چپتر هجده

98 7 0
                                    

سان و وو کنار تخت فلیکس نشسته بودن و با نگرانی بهش نگاه میکردن.
فلیکس یه ساعتی بود که اروم شده بود و با بیحالی روی تختش دراز کشیده بود.
سان پیشونی فلیکس رو بوس کرد و با مهربونی بهش گفت:غذا چیزی میخوای؟
فلیکس سرش رو تکون داد:میخوام بخوابم.
وو با نگرانی به سان نگاه کرد.فلیکس فقط یه بستنی خورده بود که همونم از شدت فشار عصبی،بالا اورده بود.
سان به وو لبخند زد تا یکم از نگرانیش کم شه.
خودش میدونست که اوضاع فلیکس زیاد تعریف نداره اما نمیخواست که وو رو نگران کنه.
_برات دوباره از مشاور مورد علاقت وقت گرفتم.بد نیست دوباره دوره های روانشناسیت رو شرکت کنی.
فلیکس لبخند مصنوعی زد و تشکر کرد.
_از اتاق که رفتین بیرون چراق رو خاموش کنین.
با این حرفش به سان و وو فهموند که میخواد تنها باشه.
هردوشون از روی تخت بلند شدن و فلیکس رو تنها گذاشتن.
وو زیر لب گفت:خیلی نگرانم.
سان دست وو رو گرفت و از پله ها پایین رفتن:نگران نباش...خیلی حالش بده ولی ادم قوییه.
وو با عصبانیت روی کابینت نشست و گفت:از جیسونگ عصبانیم.
سان یه بطری شراب برداشت و گفت:یعنی اگه من از فردا دیگه باهات بدون هیچ دلیلی حرف نزنم مشکلی نیست؟
وو با تهدید به سان اشاره کرد و گفت:این کارو بکن تا ببینی من به مظلومیت جیسونگ نیستم.زنده زنده اتیشت میزنم.
سان سر تکون داد و برای هردوشون شراب ریخت.
_توی فکرم بود هفته ی دیگه بریم خونه ساحلی.امتحاناتتم تموم میشه.
وو با خنثی ترین حالت گفت:با فلیکس دیگه؟
_نه...فقط من و تو
وو با ناباوری گفت:باورم نمیشه میخوای فلیکس رو تنها بذاری
سان جرعه ای از شرابش نوشید و گفت:شغل جیسونگ تعمیر وسایل الکتریکی خونس.
وو چشماش رو چرخوند و گفت:واو.چه قدر برام مهمه.
سان خندید و ادامه داد:من بلیط گرفتم.ما بلاخره هفته دیگه میریم.یخچال خونمون میتونه هفته دیگه،شب قبل از پروازمون خراب شه.
وو گفت:سان فکر کنم تو واقعا حالت بده‌
سان با ناامیدی دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت: عزیزم.نقشم این بود که یخچالو خراب کنیم و وقتی فلیکس خونه تنهاس جیسونگ بیاد تعمیر تا شاید باهم حرف بزنن.
وو که تازه متوجه منظور سان شده بود گفت:اااااهااااان
سریع از جاش بلند شد و سمت یخچال رفت:پس اجازه بده من به درش لگد بزنم.
سان سریع جلوی وو رو گرفت:ما به این یخچال تا یه هفته احتیاج داریم.
سرش رو توی گودی گردنش برد و بوسیدش:تو فعلا برو درس بخون تا امتحانارو خوب بدی...امتحان بعدیت امتحان منه ها...
وو سمت سان برگشت و لبش رو بوسید:خوندم اما باز دوره میکنم.
_و خودت رو برای هفته ی دیگه خیلی اماده کن قرار نیست بذارم که استراحت کنی.
-
فلیکس با خستگی روی مبل دراز کشیده بود و به سان نگاه میکرد که داشت چمدونش رو از پله ها پایین میبرد.
سان گفت:من و وو ۳روز دیگه میایم.اگه کاری داشتی یا چیزی شده بود حتما بهم زنگ بزن باشه؟
سمت فلیکس رفت و با مهربونی دستش رو روی صورتش کشید.این که فلیکس رو در اون حالت میدید براش خیلی اذیت کننده بود و به چشم خودش میدید که فلیکس هرروز داره ضعیف تر و لاغر تر میشه.
_همه ی غذاهایی که دوست داشتی رو برات توی یخچال گذاشتم حتما گرمشون کن و بخور. یکی از کارتمم روی میزمه که اگه چیزی خواستی بخری راحت باشی.فردا‌صبح هم وقت مشاوره داری یادت نره.
فلیکس به سان لبخند زورکیی زد و گفت:حواسم هست.نگران من نباش.بهتون خوش بگذره بابا.
سان برای خداحافظی بوسه ای به پیشونی فلیکس زد و از جاش بلند شد.
چمدون رو برداشت و در خونه رو باز کرد و دوباره به فلیکس نگاه کرد:فقط اینکه یخچال خرابه زنگ زدم جیسونگ بیاد درستش کنه که غذاهای توش خراب نشده. پول تعمیرش رو روی میزم گذاشتم بهش بده.
فلیکس با شنیدن اسم جیسونگ سریع از جاش بلند شد و به سان نگاه کرد ولی سان قبل اینکه فلیکس چیزی بگه در رو بست و سوار ماشین شد.
_در رو براش باز نمیکنم.
با عصبانیت از پله ها بالا رفت و روی تختش دراز کشید.
شکمش از گشنگی صدا میداد ولی فلیکس هیچ علاقه ای به خوردن نداشت.حتی دیشب به زور وو حموم رفته بود وگرنه نمیخواست هیچ وقت از روی تختش بلند شه.
بعد از چند ساعت توی اون حالت کرختی مونده بود تا صدای زنگ در رو شنید.
با ناراحتی به بالشتش چنگ زد و بالشت رو روی سرش گذاشت تا دیگه صدای زنگ در رو نشنوه.
نصف وجودش دوست داشت بدوعه سمت در و جیسونگ رو محکم بغل کنه،ولی نصف دیگه ی وجودش مطمئن بود که اگه جیسونگ توی اون حالت میدیدش بیشتر از فلیکس متنفر میشد.
جیسونگ هم دست بردار نبود و دستش رو از روی زنگ بر نمیداشت.سان بهش گفته بود که فلیکس خونه تنهاس و جیسونگ قرار نبود توی لجبازی از فلیکس کم بیاره.
اخر سر فلیکس تسلیم شد و در رو باز کرد.بدون اینکه به جیسونگ نگاه کنه از جلوی در کنار رفت و زیر لب بهش سلام کرد.
جیسونگ به فلیکس که مظلومانه داشت از پله ها بالا میرفت نگاه کرد.خیلی حس بدی داشت و قلبش با دیدن فلیکس توی اون حالت درد گرفته بود.
سان کاملا توصیح داده بود که چه مشکلی برای یخچال پیش اومده و تعمیرش کار سختی نبود ولی جیسونگ برای اینکه بتونه فلیکس رو پیش خودش نگه داره گفت:میتونی توی آشپزخونه بمونی و بهم توی دادن وسایل کمک کنی؟
فلیکس بدون اینکه چیزی بگه از پله ها پایین اومد و دنبال جیسونگ به آشپزخونه رفت.
تمام مدت ساکت کنارش نشسته بود و هرچیزی که جیسونگ میخواست رو بهش میداد.
فلیکس سعی میکرد که نفس کشیدناش رو هم کوتاه کنه تا صداش مزاحم کار کردن جیسونگ نشه.اگه میتونست کلا همون ثانیه محو میشد تا وجودش اذیت کننده نباشه.
جیسونگ از اون سمت داشت با تعجب به سیم هایی که از وسط قطع شده بودن نگاه میکرد.
پرسید:دقیقا این چطوری اینطوری شد؟
فلیکس بلاخره حرف زد:نمیدونم ولی اخرین بار وو هیونگ سمت یخچال بود.
جیسونگ سر تکون داد و تعمیر کردن رو ادامه داد.
فلیکس وقتی دید که دیگه به کمکش نیازی نیست،بی سر صدا از جاش بلند شد و روی مبل نشست.بلاخره نتونست جلوی خودش رو بگیره و یواشکی به جیسونگ نگاه کرد.
با دیدن دوست پسرش که داشت با جدیت کار میکرد،دلتنگیش بیشتر شد...حتی فکر کردن به جیسونگ به عنوان دوست پسر هم اشتباه به نظر میومد.
بعد از حدود ۲ساعت،جیسونگ از جاش بلند شد و گفت: کارم تموم شد...خوب شد سریع زنگ زدین وگرنه غذاها خراب میشد.
به فلیکس نگاه کرد که روی مبل نشسته بود و زانوهاش رو بغل کرده بود و چشماش بسته بود.
جیسونگ بهش نزدیک تر شد و دقیق تر نگاهش کرد.فلیکس هروقت حالش بد بود ترجیح میداد که همش بخوابه و غذا نخوره ولی جیسونگ همیشه حواسش بود که فلیکس به خودش اسیب نزنه‌.
به مچ دست فلیکس نگاه کرد که هنوز زنجیری که جیسونگ برای تولدش بهش داده بود دستش بود.
دستبندش همیشه اینقدر به دستش گشاد میومد؟
اروم شونه های فلیکس رو گرفت و تکونش داد.
فلیکس با غرولند بیدار شد و به جیسونگ نگاه کرد.
جیسونگ به سر شونه های فلیکس که از لباسش معلوم بودن نگاه کرد،دیدن بازوهای لاغرش به اندازه ی کافی به جیسونگ این بهونه رو داد که با عصبانیت سرش داد زد:اصلا چیزی میخوری؟
فلیکس با ترس توی خودش جمع شد و چیزی به جیسونگ نگفت.
جیسونگ با عصبانیت مچ دست فلیکس رو گرفت و بلندش کرد:همین الان میری یه چیزی میخوری.
فلیکس سعی کرد مچش رو از دست جیسونگ جدا کنه ولی جیسونگ قوی تر بود.
مجبور شد که همراه جیسونگ به آشپزخونه بره.
جیسونگ همینطور که سر فلیکس غر میزد یکی از ظرف های غذایی که سان براش اماده کرده بود رو از توی یخچال بیرون اورد و روی میزی که فلیکس کنارش بود گذاشت:بشین و عین ادم غذا بخور.
فلیکس پشت میز نشست و قاشق رو برداشت و با غذاش بازی کرد،موضوع لجبازی نبود..این چند روز اینقدر هیچی نخورده بود که معدش حساس شده بود و حتی بوی غذا باعث میشد دلپیچه بگیره.
_میخوری یا عین بچه ها من باید غذا بذارم دهنت؟
فلیکس با عصبانیت به جیسونگ نگاه کرد و گفت:نمیخورم.
جیسونگ با یکی از دستش فک فلیکس رو گرفت و با دست دیگش سعی کرد با قاشق غذا رو داخل دهنش ببره‌.
فلیکس سعی میکرد صورتش رو برگردونه ولی فشار انگشتای جیسونگ اینقدر شدید بود که صورتش درد گرفته بود.
برای اینکه جیسونگ بیخیالش بشه به زور غذا رو قورت داد ولی جیسونگ قرار نبود تا وقتی که فلیکس همه ی غذا هارو بخوره ولش کنه.
فلیکس دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه ولی جیسونگ باز دهنش رو پر از غذا کرد.
بلاخره معده ی فلیکس نتونست تحمل کنه و هرچی خورده بود رو برگردوند.
جیسونگ که انگار تازه متوجه فشاری که روی فلیکس گذاشته بود شده بود،جلوی فلیکس زانو زد و با نگرانی پرسید:خوبی؟
فلیکس با گریه داد زد:معلومه که خوب نیستم.وجودت توی زندگیم حالمو بدتر میکنه.میخواستی منو توی این حالت فلاکت بار ببینی الان راحت شدی؟
جیسونگ چیزی نگفت و از جاش بلند شد و بازوی فلیکس رو اروم تر از دفعه ی پیش گرفت.
صدای گریه ی فلیکس بلند تر شده بود و با بیچارگی سعی میکرد از جیسونگ دور بشه.
اخر سر جیسونگ بغلش کرد و از روی زمین بلندش کرد:میخوام ببرمت حموم اینقدر تکون نخور...میوفتی.
فلیکس به حرفش گوش نداد و با مشت به بدن جیسونگ ضربه میزد تا روی زمین بذارتش.
وقتی وارد حموم شدن جیسونگ فلیکس رو توی وان گذاشت و برای اینکه فلیکس از دستش فرار نکنه سریع دوش آب رو بدون توجه به اینکه لباس هردوشون خیس میشه باز کرد.
سمتش خم شد و بدون توجه به بد و بیراهایی که فلیکس بهش میداد لباساش رو از تنش خارج کرد.
_دمای آب خوبه؟
فلیکس با دست بدن خودش رو پوشونده بود و به تنفر به جیسونگ نگاه میکرد.
جیسونگ وقتی دید فلیکس جوابی نمیده خودش دمای آب رو چک کرد:خوبه...یکم تحمل کن الان وان پر میشه.
لباسای کثیف فلیکس رو از روی زمین برداشت و توی سبد انداخت.
خودش هم لباساش کثیف و خیس شده بود ولی میدونست که لخت شدنش الان همه چیز رو بدتر میکنه.
فلیکس که بلاخره متوجه نگرانی توی نگاه جیسونگ شده بود یکم اروم تر شده بود ولی هنوز نمیخواست کوتاه بیاد.
جیسونگ دوباره سمت فلیکس خم شد و مچ دستش رو گرفت تا دستبندش رو باز کنه که فلیکس راحت تر باشه ولی فلیکس وقتی دید که جیسونگ میخواد دستبندش رو ازش بگیره،بدون اینکه درست فکر کنه دستش رو بالا برد و محکم به جیسونگ چک زد:ازت متنفرم.
جیسونگ بخاطر دردی که توی صورتش پیچید از فلیکس دور شد.اولین بار بود که فلیکس روش دست بلند میکرد و این اتفاق براش خیلی عجیب بود.
توی آینه به خودش نگاه کرد...جای چنگ فلیکس روی صورتش قرمز شده بود ولی خون نمیومد.
فلیکس با گریه گفت:بهت پسش نمیدم...برو یکی دیگه بخر ولی اینو بهت نمیدم.
جیسونگ که فهمید چنگ فلیکس فقط بخاطر این بود که ترسیده بود که جیسونگ قراره دستبندش رو کلا ازش بگیره،با مهربونی به فلیکس لبخند زد:فقط میخواستم که موقع حموم کردن راحت باشی،نمیخواستم کلا بگیرمش.
فلیکس به زخم روی صورت جیسونگ نگاه کرد و حس عذاب وجدان سریعا جای عصبانیت بی دلیلش رو گرفت.
جیسونگ اروم نزدیک فلیکس شد و موهای خیسش رو از جلوی صورتش کنار زد:متأسفم که به زور مجبورت کردم غذای سرد بخوری...الان خودتو تمیز کن من میرم برات سوپ درست کنم باشه؟لازمم نیست اون دستت که دستبند داری رو ازم قایمش کنی...نمیخوام ازت بگیرمش.
فلیکس به جیسونگ که داشت از حموم خارج میشد نگاه کرد و با ترس گفت:برمیگردی؟
_اگه بخوای پیشت بمونم...اگه نه بعد از اینکه سوپ رو درست کردم میرم.
فلیکس زانوهاش رو بغل کرد و گفت:مهم نیست.تا همین الان خیلی به دردسر انداختمت.میتونی بری.
جیسونگ به فلیکس نگاه کرد:میدونی خیلی شبیه اولین بار که توی مدرسه دیدمت شدی.اون موقع هم از دستم عصبانی شدی و یکی از عروسکامو شکوندی.
_چون دیدم که داشتی با عروسکت با یکی دیگه بازی میکردی و باعث شدی خیلی احساس تنهایی کنم.
جیسونگ میتونست برای مظلومیت فلیکس گریه کنه.فلیکس همیشه حس اضافی بودن و دوست نداشتنی بودن داشت و جیسونگ این چند روز اصلا کمکی بهش نکرده بود.
_منم میتونم بیام توی وان؟
فلیکس بعد از چند ثانیه سکوت،سر تکون داد.
جیسونگ لباسای کثیفش رو از تنش خارج کرد و توی وان،پشت فلیکس نشست.فلیکس طبق عادت،به سینه ی جیسونگ تکیه داد.
جیسونگ با مهربونی دستش رو دور فلیکس حلقه کرد و گفت:میتونی بهم بگی توی نیویورک چی شد که اینقدر آشفته شدی؟
فلیکس خودش رو بیشتر توی بغل جیسونگ جا داد.انگار میخواست مطمئن شه که جیسونگ واقعا پیششه و بغلش کرده:کل مدتی که اونجا بودم داشتن درباره ی سان بد میگفتن...اخرین حرفشونم این بود که سان مریض جنسیه چون گیه...بهشون گفتم من با تو دوستم و دوستت دارم ولی انگار دنیا رو سرشون خراب شده...روز اخر مادربزرگم گریه میکرد و هی میگفت که منم مریضم و باید درمان شم...گفت تو هم یه روز با یه دختر دیگه ازدواج میکنی و اخر سر من تنها میمونم.
جیسونگ پشت گردن خیس فلیکس رو بوسید و گفت:حتما برات خیلی سخت بوده...حس کردی که تنهایی.
فلیکس با دستاش اشک هاش رو پاک کرد و گفت:خیلی افتصاح بود.اونجا کسیو نمیشناختم.یهو ازت عصبانی بودم که واقعا ممکنه هروقت که میخوای منو تنها بذاری‌.
جیسونگ با دستش بدن فلیکس رو اروم نوازش کرد و گفت:تو کل زندگیمو تشکیل دادی.همه ی خاطرات بچگی و نوجوونیم با تو بوده...علاوه بر اینکه پارتنرمی و عاشقتم،دوست صمیمیمم هستی.تو ۱۰ساله که توی زندگیمی و باعث شدی زندگیم قشنگ تر شه.مطمئن باش که نمیذارم که از دستم فرار کنی.
فلیکس بخاطر جمله ی اخری که شنید اروم خندید.بلاخره بعد چند روز گریه کردن تونسته بود با خیال راحت بخنده.
_خیلی باهات بد حرف زدم...ببخشید...خیلی از اینکه دارم از دستت میدم عصبانی بودم...مطمئن بودم که وقتی از دستت بدم زندگیم قراره خیلی تاریک تر بشه.
جیسونگ دوباره بوسه ای به پشت گردن فلیکس زد و جواب داد:منم همینطور بودم.اینکه میدیدم بدنت ضعیف شده خیلی اذیتم کرد...ولی باهم دوباره همه چیو درست میکنیم باشه‌؟
فلیکس سر تکون داد و گفت:از فردا میرم پیش مشاور.دوباره بهتر میشم.
_مطمئنم که بهتر میشی.منم تنهات نمیذارم.
فلیکس که بلاخره غمی که این چند روز باهاش بود رو فراموش کرده بود،به جیسونگ اجازه داد تا کمکش کنه و بدنش رو تمیز کنه‌.
هردوشون بعد از اینکه لباس تنشون کردن و موهاشون رو خشک کردن به اتاق فلیکس رفتن و دراز کشیدن.
جیسونگ نمیخواست از فلیکس جدا بشه،برای همین بیخیال آشپزیش شده بود و سفارش داده بود تا غذاهای پختنی براشون بیارن.
فلیکس با نوک انگشتاش روی زخم صورت جیسونگ کشید و با ناراحتی گفت:واقعا متاسفم.
جیسونگ دست فلیکس رو گرفت و بوسید:مهم نیست.من دوستش دارم.
فلیکس لبخند زد و زخم چنگش رو بوسید.
_مینهو هفته ی دیگه به مهمونی دعوتمون کرده.
فلیکس سعی کرد حسادتش رو قایم کنه:به چه مناسبتی.
_میخواد نامزدیش رو با چان به طور رسمی بهمون اعلام کنه.
فلیکس سر جاش نشست:چی؟
جیسونگ از عکس‌العمل فلیکس خندید:شاید حسادتت واقعا بیجا بود.
فلیکس با عصبانیت به بازوی جیسونگ مشت رد:میتونستی زودتر بهم بگی که نامزد داره.
جیسونگ فلیکس رو بغل کرد و توی آغوشش کشید:برام قشنگ بود که روم حساسی...ولی از دفعه ی دیگه حواسم هست که دیگه باعث نشم حسودی کنی...
فلیکس با لحن لوس گفت:کلا توی اون گروه من مطمئنم خیلیاشون دنبال توان.
_ولی الان این زخمی که روی صورتمه بهشون نشون میده که صاحبم یه گربه ی لجبازه.
فلیکس لبخند زد و سرش رو روی قفسه ی سینه ی جیسونگ گذاشت.بلاخره قرار بود بعد یه مدت طولانی،با خیال راحت و با شنیدن صدای تپش قلب دوست پسرش استراحت کنه.

college🌧Where stories live. Discover now