چپتر دو

166 10 0
                                    

_ببخشید این میز جای کسیه؟
از پسری که ته کلاس نشسته بود پرسید.
پسر سرش رو از روی گوشیش بلند کرد و به فلیکس لبخند زد:نه میتونی بشینی.
وقتی نشست پسر گفت:اولین جلسته که اومدی؟این استاده خیلی روی به موقع اومدن دانشجوها حساسه.
فلیکس گفت:اره؟؟پس امیدوارم چیزی بهم‌ نگه...
با اینکه چندین بار سر کلاسای سان حضور داشت، ولی هردفعه براش جالب بود که بعضی از دانشجوها چه قدر دنبال اینن که سان بهشون توجه کنه.
دوباره به پسری که کنارش نشسته بود نگاه کرد.موهاش تا زیر گردنش بود و از پشت بسته بودتشون.
پیرسینگایی که توی گوشش بود توجه فلیکس رو جلب کرده بود و باعث شد که وویوونگ متوجه سنگینی نگاهش بشه. روش رو برگردوند و به فلیکس نگاه کرد.
فلیکس از اینکه باعث معذب شدنش شده بود عذرخواهی کرد و گفت:پیرسینگات خیلی جذابن.
وویونگ از اینکه ازش تعریف شده بود خوشحال شد و تشکر کرد.
فلیکس با خجالت پاهاشو تکون داد و گفت:خودتم خیلی قشنگی.
وویونگ با خوشحالی خندید و گفت:تو تا الان کجا بودی که هی ازم تعریف کنی. حیف که دوستم اینجا نیست تا حرفاتو بشنوه.
دستش رو سمت فلیکس دراز کرد:اسمم وویونگه.
فلیکس هم خودش رو معرفی کرد.
قبل از اینکه بپرسه پیرسینگاش درد داشتن یا نه،سان وارد کلاس شد.
به فلیکس که کنار وویونگ نشسته بود نگاه کرد و لبخند زد.
وویونگ با تعجب به فلیکس نگاه کرد. چرا باید اینقدر با کسی که تازه سر کلاس اومده بود خوش اخلاق باشه؟
تمام مدت کلاس، فلیکس بچه های کلاس رو زیر نظر داشت و یواشکی به بعضیاشون میخندید. از این طرف وویونگ از شدت کنجکاوی که چرا سان هیچی بهش نمیگه به مرز جنون رسیدا بود.
دوتا برگه از کلاسورش جدا کرد و با یه خودکار روی میز فلیکس گذاشت:حداقل جزوه رو بنویس بهت گیر نده.
فلیکس تشکر کرد ولی باز چیزی ننوشت. وو به سان نگاه کرد که به درس دادنش ادامه میداد و هر از چندگاهی به سمت جایی که فلیکس و وو نشسته بودن نگاه میکرد.
وو دیگه بیخیال گوش دادن به درس شده بود و توی ذهنش داشت سناریو های مختلف میساخت.
شاید یکی از شاگردای قدیمیش بود ولی از ظاهر فلیکس میشد فهمید که سنش کمه...ااا شاید برادرش بود.
به فلیکس نگاه کرد. زیاد شباهتی بین فلیکس و سان نبود.
چه قدر هردوشون قشنگن.
وقتی نوبت ارائه ی دو نفر از بچه ها شد، سان ته کلاس اومد و بین وو و فلیکس ایستاد.
بوی ادکلنش‌ توی دماغ وو پیچید و باعث شد دوباره حواس وو به استادش پرت شه. وو استادای زیادی داشت ولی تاحالا اینقدر درباره ی یکیشون کنجکاوی نمیکرد.
ظاهرش خیلی جدی بود ولی رفتاراش خیلی قشنگ و مهربانانه بود.میدونست اینکار نشدنیه ولی واقعا میخواست بهش نزدیک شه و بیشتر بشناستش.
_حواست به ارائه ی دوستات هست؟
سان سمت وو خم شده بود و این سوال رو دم گوشش پرسید. وو که توی فکر و خیال خودش بود با برخورد نفس سان به گوشش به خودش اومد و به استادش که سمتش خم شده بود نگاه کرد. فلیکس رو دید که سعی میکرد خندش رو پنهون کنه.
_بله حواسم هست.
حواسش رو به جلوی کلاس جمع کرد و سعی کرد تپش قلبش رو اروم کنه.
بلاخره کلاس تموم شد و سریع وسایلش رو جمع کرد.
فلیکس رو دید که داشت با سان حرف میزد ولی متوجه نشد چی میگن.
وقتی دید با کنجکاویش به هیچ جا نمیرسه کیفش رو برداشت و بیرون کلاس رفت.
_هیونگ...
فلیکس با قدمای بلند سمتش رفت تا بهش برسه:کلاس داری؟
وو که کلی خودشو اروم کرد تا لپای پسر رو به روش رو از کیوتی نکشه گفت:نه میخوام برم سلف‌ یه چیزی بخورم...اگه کاری نداری میخوای توام باهام بیا.
فلیکس با خوشحالی قبول کرد و همراه وو راه افتاد.
_دانشجو نیستی نه؟؟
_نه من تازه چند وقت دیگه میشه ۱۸ سالم.ولی اگه سال دیگه اینجا قبول شم خیلی خوبه چون پدرم اینجا کار میکنه.
وو سر جاش ایستاد و دستاش رو دو طرف صورت فلیکس گذاشتو فشار داد:فقط ۱۸ سالته؟چه قدر کیوووت.
فلیکس از عکس‌العمل وویونگ خندش گرفت و گفت: لطفا حواستون بهم باشه هیونگ.
وویوونگ چند بار اروم به شونه ی فلیکس ضربه زد:با هیونگ گفتنات منو میکشی اخر سر. بیا وقتشه هیونگت برات غذا بگیره.
وو حدس زد که صمیمیت فلیکس با سان بخاطر اینه که باباش همکارشونه
الان براش همه چیز منطقی تر بود.
وقتی به سلف رسیدن،جای خالی برای نشستن پیدا کردن و کنار هم نشستن.
هردوشون از اینکه دوست جدید پیدا کردن خوشحال بودن. انرژی مثبتی که فلیکس به وو میداد باعث میشد که وو یکم از زندگی سختش فاصله بگیره و معلوم بود فلیکس هیچ مشکلی با پر حرفی و بلند حرف زدنای وو نداره.
فلیکس به خاطره هایی که وویونگ تعریف میکرد میخندید و باهم شروع میکردن به قضاوت کردن اطرافیانشون.
وویونگ دستای فلیکس رو توی دستاش گرفت و گفت: لطفا همه ی تلاشتو بکن سال دیگه اینجا قبول شو.من اینجا هیچ دوست صمیمی‌ای ندارم.
مطمئن بود اگه هانا این حرفش رو میشنید یه جوری بهش لگد میزد که دیگه نتونه راه بره.
فلیکس با خجالت گفت:خودمم دوست دارم ولی زیاد درسم خوب نیست.اینجا قبول شدن سخته برام.
_کدوم درست خوب نیست؟
فلیکس با نوک انگشتاش با پیرسینگای وو بازی کرد و گفت:شیمی.
_فکر کنم بتونم کمکت کنم.
فلیکس با خوشحالی دستش رو عقب کشید:جدی؟؟
وویونگ دستش رو روی گوشش که از درد داشت میسوخت گذاشت.باید یادش بمونه که دیگه جلوی فلیکس پیرسینگ زنجیری بلند نذاره.
_آره ولی باید تایممون رو هماهنگ کنیم.
حدود نیم ساعت تایمایی که هردوشون خالی بودن رو باهم مرور کردن.
فلیکس با ناراحتی سرش رو روی میز گذاشت:هیچ کدوم از تایمامون بهم نمیخوره...نمیتونی واقعا روزای زوج بیای؟؟
وویونگ از اینکه دید فلیکس ناراحت داره نگاهش میکنه چشاش رو بست و گفت:توروخدا اینطوری نگاه نکن وگرنه میرم استعفا میدم همش میام بهت درس میدم.
فلیکس با ذوق سرش رو از رو میز بلند کرد:میتونی اینکارو کنی؟تدریس خصوصی خیلی بیشتر میتونه برات درامد داشته باشه ها.
وویوونگ کمی فکر کرد.شیفت شب توی یک رستوران واقعا براش درامد خاصی نداشت و خیلی خسته کننده بود.میتونست با ۲ساعت تدریس خصوصی هم کمتر خسته شه هم درامدش بهتر بود هم حس بهتری بهش میداد.
_میتونی اول از خانوادت بپرسی بعد بهم بگی؟راستیتش میترسم از کارم بیام بیرون و خانوادتم با اینکه بهت درس بدم اوکی نباشن...
فلیکس با لحن مطمئن گفت:نه بابام ۱۰۰٪ اوکیه ولی امشب ازش اجازه میگیرم بهت اطلاع میدم.
وو گفت:اگه موافق باشن،شب هم میتونم بعد اینکه برگشتم خونه کارای پروژه ی این استادرو انجام بدم...تو میشناسیش؟؟با اخلاقاش اشنایی؟؟
فلیکس لبخند زد:اره کم و بیش.
وو صندلیش رو به فلیکس نزدیک تر کرد و گفت:من باهاش هم این ترم درس دارم هم ترمای دیگه. نمیخوام از الان باهام لج کنه. ولی تا الان کار پروژش رو انجام ندادم... به نظرت اگه براش توضیح بدم بهم وقت بیشتری میده؟؟
فلیکس با خنده گفت:فکر نکنم امروز زمان مناسبی برای حرف زدن باهاش باشه مخصوصا اینکه امروز به جای درس گوش دادن همش داشتی زیر چشمی نگاهش میکردی.
وویونگ با صدای بلند در دفاع از خودش گفت:خودش هی اومد کنار من ایستاد...
فلیکس خندید:اره از گوشای قرمزت معلومه.
وو سریع با دستش گوشاشو پوشوند:احترام به هیونگت کجا رفته؟؟
فلیکس شروع به نوشیدن نوشابش کرد:گفتم شاید بتونم بهت کمک کنم بگم اخلاقش چطوریه...
_تو که گفتی کم و بیش میشناسیش.
_اما باز بیشتر از تو میشناسمش.
با صدای زنگ موبایل فلیکس بحثشون قطع شد.‌
فلیکس وقتی که اسم جیسونگ رو روی گوشیش دید از جاش پاشد:مرسی بابت غذا.شب بهت خبر میدم که پدرم چی گفت.امیدوارم به زودی ببینمت...اها فقط اگه رفتی پیش استاد چوی از طرف من ازش خداحافظی کن و امیدوارم که قبول کنه پروژت رو دیرتر تحویل بدی.
با خوشحالی از اینکه جیسونگ بهش زنگ زده سریع قبل از اینکه وو چیزی بگه از سلف خارج شد.
سان پشت میز توی دفترش نشسته بود و ایمیل هاش رو چک میکرد.فلیکس بهش گفته بود که کمی توی دانشگاه میگرده و اگه خواست زودتر بره خونه بهش اطلاع میده.
_استاد چوی.
سان سرش رو از میز بلند کرد و به دانشجویی که وارد اتاقش شد نگاه کرد.
پسر با خجالت دم در ایستاد و دستش رو پشتش برد و منتظر بود تا سان بهش اجازه ی حرف زدن بده.
سان ناخودآگاه پسر رو به روش رو برانداز کرد. با اینکه این پسر همیشه به کلاساش دیر میرسید ولی هیچ وقت شلخته نمیومد و همیشه مرتب حاضر میشد.
اگه استادش نبود حتما تا الان بهش گفته بود که خال زیر چشم چپش چه قدر خاص و قشنگش کرده.
_ام..فلیکس گفت از طرفش ازتون خداحافظی کنم.نمیدونم به پدرش اطلاع داد که از دانشگاه میره بیرون یا نه...اگه میشه شما بهشون اطلاع بدین.
سان سر تکون داد و ازش تشکر کرد. احتمالا فلیکس پیش جیسونگ رفت تا مشکلشون رو حل کنن.
وو کمی با خوش کلنجار رفت و بلاخره روش شد تا حرف بزنه:ببخشید استاد...من خواستم درباره ی پروژه یه چیزی بهتون بگم.
سان به صفحه ی ایمیلش نگاه کرد و گفت:همون پروژه ای که هیچ وقت برام ایمیلش نکردی؟؟
به وو که با خجالت دم در ایستاده بود گفت:بیا تو درم ببند کسی مزاحممون نشه.
وو در رو بست و روی مبل کنار در اتاق نشست.
میدونست که باید برای این تاخیر توضیحی به استادش بده.
_این مدت خیلی سرم شلوغ بود و مشکلات شخصی داشتم...میدونم که شما خیلی از این بهونه ها شنیدین ولی من واقعا دارم باهاتون صادقانه حرف میزنم...اگه از استادای دیگه بپرسین میبینین که من به درسم اهمیت میدم...فقط چند وقته که درگیرم.
سان اینقدر با دانشجوها سر و کله زده بود که میتونست فرق بین بهانه و حقیقت رو تشخیص بده.این حالت خجالت زده ای که توی لحن صدای دانشجوش بود معلوم بود که ساختگی‌ نیست. حتی متوجه شده بود بعضی وقت ها از شدت خستگی، سر کلاس به زور چشاش رو باز نگه میداره.
_خودت از سختی درست خبر داری دیگه. بهتره که زود به کارات برسی. تنها کمکی که میتونم بهت بکنم اینه که تا ماه دیگه اسمتو برای ارائه ی پروژه صدا نزنم.
وویونگ از جاش بلند شد و تشکر کرد. قبل اینکه از دفتر سان خارج شه سان دوباره صداش زد:وویونگ...میدونی که همه چیز فقط درس و کار نیست...یکم حواست به سلامتی خودتم باشه.
وویونگ با تمام انرژی که داشت لبخند زد و گفت:ااا منو دست کم نگیرین. مطمئن باشین ناامیدتون نمیکنم.












college🌧Where stories live. Discover now