چپتر بیست و چهار

131 6 0
                                    

مینگی با صدای ضربه ی ارومی که به در اتاقشون خورد از خواب بیدار شد،هونگ هنوز توی آغوشش بود و هردوشون هیج لباسی تنشون نبود.ساعت رو چک کرد...تازه ۵صبح بود و ۳ساعت تا سر کار رفتنشون وقت داشتن.
با خواب‌آلودگی از تخت پایین اومد و سریع لباسایی که روی زمین بود رو تنش کرد و پتو رو کامل روی بدن برهنه ی هونگ کشید.
بی سر و صدا سمت در اتاقشون رفت و در رو اروم باز کرد.
به دختر ۶ساله ای که جلوی در اتاق با موهای بلند مشکی بهم ریخته‌ش ایستاده بود لبخند زد و در رو پشت سرش بست:جینی...چه زود بیدار شدی
جینی با صدای اروم برای اینکه هونگ از خواب بیدار نشه گفت:گشنمه..از اون پنکیک خرگوشیا میخوام.
مینگ دست دخترش رو گرفت و باهم سمت آشپزخونه رفتن:تا قبل اینکه هونگ از خواب بیدار شه درست میکنیم.شانس اوردی که من از خواب بیدار شدم وگرنه هونگ بهت اجازه نمیده دوروز پشت سر هم پنکیک بخوری.
جینی با خوشحالی سمت کابینت دویید و سعی کرد ازش بالا بره.مینگی بغلش کرد و روی کابینت نشوندش:فقط مراقب باش نیوفتی...میدونی که روی کابینت نشستن هم ممنوعه.
جینی سر تکون داد و مینگی رو که داشت وسایل درست کردن پنکیک رو روی کابینت کنار جینی قرار میداد نگاه کرد.
_میخوای تو تخم مرغارو بشکونی؟
جیتی با خوشحالی داد زد:اره
مینگی سریع هیسی کرد و سعی کرد هیجان دخترش رو اروم کنه:بابات از خواب بیدار شه هم من تنبیه میشم هم تو.
جینی دستش رو روی دهنش گذاشت و سر تکون داد.
مینگی تخم مرغ هارو بهش داد و ظرف رو زیر دست دخترش گذاشت:سعی کن پوسته ی تخم مرغا رو نریزی توی ظرف.
به انگشتای کوچیک جینی که سعی میکرد تخم مرغ هارو بشکونه نگاه کرد و لبخند زد.وقتی دوسالش بود از پرورشگاه اورده بودنش و یکی از بهترین تصمیمات زندگیشون بود.
خانواده ی جینی از چین به امریکا اومده بودن و شرایط نگهداری بچه نداشتن و خود جینی از همه ی موضوعات خبر داشت و برعکس انتظار هونگ و مینگی،عاقلانه با این موضوع کنار اومده بود.
_تموم شد.
جینی با خوشحالی پاهاشو تکون داد و ظرف رو به مینگی تحویل داد.مینگی داخل ظرف رو نگاه کرد و بی توجه به تیکه های پوست تخم مرغ،با افتخار از دخترش تعریف کرد و سرش رو بوسید:بیا دستتو بشور.
وقتی جینی سرگرم شستن دستش بود،مینگی پوست تخم مرغ هارو جدا کرد و ارد رو از توی کابینت بیرون اورد.
_میشه دوباره روی کابینت بشینم؟
مینگی دوباره جینی رو روی کابینت گذاشت و آرنجش به بسته ی ارد خورد و حجم بیشتر ارد ها روی زمین ریخته شد.
مینگی و جینی چند ثانیه به کثیف کاریشون نگاه کردن و خندیدن.
هردوشون سعی میکردن که صدای خنده هاشون رو کنترل کنن ولی انگار اینکار باعث تشدید خنده هاشون میشد.
خنده ی هردوشون با روشن شدن چراغ آشپزخونه قطع شد و به هونگ که با عصبانیت وارد اشپزخونه شده بود نگاه کردن.
_نمیدونم به آرد های روی زمین توجه کنم یا اینکه جینی روی کابینت نشسته؟
مینگی سریع جینی رو پایین اورد و گفت:سریع اینجارو تمیز میکنم.
هونگ سمت جینی رفت و از روی زمین بلندش کرد و توی آغوشش گرفت:بهتره زودتر اینکارو بکنی چون ۱ساعت و نیم دیگه باید بریم سر کار.
جینی که با دیدن هونگ اون یکی پدرش رو فراموش کرده بود گفت:امروز میرم پیش پسر عمو؟
هونگ سمت اتاق جینی رفت تا به حموم ببرتش و لباسای مناسب تنش کنه:بله...سر عموت امروز خیلی شلوغه ولی شب میریم پیشش...ایندفعه باید خیلی مرتب بریم.
جینی پرسید:مگه چه فرقی با دفعه های پیش داره؟
هونگ دوش حموم رو باز کرد و از ولرم بودن آب مطمئن شد:نمیخوای توی مراسم ازدواج عمو و شوهر عموت شلخته باشی که؟
جینی سر تکون داد و زیر دوش آب رفت تا هونگ توی دوش گرفتن کمکش کنه.
-
فلیکس روی مبل دراز کشیده بود و با لپتاپش کار میکرد که با شنیدن صدای زنگ در خونش از جاش بلند شد و با خوشحالی در رو باز کرد:دختر عموی خوشکلم.
روی زانوش نشست و محکم جینی رو بغل کرد. مینگی و هونگ پشتش ایستاده بودن و عروسک و کیف وساید جینی دستاشون بود.
فلیکس جینی رو توی بغلش گرفت و از جاش بلند شد و به هونگ و مینگی سلام کرد.مینگی داخل اومد و وسایل رو کنار مبل قرار داد.
هونگ برای بار هزارم به فلیکس نکات مراقبت از جینی رو میگفت:بهش گوشی و تبلت نده،فلش کارتونای مورد علاقش توی زیپ کوچولوی کیفه،بهش شکلات نده چون شب قراره بخوره...
مینگی سمتش اومد و بازوش رو گرفت و از در خونه دور کرد و سمت ماشینشون برد.
هونگ نکات باقی مونده رو داد میزد تا فلیکس بشنوه و فلیکس فقط با لبخند براشون به نشونه ی خداحافظی دست تکون میداد.
وقتی ماشینشون دور شد در رو بست و با ذوق به جینی گفت:میخوای میلک شیک بخوریم و عکسای جدیدم رو بهت نشون بدم؟
جینی به نشونه ی خوشحالی دستاشو بهم کوبید و پاهاش رو تکون داد،بخاطر کار مینگی و هونگ،جین بیشتر وقتا پیش فلیکس و جیسونگ بود برای همین باهم خیلی راحت بودن.
فلیکس جینی رو روی صندلی آشپزخونه گذاشت و گفت: برام اهنگایی که توی مهدکودک یاد گرفتی رو میخونی تا شیک هارو درست کنم؟
جینی با صدای بلند اهنگای بچگونه رو براش میخوند و فلیکس با سریع ترین حالت ممکن شیک هارو درست کرد:توی کدوم لیوان دوست داری؟
جینی به ماگ بزگ ابی اشاره کرد و فلیکس خندید:اون برای جیسونگه و میدونی که چه قدر حساسه...این ماگ توت فرنگی چطوره؟
جینی که کلا زیاد حساس نبود قبول کرد و شیکش رو از فلیکس گرفت.
فلیکس و جینی رو به روی لپتاپ نشستن و فلیکس فایل عکساش رو باز کرد.
جینی پرسید:عکسای جدید مدلینگتن؟
فلیکس دستمال برداشت و دور دهن جینی که بستنیی بود رو پاک کرد:اره ولی هنوز جایی منتشر نشدن.
جینی با کنجکاوی پرسید:یعنی من اولین کسیم که میبینه؟
_اره پس نباید به کسی چیزی بگی.
_حتی عمو هانجی هم ندیده؟؟؟
فلیکس زیر لب خندید:میدونی که جیسونگ حساب نمیشه...اون همیشه اولین نفریه که از اتفاقای توی زندگیم خبر دار میشه.
باهم مشغول دیدن عکسا شدن و جینی درباره ی اینکه همکلاسی های دخترش چه قدر فلیکس رو دوست دارن حرف میزد:یکیشون همه ی مجله هایی که عکس تورو چاپ کردن رو داره.
_وقتی جیسونگ اومد لطفا دوباره اینکه چه قدر بین دخترا محبوبم باز بگو.
فلیکس مطمئن بود که جیسونگ حتی توانایی حسادت به بچه های ۵ ساله رو هم داره ولی این موضوع که با وجود حسادتش همیشه پشت فلیکس بوده و توی راه مدلینگ تشویقش کرده،همیشه برای فلیکس با ارزش بوده.
بعد از دیدن عکسا،تا جیسونگ بیاد باهم کارتون دیدن و فلیکس موهای جینی رو بافت که برای امشب مرتب باشه.
با شنیدن صدای زنگ،جینی زودتر از فلیکس سمت در دویید و در رو باز کرد.
فلیکس فکر کرد:قیافه ی هونگ وقتی بهش بگم که دخترش بدون اجازه و بدون اینکه بدونه کی پشت دره،در خونه رو باز میکنه خنده دار میشه.
جیسونگ با دیدن جینی لبخند زد و بغلش کرد.
فلیکس نزدیک شد و گفت:به منم توجه کن.
جیسونگ فلیکس رو محکم بغل کرد و گونش رو بوسید.
فلیکس میدونست که جیسونگ بعد از کارش خیلی خستس برای همین جینی رو از بغلش گرفت و گفت:میتونی بری دوش بگیری...یک ساعت دیگه باید بریم خونه ی بابام.
-
_ممکنه هر لحظه مهمونا بیان.
سان توجهی به حرفای وو نکرد و بوسیدن گردنش رو ادامه داد.
_سانی...از صبح تا الان ۳بار سکس داشتیم...
سان به وو نگاه کرد،موهاش بهم ریخته بود و لباش بخاطر بوسیدن های زیاد،کمی ورم کرده بود.
نوک دماغش رو بوسید و گفت:من برنامه داشتم که توی سالگرد عروسیمون بیشتر از اینا سکس داشته باشیم.
وو دست رو لای موهای سان برد و نوازششون کرد:منم...ولی یکیمون فردا باید بره سر کار و اون یه نفر تو نیستی.
_نمیشه فردا نری؟مگه تو مدیر بخش نیستی؟
وو بخاطر لوس بودن سان خندید:امروز نرفتم دیگه...
سان زبونش رو روی هیکی هایی که از قبل زدی سینه های وو گذاشته بود کشید و گفت:من الان زنگ میزنم و مهمونارو کنسل میکنم...بعدش تا صبح میتونیم به کارمون ادامه بدیم.
وو با دستی که لای موهای سان بود موهاش رو کشید و گفت:برو اونور وگرنه شب روی مبل میخوابی.
سان غر زد و از روی وو بلند شد.
وو به ساعت نگاه کرد:مهمونا ۲ ساعت دیگه میرسن و کل خونه بوی سکس میده.
برگشت و به سان چشم غره رفت:واقعا مگه پیرمردا چه قدر توانایی جنسی دارن؟
سان بالشتش رو سمت وو پرت کرد:چرا این بلبل زبونیارو توی سکس نداری؟
وو جواب نداد و سمت حموم رفت:تا من خودمو تمیز کنم اتاق رو تمیز کن.
زیر لب غرغر کرد:هر ۳بارم خودتو داخلم خالی کردی...میدونی چه قدر وقت میبره تمیز شم؟
سان گفت:میتونم بیام کمکت.
وو نتونست چهره ی جدیش رو حفظ کنه و ناخودآگاه لبخند زد:شاید بتونی.
سان با شنیدن این حرف،سریع از جاش بلند شد و قبل از اینکه بتونه با وو وارد حموم شه،وو در حموم رو توی صورتش بست و قفل کرد و از پشت در گفت:گفتم تا وقتی میرم حموم اتاقو تمیز کن و پنجره هارو باز بذار تا هوا عوض شه...جینی قراره بیاد یکم خجالت بکش.
سان خندید و سر تکون داد.این چند سال اخیر زندگیشون عالی پیش رفت و وو بعد از فارغ التحصیلی تونسته بود توی شرکت خوبی کار میدا کنه و خیلی سریع مدیر یک بخش مهمی بشه و بخاطر اینکه شرکت توی نیویورک بود با سان به اونجا مهاجرت کرده بودن.
سان هم نهایت استفادش رو از بازنشستگیش میکرد و به علایقی که قبلا براشون وقت نداشت میرسید.
خونه رو کامل مرتب کرد و لباسای وو رو روی تخت چید.
وو با حوله از حموم بیرون اومد و با خوشحالی سمت سان رفت:واقعا دستم قشنگه.
سان با تعجب سمتش برگشت تا منظور وو رو متوجه شه که وو دست چپش رو بالا اورد و حلقه ی ازدواجشون رو نشون داد.
سان لبخند زد و دستش رو گرفت و انگشت حلقش رو بوسید:کل وجودت فوقالعادس...
ایندفعه وو پیش قدم شد و سان رو بوسید و قبل از اینکه بوسشون بخواد سمت کار خاصی بره گفت:توام برو حموم تا مهمونا نیومدن.
سان به حرفش گوش کرد و به حموم رفت.
وو بدون توجه به خیسی بدنش روی تخت دراز کشید و به حلقه ی دستش نگاه کرد. خیلی خوشحال بود که از جاسوچی روباه کوچیکی که وقتی دانشجو بود یواشکی به سان داده بود،رسیده بود به این جا که حلقه ی ازدواجشون دستش بود و باهم توی آپارتمانی توی نیویورک زندگی میکنن و از اعماق قلبش به این موضوع باور داشت که هنوز کلی اتفاقای قشنگ منتظرشونه.

college🌧Where stories live. Discover now