چپتر چهار

116 8 0
                                    

وویونگ با هیجان پشت میز ردیف اول کلاس نشسته بود و سعی میکرد تپش قلبش رو نادیده بگیره.
صبح ۲ساعت از خواب زودتر پاشده بود و حموم رفته بود و موهای بلند بورش رو مرتب تر از همیشه کرده بود.
حتی پیرسینگای گوشش هم عوض کرده بود و اخر سر با پوشیدن یه شلوار پارچه ای کرم و دورس سیاه سفید،از ظاهرش راضی شده بود و به دانشگاه اومده بود.
هانا از اینکه دید وویونگ جلوی کلاس نوشته و اینقدر سرحاله تعجب کرده بود ولی باز فقط بخاطر اینکه سر کلاس حوصلش سر نره،کنار وو جلوی کلاس نشست‌.
وو خودکاری که دستش بود رو روی میز میزد و به در کلاس خیره شده بود تا استادی که خیلی منتظرش بود بیاد.
_۱۰ دقیقه از شروع کلاس گذشته و نیومده.
هانا سرش رو از دفتری که جلوش بود بالا اورد:امیدوارم کلا نیاد،امروز نوبت ارائه ی منه و احساس میکنم اماده نیستم.
وو از وقتی که از کار شبش بیرون اومده بود و برق خونشون وصل شده بود فرصت کرده بود و مقالش رو شروع کرده بود.احتمالا تا دو سه روز دیگه تموم میشد و میتونست برای سان ایمیلش کنه.
بلاخره استادش وارد کلاس شد.
مثل همیشه تیپ تمام مشکی پوشیده بود ولی این دفعه یک عینک طبی گرد هم گذاشته بود.موهاش کمی شلخته تر از روزای قبل بود و یه تیکه از موهاش روی پیشونیش ریخته شده بود.
به کل کلاس نگاه کرد و لبخند زد:ببخشید دیر اومدم.لنزام تاریخ مصرفشون گذشته بود و عینکم رو پیدا نمیکردم. یکی هم توی خونم هست که نمیذاشت بدون عینک رانندگی کنم.
نفس عمیقی کشید و دستاش رو بهم کوبید:خب کجای جزوه بودیم؟
وو تمام انرژی توی وجودش رو جمع کرده بود که لبخندش رو نشون نده.استادش با اینکه از همیشه نامرتب تر اومده بود ولی با عینک خیلی قشنگ تر شده بود.
صندلی وو دقیقا رو به روی میز استاد بود و تمام حرکتای سان رو میتونست زیر نظر داشته باشه.
و بلاخره خیلی دقیق به دستای سان نگاه کرد و وقتی توی انگشتش حلقه ای ندید نفس راحتی کشید.
هر لحظه منتظر بود که سان از اینکه وو جلوی کلاس نشسته تعجب کنه یا حداقل‌ درباره ی جاکیلیدیی که براش گذاشته بود حرف بزنه،ولی ۲۰ دقیقه از شروع کلاس گذشت و سان حتی نگاه گذرایی هم بهش نکرد.
تمام ذوقی که داشت از بین رفته بود و به حالت بی انرژیی به تخته نگاه میکرد.
خودشم نمیدونست توقع چه چیزی داشت...ولی هرچی بود این حالت رو دوست نداشت.
_بهتون ۱۰ دقیقه فرصت میدم که این نمودار رو برام تحلیل کنین.بعد یکیتون رو صدا میزنم بیاد پای تخته،بعدشم که نوبت ارائه ی دوتا از دوستاتونه.
سان وقتی نمودار رو روی تخته کشید،به کل کلاس نگاه کرد و صندلی اخر کلاس رو خالی دید.یعنی شاگردش امروز سر کلاس نیومده بود؟
پشت میزش نشست و بلاخره نگاهش به شاگردی که جلوش نشسته بود افتاد.پس اون پسر مرموز غیبت نکرده بود بلکه اومده بود جلوی کلاس و تمام مدت سان نفهمیده بود.
وو سرش پایین بود و داشت نمودار رو تحلیل میکرد. سان بدون اینکه براش مهم باشه که شاگردش متوجه شه،بهش خیره شده بود و لبخند میزد.
وو خیلی سریع تر از بقیه و سریع تر از اون چیزی که سان توقع داشت،نمودار رو تحلیل کرد و سرش رو از دفترش بلند کرد.
وقتی با استادش چشم تو چشم شد باز اون هیجان از دست رفتش،برگشت و تمام تلاشش رو کرد که خجالتش رو نشون نده.
چند ثانیه به چشمای استادش نگاه کرد و بعد نگاهش رو دزدید و از پنجره بیرون رو نگاه کرد.از دست سان عصبانی بود که نصف کلاس گذشته و تازه متوجه حضورش شده.
معلومه که وقتی این همه شاگرد دختر داره بهم توجه نمیکنه.
با اینکه این فکر توی ذهنش بود،باز یه قسمت از وجودش میخواست دوباره با استادش چشم تو چشم شه و بهش بگه که چه قدر عینک بهش میاد.
سان وقتی بی حوصلگی وو رو دید نگاهش رو ازش گرفت و رو به کلاس گفت:کسی حل کرده؟
با این سوالش میخواست که وو مسئله رو حل کنه تا سان بتونه ازش تعریف کنه که شاید حوصله ی شاگردش سر جاش بیاد ولی وو همچنان از پنجره بیرون رو نگاه میکرد و به سوال سان توجهی نکرد.
این رفتارش باعث تعجب سان شده بود چون سان از پشت میزش میتونست ببینه که وو سوالش رو درست حل کرده...پس چرا نمیخواد روی تخته حلش کنه.
_وویونگ.
وو سمت سان برگشت و نگاهش کرد.
سان سمتش ماژیک گرفت:برو حلش کن.
وو بدون اینکه براش مهم باشه که سان حالت صورتش رو ببینه،چشاش رو توی حدقه چرخوند و ماژیک رو ازش گرفت و سمت تخته رفت.
سان نمیدونست مشکل وویوونگ چیه ولی ناز کردناش براش کیوت به نظر میومد.
سرش رو به دستش تکیه داد و به وو که داشت مسئله رو حل میکرد نگاه کرد.
حتی ماژیک دست گرفتنش هم براش کیوت بود.
وقتی وو مسئله رو حل کرد بدون ابنکه چیزی بگه ماژیک رو به استادش پس داد و سر جاش نشست.
سان از جاش بلند شد و گفت:این سوال تقریبا سختی بود. دوستتون خیلی خوب تونست تحلیلش کنه.
وو باز بهش توجهی نکرد و مشغول کار کردن با گوشیش شد.
سان سر تکون داد و مسئله رو برای کلاس توضیح داد. انگار وو فعلا قرار نبود بهش اهمیت بده.
وقتی نوبت ارائه ی هانا شد،سان به بهونه ی اینکه میخواد دید بهتری داشته باشه،جای هانا که کنار وو بود نشست.
وو نگاهش رو از روی هانا نگرفت ولی ضربان قلبش داشت دیوونش میکرد،مگه سان موقع ارائه همیشه ته کلاس نمیشست؟
با اینکه اینطوری به نظر میومد که وو تمام حواسش به ارائه ی هاناست ولی کل ذهنش پیش استادش بود که کنارش نشسته بود.
کنجکاویش به یک دندگیش غلبه کرد و زیر چشمی به سان نگاه کرد.
بلاخره سمتش برگشت تا بهش بگه عینکش بهش میاد که نگاهش به موی بوری که روی لباس مشکی سان بود افتاد.
یاد حرفش اول کلاس افتاد که گفت یکی توی خونشون هست که اجازه نمیده بدون عینک رانندگی کنه،این موی بور احتمالا مربوط به همون فرد بود.
سان برگشت و به وو لبخند زد:چیزی شده؟
وو گفت:روی شونتون یه تار موعه.
سان به شونش نگاه کرد و تار مو رو برداشت و وقتی موی فلیکس رو دید لبخندش پررنگ تر شد.
وو بعد از دیدن این حالت سان،توی دلش پیچش سنگینی حس کرد...یعنی ممکن بود استادش کسی رو توی زندگیش داشته باشه؟
تا اخر تایم کلاس برای وو مثل جهنم گذشت ولی وقتی کلاس تموم شد از همه زودتر از جاش بلند شد و بدون توجه کردن به هانا که صداش میکنه از کلاس بیرون رفت.
سان با وو کار داشت ولی وقتی دید که از کلاس خارج شده به هانا گفت:به دوستت بگو که توی مقالش درباره ی دستگاه PDSM هم تحقیق کنه برام بفرسته...با عجله رفت نشد خودم بهش بگم.
هانا سر تکون داد و خداحافظی کرد و از کلاس خارج شد.
سان وسایلش رو جمع کرد و سمت دفترش رفت.امیدوار بود امروز بتونه با وو صحبت کنه ولی انگار شاگردش روی مود خوبی نبود.
-
امروز انگار کل دنیا قرار بود با سان قهر باشن چون وقتی که وارد خونه شد فلیکس رو روی مبل دید که نشسته و به تلوزیون نگاه میکنه و با سردی جواب سلامش رو داد.
از وقتی که فهمیده بود سان قراره برای یه سمینار علمی،۳روز یه شهر دیگه باشه باهاش قهر کرده بود.
کاملا طبیعی بود که فلیکس ترس جدا شدن از سان رو داره و هرکسی به رابطشون نگاه میکرد متوجه میشد،ولی این بار اولی بود که توی این چند سال سان میخواست تنهاش بذاره و فلیکس اصلا از این بابت خوشحال نبود.
بعد از اینکه وسایلش رو جمع کرد و دوش گرفت،سمت آشپزخونه رفت تا طبق روتین همیشگیشون باهم شام بخورن،ولی به جای اینکه مثل همیشه فلیکس رو ببینه که براش غذا درست کرده و با ذوق منتظرشه،فقط یه کاسه نودل دید که انگار فلیکس براش درست کرده بود ولی خودش توی آشپزخونه نبود.
چون عادت نداشت که بدون فلیکس شام بخوره،بیخیال نودل شد و سمت اتاق فلیکس رفت.
در رو باز کرد و چراغ رو روشن کرد و فلیکس رو دید که زیر پتو جمع شده و چشماش رو بسته.
_من ساعت ۴ صبح پرواز دارم.میخوای امشب پیش من بخوابی؟
وقتی فلیکس جوابی بهش نداد،در رو بست و به اتاق خودش رفت تا چمدونش رو جمع کنه.
در چمدونش رو باز کرد و وقتی دید وسایلش مرتب جمع شده لبخند زد.پس فلیکس با اینکه باهاش قهر بود براش وسایلش رو جمع کرده بود.
چمدونش رو یه گوشه ی اتاقش گذاشت و وقتی از کامل بودن همه چیز مطمئن شد از اتاقش بیرون اومد و دوباره در اتاق فلیکس رو باز کرد:میشه من امشب پیشت بخوابم؟
فلیکس چیزی نگفت ولی خودش رو یه سمت دیگه ی تخت کشید تا سان جا بشه.
سان یا مهربونی فلیکس رو بغل کرد و سرش رو بوسید و کمرش رو نوازش کرد.
_زود برمیگردم.همش هم باهات ویدئوکال میکنم باشه؟
فلیکس بلاخره گاردش رو پایین اورد و محکم سان رو بغل کرد و با بغض گفت:تاحالا ازت دور نبودم.
برای خود سان هم خیلی سخت بود که زندگیش رو انجا بذاره و یه شهر دیگه بره،ولی با این حال الان باید فلیکس رو اروم میکرد:میدونم..دل منم برات تنگ میشه ولی کلی برات کادو میارم و همش بهت زنگ میزنم.توام که از فردا معلم خصوصیت میاد سرت گرمه.به عموتم گفتم که بیاد پیشت.
_هونگم میاد؟
سان که میدونست فلیکس چه قدر زیاد هونگ رو دوست داره لبخند زد:اره باهم میان.ولی باعث نشه منو یادت بره ها.
فلیکس سرش رو توی گودی گردن سان قایم کرد:بابامو فراموش نمیکنم.






college🌧Where stories live. Discover now