول میکشه.
فلیکس با ناراحتی گفت:همیشه همین بوده.
هونگ وقتی ناراحتی فلیکس رو دید گفت:دست خودش نیست کلا کارش خیلی سخته.اگه میتونست واقعا میومد پیشت.
فلیکس کیفش رو برداشت:از این ناراحت نیستم که چرا پیش من نیومده...من فقط نگران خودشم که استراحت نمیکنه.
سوار ماشین هونگ شدن.
هونگ بعد از اینکه مطمئن شد فلیکس کمربندش رو بسته راه افتاد و گفت:اگه بخاطر حقوقش نبود مطمئن باش چند سال پیش‌ از این کار بیرون میومد.
فلیکس با فکر کردن به اینکه جیسونگ الان سر کاره گفت:کلا کار کردن خیلی مسخرس.
هونگ موافقت کرد و برای اینکه حال فلیکس رو بهتر کنه گفت:قبل از اینکه بریم پیش نانا،بابل تی بگیریم؟
فلیکس با خوشحالی جواب داد:اره لطفا.
هونگ مسیر رو عوض کرد و جلوی فروشگاه پارک کرد:من میرم میگیرم.تا بیام به دامپزشکی زنگ بزن بگو نیم ساعت دیگه میرسیم.
فلیکس گوشیش رو برداشت:من توت فرنگییییی میخوام.
هونگ قبل از پیاده شدن گفت:مطمئن بودم همینو میگی...
‌هونگ یه بابل تی توت‌فرنگی‌ و یه بابل تی قهوه گرفت و قبل از سوار شدن،به فلیکس نگاه کرد که با خوشحالی منتظر هونگ نشسته بود.
وقتی سوار ماشین شد فلیکس سریع بابل تی رو برداست و ازش عکس گرفت:هروقت برام چیزی میخری خیلی از عمو مینگی بیشتر دوستت دارم.
هونگ خندید و گفت:لازم نیست برام خودشیرینی کنی..هممون میدونیم برعکس چیزی که نشون میدی چه قدر مینگی رو دوست داری.
فلیکس بدون توجه به حرف هونگ،عکس بابل تی‌ش رو برای جیسونگ فرستاد.
میدونست که جیسونگ الان نمیتونست پیاماش رو چک کنه اما میخواست که همه ی اتفاقا رو همون لحظه به جیسونگ اطلاع بده.
_بریم نانا منتظره.
-
سان جلوی اینه ی اتاقش ایستاده بود و خطاب به وو که روی تختش نشسته بود گفت:لازمه کروات بزنم؟
وو سرش رو از روی گوشیش بلند کرد و به سان که داشت پیراهن مشکی ای که پوشیده بود رو مرتب میکرد نگاه کرد:نه...اصلا لازم نیست.همینطوری خیلی عالی‌ای.
سمتش رفت و موهاش رو مرتب کرد.سان این دو سه ساعت اخیر از شدت استرس و هیجان هی لباس های مختلف رو امتحان میکرد و از وو نظر میپرسید.
خود وو خیلی از اینکه قرار بود سان رو به خانوادش معرفی کنه خوشحال بود و فقط میخواست هرچه سریع تر سان بیخیال شه و راه بیوفتن.
_سانییی خیلی داره دیر میشه و من گشنمه.مطمئن باش ظاهرت کمتر از اینکه دیر برسیم اهمیت داره.
سان به ساعتی که بسته بود نگاه کرد و کیف پول و سوییچش رو برداشت:بریم.
وو دستش رو گرفت و همینطور که سمت ماشین میرفتن گفت:خیلی وقت بود توی لباسای نسبتا رسمی ندیده بودمت.
سان سوار ماشین شد و گفت:هفته دیگه کلاسا شروع میشه و قراره همش توی لباس رسمی باشم.
وو کمربندش رو بست:پس همش قراره بعد کلاسا بیام دفترت.
سان دستش رو روی رون پای وو گذاشت و فشارش داد:خیلی خوشحال میشم.
یعد از حدود بیست دقیقه رانندگی بلاخره به خونه ی خانوادگی وو رسیدن.
از چیزی که سان انتظارش رو داشت بزرگ تر و مجلل تر بود.
وو گفت:میتونی ماشین رو توی پارکینگمون پارک کنی.
سان زیر لب گفت:واقعا توقع همچین جایی رو نداشتم.
وو خندید:مطمئن بودم،به هرحال اول آشناییمون اینطوری بود که من توی کلاسات از شدت خستگی کار،خوابم میبرد.
سان ماشین رو پارک کرد و قبل از پیاده شدن خودش رو دوباره توی اینه ی ماشین چک کرد.
بلاخره پیاده شدن و وو دست سان رو گرفت و اروم فشار داد:اصلا نگران نباش،قراره با خوش اخلاق ترین خانواده آشنا شی‌.
زنگ در رو زدن و وقتی در باز شد و سان چهره ی مهربون مادر وو رو دید،تقریبا همه ی نگرانیاش از بین رفت.
از وو کوتاه تر بود و موهاش رو باز گذاشته بود و پیراهن صورتیی پوشیده بود،موقع لبخند،دور چشماش چروک خیلی ریزی بوجود میومد که مهربودن بودن چهرش رو چند برابر بیشتر میکرد.
سریع وو رو توی آغوشش کشید و با خوشحالی گفت:پسر قشنگم برگشت خونه.
وو هم محکم بغلش کرد و بعد از چند ثانیه از مادرش دور شد و گفت:ماماان اجازه بده بیایم تو.
مادرش که از شدت دلتنگی،عجولانه عمل کرده بود با خجالت از جلوی در کنار رفت و به داخل دعوتشون کرد.
سان که متوجه شده بود وو قرار نیست حالاحالاها به خودش بیاد و سان رو به خانوادش معرفی کنه،جلوی مادر وو با احترام تعظيم کرد:از اشنایی باهاتون خوشوقتم،چوی سان هستم.
_منم مادر وویوونگم،میتونی هایون صدام کنی.
وویوونگ به اطراف خونه نگاه کرد و با صدای بلند گفت:بابا کجاست؟
سان رو پیش مامانش تنها گذاشت و همینطور که توی خونه راه میرفت باباش رو صدا میزد.
هایون با لبخند سان رو به پذیرایی راهنمایی کرد:اینطور که معلومه هیچی از بازیگوشی وو کم نشده.
سان روی مبل نشست و به اطراف نگاه کرد،هنوز براش سوال بود که وو با اینکه خانودشو اینقدر پولداره،چرا اول ترم اینقدر به خودش سختی میداد،و البته خیلی خوشحال بود که وو روی پای خودش ایستاده بود.
پدر وو از اشپزخونه بیرون اومد و به شوخی گفت:چند وقتی بود خونمون توی ارامش بودا...دوباره یکی اومده ارامشمون رو خراب کنه.
وو محکم پدرش رو بغل کرد و گفت:منم دلم برای اذیت کردنتون تنگ شده بود.
سان از جاش بلند شد و سمت پدر وو رفت و خودش رو معرفی کرد.
پدر وو تقریبا هم قد وو بود و چهرشون خیلی شبیه هم بود،بعد معرفی سان فهمید که اسم پدر وو،جیهون هست و هم اندازه ی مادر وو،رفتار دوستانه داشت.
وو بعد از معرفی،دستش رو دور بازوی مادرش حلقه کرد و گفت:شام چی درست کردی؟من اینقدر گشنمه...ببین اصلا لاغر شدم این مدت.
با خون گرمی و خوش اخلاقی سمت میز غذا خوری راهنمایی شدن و سان با دیدن غذاهایی که روی میز چیده شده بود تازه یادش اومد که از شدت اضطراب هیچی نتونسته بود بخوره و چه قدر گشنشه.
وو کنار سان و رو به روی خانوادش نشست.خودش هم کمی اضطراب داشت اما نمیخواست نشون بده و میدونست امشب باید با اعتماد به نفس و شجاع تر از همیشه باشه و سان رو تنها نذاره.
هایون با لبخند به وو که داشت برای سان غذا میکشید نگاه کرد و پرسید:خب کی میخوای برامون تعریف کنی که چطوری باهم اشنا شدین؟
وو غذای خودش رو کشید و صداش رو صاف کرد و سعی کرد با خونسردی جواب بده:توی دانشگاه همو دیدیم.
_همکلاسی هستین؟
سان جواب داد:نه وو شاگردمه.
اون چند ثانیه سکوتی که بینشون ایجاد شد اونقدر برای سان سنگین بود که دوست داشت سریع به خونه برگرده و فلیکس رو بغل کنه و بخوابه...ولی میدونست که الان وقت فرار نیست.
وو با خنده ادامه داد:اره یه استاد خیلی سختگیریم هست...همه ی کلاس جرئت ندارن سر کلاساش نفس بکشن...خود منم نمیتونم سر کلاساش حرف بزنم...یه سری اتفاق افتاد که من شدم معلم خصوصی پسر سان...
وقتی نگاه متعجب پدر مادرش رو دید حرفش رو قطع کرد.
سان با غذاش بازی کرد:فلیکس اسم پسرمه.پسر برادرمه ولی من پدر خوندش بودم و بعد مرگ برادرم،من نگهش داشتم.
جیهون با مهربونی گفت:متأسفم بابت اتفاقی که برای برادرتون افتاد...احتمالا الان برای شما خیلی سخته که از یه بچه مراقبت میکنین.
وو خندید:بچه ی کوچیک که...کلا ۳ سال ازم کوچیک تره.
سان هم به زور لبخند زد ولی میتونست صدای تپش قلبش رو بشنوه.
میترسید که خانوادش مخالفت کنن و وو رو از دست بده...فلیکس هم که الان ازش جدا شده بود...اگه وو رو هم از دست میداد دیگه هیچ کس رو نداشت.
_میدونم براتون یکم عجیبه ولی میتونم بهتون این اطمینان رو بدم که من واقعا عاشق وو شدم و این جور استادی نیستم که بخوام با شاگردام بخاطر خوش گذرونی باشم...توی این مدت وو برام خیلی با ارزش شده و قراره با جون و دلم ازش مراقبت کنم...درباره ی فلیکس هم اینو بگم که وقتی ۱۸ سالم بود ازش مراقبت کردم برای همین شاید یکم اختلاف سنی ها براتون عجیب باشه...
وو از زیر میز دست سان رو گرفت و به گرمی فشار داد...میدونست که چه قدر بار روانی روی سان هست و میخواست ارومش کنه...
سان با جدیت به پدر مادر وو نگاه کرد و اضافه کرد:وو برام خیلی باارزشه و برای اینکه بتونم رابطه ی خیلی سالمی باهاش داشته باشم،به اجازتون نیاز دارم.
چند ثانیه سکوتی که بینشون بود،با صدای خرچ خروج کاهو خوردن وو شکسته شد.
همشون به وو نگاه کرد و وو با دهن پر پرسید:ها؟احساس کردم خیلی دیگه سکوتتون طولانی شده و من خیلی گشنمه.
سان بدون توجه به خانواده ی وو که نگاهش میکردن،لبخند زد و با دستمال سس کنار لب وو رو پاک کرد.
جیهون پرسید:نظر تو چیه وو؟
وو انگار که ساده ترین سوال جهان رو ازش پرسیده بودن گفت:من خیلی سان رو دوست دارم به هیچ کس این حس رو نداشتم...و سان واقعا مراقبمه...
پدر مادر وو بهم دیگه نگاه کردن و سر تکون دادن:وقتی پسرمون از این انتخابش خوشحاله،ماهم خوشحالیم.
سان با خیال راحت نفسش رو که حبس کرده بود رو آزاد کرد و با خیال راحت به غذا خوردنش ادامه داد ولی دست وو رو هنوز محکم زیر میز نگه داشته بود چون فهمیده بود که به وجود وو در کنارش خیلی نیاز داره.

college🌧Where stories live. Discover now