چپتر سه

131 10 0
                                    

جیسونگ موهای گربه ی لوسش که توی بغلش بود رو ناز میکرد.
روی تخت اتاق فلیکس دراز کشیده بودن و بعد ۱ساعت و نیم نازشو کشیدن و بوس کردنش بلاخره کوتاه اومده بود و با جیسونگ اشتی کرد.
_میدونی از کجا میشه قاب عکس خرید؟؟
جیسونگ با خنده گفت:قاب فروشی های معتبر.
فلیکس سرش رو از روی سینه ی جیسونگ بلند کرد و نگاهش کرد:چرا باهات آشتی کردم؟؟
جیسونگ محکم بغلش کرد و نوک دماغشو بوسید:چون اگه اشتی نمیکردی میمردم.
فلیکس لبای جیسونگ رو بوسید:۱۰سال توی زندگیم تحملت کردم دیگه تا اخر عمرمم میتونم تحملت کنم.
از روی تخت بلند شد و سمت کشوی میز کنار تختش رفت: میخواستم این عکسو قاب کنم.بیا بعدا بریم یه قاب عکس پیدا کنیم.
جیسونگ عکسی که دست دوست پسرش بود رو گرفت و بهش نگاه کرد.
عکس پدر مادر واقعی فلیکس بود که فلیکس که حدودا ۱سالش بود رو بغل کرده بودن و رو به دوربین میخندیدن.
جیسونگ دستش رو روی قفسه ی سینش گذاشت و گفت: وای خدای من الان میمیرم.نگاهش کن چه قندیه. باور کن که فرشته ایی. این همه قشنگی از پس یه انسان بر نمیاد.
فلیکس با خجالت روی پای جیسونگ نشست. هردوشون چند لحظه به عکس نگاه کردن.
_چه قدر شبیه باباتی.
فلیکس سرش رو توی گودی گردن جیسونگ قایم کرد:کدوم بابام؟
_بابای واقعیت.
_بابای واقعیم سانه.
جیسونگ پیشونی فلیکس رو بوس کرد: اگه سان اینجا بود و حرفتو میشنید احتمالا گریه میکرد....فردا باهم بریم قاب بگیریم.
فلیکس عکس رو از جیسونگ پس گرفت و دوباره توی کشو گذاشت.
جیسونگ حس غمی که توی قلب فلیکس بود رو حتی نمیتونست تصور کنه ولی به لطف سان،حال فلیکس توی چند سال اخیر خیلی بهتر شده بود.اولین باری که با فلیکس دوست شده بود توی مدرسه ی ابتدایی بود.تازه دوسال بود که خانوادش رو از دست داده بود و هنوز به نداشتن پدر مادرش عادت نکرده بود و با سان راحت نبود.
خود سان هم سنش زیاد نبود.حدود ۲۰ ۲۱ سالش بود ولی جیسونگ یادشه که تمام سعیش رو میکرد که فلیکس احساس کمبود نکنه و توی تمام جلسات مربوط به والدین شرکت میکرد.
روزی که فلیکس باهاش حرف زد رو کامل یادشه. ظرف تغذیش رو خونه جا گذاشته بود و فلیکس غذایی که سان براش پخته بود رو باهاش تقسیم کرده بود.
هنوزم که هنوزه فلیکس و جیسونگ سر دست پخت اون زمان سان سر به سرش میذارن.
_چراا داری با نگاهت منو میخوری؟
جیسونگ خندید:داشتم به دست پخت خوب سان فکر می‌کردم.
فلیکس ابروهاشو بالا انداخت و به شوخی به بازوی جیسونگ مشت زد:باید ازش تشکر کنی که باعث شد باهام اشنا شی.
به ساعت گوشیش نگاه کرد:احتمالا یه ساعت دیگه بیاد خونه...شام میمونی؟
_نه باید برم کمک مامانم.امشب درباره ی معلم خصوصیت باهاش حرف میزنی؟
_اره احتمالا.
-
وو تقریبا فقط نیم ساعت تونسته بود بخوابه. امروز هوا بارونی هم بود و فقط یه هودی نازک پوشیده بود.
چون که هنوز قبض برقشونو پرداخت نکرده بودن نمیتونست لباس های کثیفش رو بشوره و دیگه هرچیزی که دم دستش بود رو میپوشید.
هانا اروم به پهلوش ضربه زد:هی داری چرت میزنی...استاد یه چیزی بهت میگه ها.
بدون اینکه جواب بده سرش رو روی میز گذاشت.قرار بود فقط ۵ دقیقه چشماش رو ببنده.از شدت خستگی و کار زیاد سر درد داشت و حتی وقت نکرد غذا بخوره. دیشب فلیکس بهش پیام داد و گفت خانوادش با این قضیه که وو معلم خصوصیش شه اوکین.
وو هم دیشب اخرین شبی بود که لازم بود شیفت شب کار کنه ولی انگار رئیسش میخواست تا اخرین ثانیه ازش کار بکشه.
از شدت سرما،توی خودش جمع شده بود و امیدوار بود سان توی این ۵ دقیقه که میخواست استراحت کنه بهش گیر نده.
از اون طرف سان موقع درس دادن متوجه شده بود که دانشجوش اصلا حواسش به درس نیست.
_۵دقیقه وقت دارین این تمرین رو حل کنین بعد اسم یکیتون رو صدا میزنم بیاد پای تخته.
وقتی که بچه ها سرگرم حل مسئله شدن،سان سمت میز وویوونگ رفت.
میزش کنار پنجره بود و هیج لباس گرمی نپوشیده بود.
_استاد...
سان به دختری که میز کناری وو نشسته بود نگاه کرد.اگه درست یادش باشه اسمش هانا بود.
_من الان بیدارش میکنم. خیلی خسته بود...نمیخواست به کلاس شما بی احترامی کنه.
سان به وویونگ که خودش رو جمع کرده بود و خواب بود نگاه کرد. موهای بلندش روی صورتش جمع شده بود و سان شانس دیدن چهره ی وو موقع خواب رو از دست داده بود.
_نمیخواد بیدارش کنی.
کتی که تنش بود رو دراورد و روی وو انداخت.
سر جاش برگشت و سعی کرد بقیه ی تایم کلاس حواسش پرت پسری که ته کلاس خوابه نکنه.
میتونست خودش رو اینطوری قانع کنه که وقتی هم سن وو بود،زندگی سختی رو داشت و بیشتر تایمش رو صرف بزرگ کردن فلیکس میگذروند و بیدار بودن سر کلاساش براش سخت بود.
استادای اون موقع درکش نمیکردن و فقط باعث میشدن که سان جلوی دوستاش و هم کلاسیاش خجالت بکشه.
نمیدونست وو چه شرایطی داره.ولی درک کردن این موضوع که چرا اینقدر میخواست کمکش کنه و بهش نزدیک تر شه براش سخت بود.
وقتی کلاس تموم شد هانا رو دید که سعی کرد وو رو از خواب بیدار کنه.سریع وسایلش رو جمع کرد و سمت دفترش رفت.دوست داشت بیدار بمونه و چهره ی تازه از خواب پاشدش رو ببینه ولی باید خودش رو به جلسه ای که دانشگاه برای استاد ها گذاشته بودن میرسوند.
_چرا منو بیدار نکردی؟
وو بدون توجه به اینکه صدای دادش توجه چند نفر دیگرو جلب کرده بود،سر هانا غر میزد.
کت استادش رو دستش گرفته بود و با عصبانیت جلوی هانا تکونش میداد:الان من چطوری بتونم بهش نگاه کنم.
هانا خندید:ولی خیلی شبیه کیدراماها بود.
وو کت رو سمت صورت هانا پرت کرد:خفه شو.
هانا کت رو گرفت و گفت:خب باشه خودم میرم دفترش بهش پس میدم.
وو سریع کت رو از دست هانا بیرون کشید:لازم نکره.
سمت پله ها رفت تا کت رو پس بده.باز از این خوشحال بود که سان توی جمع بیدارش نکرد و ازش سوال نپرسید.
_دست خالی اینو پس بدم زشت نیست؟
اول تصمیم گرفت که یه لیوان قهوه براش بگیره و ازش بخاطر اینکه مراقبش بود تشکر کنه ولی نمیدونست استادش قهوه دوست داشت یا نه.الان که بهش فکر میکرد تاحالا دستش نوشیدنیی ندیده بود.
از اینکه بخواد همینطوری کت رو بهش پس بده خوشش نمیومد.
کیفش رو دراورد و وسیله ای که توی ذهنش بود بهش بده رو توی جیب کت گذاشت.
_امیدوارم زیاد کارم مسخره نباشه...اصلا نمیدونم چرا اینکارو دارم میکنم.
قبل اینکه نظرش رو عوض کنه سریع سمت دفتر سان رفت و در زد.بعد چند بار در زدن وقتی جوابی نشنید اروم در رو باز کرد و از لای در سرش رو داخل دفتر کرد.خوشحال از اینکه لازم نیست با سان رو در رو بشه کتش رو روی مبل گذاشت و در رو بست.
-
بلاخره بعد از دو ساعت جلسه ی خسته کنندشون تموم شد.
به فلیکس پیام داد که نیم ساعت دیگه میرسه خونه.
_یادم رفته بود در دفترم رو قفل کنم.
برای برداشتن وسایلش وارد دفتر شد و وقتی کتش رو روی مبل کنار در دید متوقف شد.
از اینکه امروز نتونست با وویونگ صحبت کنه ناراحت شد‌. نمیدونست چی توی شاگردش براش جذابه که هی میخواد باهاش صحبت کنه‌.
کت رو تنش کرد و وقتی دستش رو توی جیبش کرد جسم نرمی رو حس کرد.
وسیله رو از توی جیبش دراورد و با دیدنش خندید:این چیه
به جاکلیدی‌ روباهی که از جیبش دراورد نگاه کرد.نمیدونست که وو اینو جا گذاشته یا برای تشکر بهش هدیه داده ولی اینو میدونست که قرار نبود پسش بده.

_سرده.
جیسونگ فلیکس رو برای پیاده روی بیرون اورده بود ولی تمام مدت فلیکس داشت از سرمای هوا مینالید:اگه بارون بیاد خیس شم چی...میدونی از خیسی بدم میاد.
جیسونگ دست فلیکس رو گرفت و توی جیب کاپشنش گذاشت:میخوای بریم خونمون؟
فلیکس با حس عذاب وجدان گفت:اخه تو میخوای پیاده روی کنیم.
_تقصیر خودم بود که آب و هوای امروزو چک نکردم.
خانوادم نیستن،میتونم کلی بغلت کنم‌.
فلیکس با شیطنت خودش رو به بدن جیسونگ چسبودن و بدون هیچ خجالتی گفت:میشه سکس کنیم؟
جیسونگ دستش رو جلوی دهنش که از تعجب باز مونده بود گذاشت:فلیکس...
_چرا یه طوری رفتار میکنی انگار تاحالا انجامش ندادیم.
جیسونگ بدون اینکه چیزی بگه دست دوست پسرش رو گرفت و سمت خونه برد.توی راه تمام مدت فلیکس درباره ی اینکه هوا برای سکس مناسبه صحبت میکرد و متوجه این نمیشد که جیسونگ همه ی تلاشش رو میکرد که کنترلش رو از دست نده و توی مکان عمومی،خواسته ی دوست پسرش رو براورده نکنه.
بلاخره به خونه ی جیسونگ رسیدن و وقتی هردوشون وارد خونه شدن،جیسونگ در رو بست و بدون اینکه حرف اضافیی بزنه فلیکس رو به در چسبوند و لباش رو بوسید.
لبای فلیکس هنوز طمع قهوه ای که خورده بود میداد.
_صبر کن نفس بگیرم.
دستش رو روی سینه ی جیسونگ گذاشت و سعی کرد به عقب هولش بده.جیسونگ زبونش رو روی لاله ی گوش فلیکس کشید و گفت:کاش میشد روت هیکی بذارم.
فلیکس از برخورد نفس جیسونگ به گوش و گردن خیسش لرزید.فکر نمیکرد که حرفاش اینقدر روی دوست پسرش تاثیر داشته باشه.
با یاداوری ایده ای که توی ذهنش بود لبخند زد:میشه یه چیزی که توی پورن دیدم رو انجام بدیم؟یه لحظه همینجا صبر کن میام.
جیسونگ با تعجب به فلیکس نگاه کرد که سمت آشپزخونه رفت و بعد از چند ثانیه برگشت.بدون اینکه چیزی بگه جلوی جیسونگ زانو زد.
جیسونگ انگشتاش رو بین موهای فلیکس برد و گفت: اورال سکس رو توی پورن دیدی؟تو که همیشه خیلی خوب انجامش میدی.
فلیکس جوابی نداد و شلوار جیسونگ رو پایین کشید.
_چرا یهو اینقدر ساکت شد..
جیسونگ حرفش رو بعد از اینکه سرمای تیکه یخی که توی دهن فلیکس بود رو حس کرد قطع کرد.
تضاد گرمای دهن فلیکس و سرمای تیکه یخی که توی دهنش بود حس خیلی خوب و جدیدی رو به جیسونگ میداد.
فلیکس بدون اینکه ارتباط چشمیش رو با جیسونگ قطع کنه،سرش رو جلو عقب میبرد و به صورت عرق کرده و چشمای نیمه باز دوست پسرش نگاه میکرد.
جیسونگ وقتی احساس کرد که نزدیکه که ارضا بشه موهای فلیکس رو عقب کشید:دارم میام.
فلیکس سرش رو عقب برد و جیسونگ سعی کرد فقط با دیدن صحنه ی لبای ورم کرده و خیس فلیکس نیاد.
کمر فلیکس رو گرفت و کمکش کرد از رو زمین بلند شه: بریم اتاق،زمین اینجا سفته زانوهات زخم میشه.
وقتی وارد اتاق شدن بدون هیچ وقت تلف کردنی لباسای هم دیگرو دراوردن.
فلیکس روی شکمش دراز کشید و باسنش رو بالا اورد.
جیسونگ انگشتش رو دور ورودی گرم و نبض دار فلیکس کشید:کی خودتو اماده کردی؟
فلیکس با خجالت سرش رو روی بالشت فشار داد:صبح توی حموم داشتم بهت فکر میکردم.
جیسونگ با تصور اینکه فلیکس با فکر کردن بهش،خودش رو لمس کنه لبخند زد و همینطور که لوب رو روی دیکش میریخت و خودش رو اماده میکرد گفت:هم دیشب باهم ویدئو کال داشتیم هم صبح خودتو لمس کردی بعد الان اینطوری جلوم خم شدی؟
فلیکس از خجالت سرش رو بیشتر توی بالشت فشار داد و چیزی نگفت.
جیسونگ بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه اروم وارد فلیکس شد و بهش فرصت داد تا به بزرگیش عادت کنه.
خود فلیکس کمرش رو تکون داد و عقب جلو رفت.
_فااک..
جیسونگ سرش رو عقب برد و چشماش رو بست و از گرمای بدن فلیکس دور خودش لذت برد.
با دیدن حالت جذاب بدن فلیکس یه ایده به ذهنش رسید و گوشیش رو از کنار تخت برداشت.
_میخوام فیلم بگیرم.
فلیکس از روی شونش به عقب نگاه کرد و جیسونگ رو دید که گوشیش دستشه:چرا؟؟
_برای اینکه دفعه های دیگه که پیشت نبودم نگاهش کنی. فکر کنم بهتر از پورنایی باشه که میبینی.
فلیکس سریع تر خودش رو تکون داد و جیسونگ سعی میکرد خودش رو کنترل کنه و قبل از فلیکس ارضا نشه.
چند تا اسپنک به باسن فلیکس زد و باعث شد که ناله های فلیکس بلند تر بشه و مطمئن شد که قرمزی باسنش توی دوربین افتاده باشه.
جیسونگ از خم شدن کمر فلیکس و چنگی که به روتختی زد حدس زد که نزدیکه:یکم دیگه تحمل کن باهم بیایم.
دست ازادش رو روی پهلوی فلیکس گذاشت و بعد از چند تا ضربه خودش رو داخلش آزاد کرد.
گوشی رو یه گوشه پرت کرد و کنار فلیکس دراز کشید.
فلیکس چشماش رو بسته بود و با دهن نیمه باز سعی میکرد نفساش رو اروم کنه.
جیسونگ سمتش رفت و محکم بغلش کرد.
هردوشون یه مدت طولانی هیچی نگفتن و فقط از کنار هم بودنشون لذت بردن.
_رو تختیت رو خیس کردم.
جیسونگ خندید و لبش رو بوسید:قبل اینکه خانوادم بیان عوضشون میکنم.
با اینکه میدونست اینکارش باعث میشه فلیکس غر بزنه، موهای روی پیشونیش رو کنار زد و جای زخمش رو بوسید.
_اخر سر از دست تو و بابا قسمت جلویی موهام کچل میشه.
جیسونگ نوک انگشتاش رو روی بخیه ی پیشونی فلیکس کشید.فکر کردن به اینکه چه قدر احتمالش زیاد بود که پسر رو به روش الان پیشش نباشه،همیشه باعث اذیت شدنش میشد.
_شبیه هری پاتر شدی دیگه.
_۱۰ساله داری همینو میگی.
جیسونگ پیشونیش رو روی پیشونی فلیکس گذاشت و چشماشو بست.فقط میخواست چند ثانیه از داشتن همچین فرشته ای توی زندگیش لذت ببره.
فلیکس با این عادت دوست پسرش اشنا بود،چیزی نگفت و دستاش رو دور گردن جیسونگ گذاشت و با موهایی که پشت گردنش ریخته شده بود بازی کرد.
_توی ذهنم بود به بابام بگم که باهمیم.
جیسونگ بدون اینکه ازش جدا شه و چشماش رو باز کنه گفت:به نظرت عکس‌العملش چیه.
_نمیدونم...با رابطه ی عمو مینگی و هونگ که اوکی بود.
جیسونگ قبل از اینکه کامل ازش جدا شه،دوباره پیشونی فلیکس رو بوسید:مطمئنم تا الان فهمیده ولی به روی خودش نیاورده.
فلیکس با اضطراب گفت:چرا همچین فکری میکنی...
جیسونگ بخاطر اینکه استرسی که به فلیکس داد رو کم کنه با خنده گفت:چون که هر دفعه که بهم نگاه میکنی میخوای منو بخوری.هرکی ببینتمون میفهمه که چه قدر برام میمیری.
فلیکس چشاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:به جا این چرت و پرت گوییا منو برسون خونه تا بابام نیومده بتونم خودمو مرتب کنم.



college🌧Where stories live. Discover now