چپتر بیست و یک

102 6 0
                                    

سان روی تخت دراز کشیده بود و به وو نگاه میکرد که با ذوق داشت سوغاتی هایی که برای هانا و هارو و فلیکس خریده بود رو توی چمدونش میذاشت.
دستش رو سمت وو دراز کرد و موهای پریشونش رو پشت گوشش گذاشت:همه وسایلت رو جمع کردی؟کم کم باید اینجارو تحویل بدیم.
وو از جاش بلند شد و روی چمدونش نشست و سعی کرد زیپ چمدونش رو ببنده:اره اینو ببندم دیگه تمومه.
یه شلوارک و یه تیشرت گشاد سان رو پوشیده بود و قسمت زیادی از پاهاش معلوم بود،سان به کبودی هایی که روی قسمت درونی رونش معلوم بود نگاه کرد و لبخند زد.
وو چمدونش رو برداشت و کنار چمدون سان گذاشت:چمدونارو ببرم توی ماشین؟؟؟
سان از تخت پایین اومد و به وو نزدیک شد:کمرت درد میگیره.
وو پشت چشم نازک کرد و گفت:والا این چند شب تا از شدت ناله صدام دو رگه نمیشد ولم نمیکردی...الان مهربون شدی.
سان لبخند زد و سمت وو خم شد تا صورتش رو بوس کنه ولی وو فاصله گرفت و گفت:نکن...الان یه بوس ساده میکنی دو دقیقه بعد دوباره کل بدنم کبوده.
سان برای دفاع از خودش تیشرتش رو بالا داد و به کبودی های روی بدنش اشاره کرد:ببخشید؟تک تک سلولای بدنمو گاز گرفتی.
وو خندید و دستش رو دور گردن سان انداخت:ولی نشد که روی گردنت هیکی بذارم.
سان خال زیر چشم وو رو بوسید:فردا باید برم دانشگاه جلسه دارم.
وو سر تکون داد و سمت چمدونش برگشت:به هرحال تو پیری...خودم اینارو میارم...به کمرت نیاز داریم.
_لباست رو عوض نمیکنی؟
وو که تازه یادش اومده بود که لباسای راهش رو توی چمدون گذاشته غر زد و دوباره چمدونش رو باز کرد.
سان به فلیکس پیام داد و گفت که کم کم راه میوفتن ولی دیر وقت میرسن پس منتظر نمونه و بخوابه که البته با شناختی که از فلیکس داشت میدونست که بیدار میمونه تا مطمئن شه سالم رسیدن.
بلاخره وسایل رو داخل ماشین گذاشتن و راه افتادن.
توی راه وو عکسایی که گرفته بودن رو نگاه میکرد و دربارشون نظر میداد:خیلی دوست داشتم که از خودمون پست بذارم.
سان همینطور که به جاده نگاه میکرد گفت:میدونی که نمیتونیم اینکارو کنیم.
وو چیزی نگفت ولی سان میدونست که از اینکه نمیتونه رابطش رو مثل روابط عادی دیگه توی فضای مجازی نشون بده ناراحت بود و سان از این موضوع که وو شرایط رو درک میکرد،ممنون بود.
برای اینکه موضوع عوض بشه گفت:برنامت وقتی برگشتیم چیه؟
وو گوشیش رو کنار گذاشت و گفت:نمیدونم....حتما باید به هارو سر بزنم...خیلی وقته ندیدمش،احتمالا با هانا هم بیرون برم...بعد باید انتخاب واحد کنم.
_حتما مطمئن شو که با من کلاس برداری.
وو به شوخی گفت:حالا کی گفته با تو میخوام کلاس بردارم؟
_اون یکی استاد یه اقای پیر بد اخلاقه.
وو با خنده گفت:دقیقا تایپ من.
سان یه نگاه کوتاه به وو کرد و گفت:نگران بودم که بعد اون همه کارایی که کردیم الان خسته باشی اما هنوز میدونی چطوری اذیتم کنی.
_چون میدونم توی ماشین کاری نمیتونی بکنی.
سان دست راستش رو روی پای وو گذاشت و اروم رون پاش رو فشار داد:مطمئنی؟
وو محکم پشت دست سان زد:اره مطمئنم چون اگه بخوای کاری کنی جاهای دیگت رو گاز میگیرم.
سان بعد از شنیدن این تهدید،دستش رو برداشت و با لبخند به رانندگی‌ش ادامه داد.
وو بعد از چند ساعت اهنگ‌ گوش دادن و چت کردن با فلیکس،خسته شد و به سان که با جدیت رانندگی میکرد گفت:موقع رانندگی خیلی جدی میشی.
_موقع رانندگی باید جدی بود که اتفاقی نیوفته.
وو هومی گفت و سرش رو به پنجره تکیه داد و بیرون رو نگاه کرد.
سان برای اینکه سکوت بینشون رو بشکونه گفت:درباره خانوادت زیاد بهم نگفتی.
وو بعد از کمی فکر گفت:چیز خاصی دربارشون نیست. وقتی ۱۸سالم بود ازشون جدا شدم ولی رابطم باهاشون خوبه...درباره ی گرایشمم مشکلی ندارن...خیلی وقته ندیدمشون به نظرم بد نیست اخر هفته ی دیگه بریم میششون تورو بهشون معرفی کنم.
سان با نگرانی گفت:مطمئنی مشکلی با من ندارن؟
_چرا باید مشکل داشته باشن؟
سان جواب داد:نمیدونم...شاید چون استادتم....شاید چون وقتی که تو تازه مدرسه رو شروع کردی من اول دبیرستان بودم؟یا اینکه فقط دو سه سال از پسرم بزرگ تری...
وو که متوجه استرس سان شده بود،دستش رو دراز کرد و سرش رو نوازش کرد:مطمئنم وقتی که ببینن چه قدر دوستت دارم و چه قدر مراقبمی براشون مهم نیست...این چیزا نباید برای توام مهم باشه.
_نمیدونم...من از انتخابم پشیمون نیستم و خیلی خوشحالم توی زندگیمی ولی بعضی وقتا نگران میشم که نکنه تو پشیمون شی...
وو با مهربونی جواب داد:هیچ وقت قرار نیست پشیمون شم...و این اختلاف سنیمون واقعا چیز مهمی نیست...میدونی فلیکس چند روز پیش بهم چی گفت؟؟؟
سان به نشونه ی مخالفت سر تکون داد و وو با خنده گفت:گفت که خیلی خوشحاله که میتونه الان یه بابای جوون تر داشته باشه...فکر کنم تو زیادی دیگه حوصله سر بر شدی.
سان با لحن شاکی گفت:تو الان داشتی منو دلداری میدادی چی شد که یهو شروع کردی به مسخره کردن من.
وو خندید و گفت:چون واقعا این موضوع چیز مسخره ایه و فقط باید باهاش شوخی کرد نه اینکه نگرانش بود.
سان دست وو رو گرفت و پشت دستش رو بوسید:منم خوشحالم که فلیکس یه بابای جوون داره.
-
وقتی رسیدن ساعت ۲ شب بود و وو برای اینکه مزاحم خواب هارو نشه قرار شد شب پیش سان بمونه.
سان در رو به ارومی باز کرد و چمدون هارو داخل اورد.
وو وارد شد و در رو پشت سرش بست.
خیلی اروم و بی سر صدا از جلوی اتاق فلیکس رد شدن و داخل اتاق سان شدن.
چراغ اتاق رو روشن کردن و فلیکس رو دیدن که روی تخت سان خوابش برده.
وو دستش رو روی قلبش گذاست و گفت:یخدا الان سکته میکنم...چه قدر ناز.
سان با لبخند سمت فلیکس رفت و موهاش رو نوازش کرد: کلا وقتی خونه نیستم روی تخت من میخوابه مگر اینکه جیسونگ اینجا باشه.
سمتش خم شد و زخم روی پیشونیش رو بوسید.ظاهر فلیکس نسبت به اخرین روزی که دیده بودش بهتر شده بود و معلوم بود که جیسونگ تونسته بود خوب ازش مراقبت کنه.
وو اروم گفت:من میرم دوش بگیرم.
سان سر تکون داد و بدون اینکه فلیکس رو از خواب بیدار کنه وسایلشون رو از چمدون بیرون اورد.
بعد از چند دقیقه وو از حموم بیرون اومد و سان دوش گرفت.
وقتی به اتاق برگشت،وو رو دید که روی تخت کنار فلیکس دراز کشیده و فلیکس رو از پشت بغل کرده و خوابش برده.
سان چند دقیقه با لبخند به صحنه ای که جلوش بود نگاه کرد.بعد از مدت ها تونسته بود مفهوم کلمه ی خانواده رو به خوبی درک کنه.
-
سان تمام سعیش رو میکرد که اروم و بی سر صدا اماده بشه و فلیکس و وو رو از خواب بیدار نکنه،با این حال وو بعد از چند دقیقه از خواب بیدار شد.
هنوز فلیکس رو محکم بغل کرده بود و با خواب‌آلودگی به سان که داشت وسایلش رو جمع میکرد نگاه کرد:ساعت چنده؟
سان به وو نگاه کرد که با بداخلاقی و چشمای نیمه باز نگاهش میکرد:۶ه...من باید برم دانشگاه چند تا کار انجام بدم،احتمالا تا غروب کارم طول بکشه.
سمتش خم شد و پیشونیش رو بوسید،وقتی میخواست پیشونی فلیکس رو ببوسه،وو صورتش رو به عقب هول داد:برو اونور بچم خوابه.
سان خندید و دست وو رو بوسید:پس من میرم،اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن.
وو هومی گفت و دوباره چشماشو بست.نفهمید کی خوابش برد اما دوباره با حس اینکه یکی داره با موهاش بازی میکنه از خواب بیدار شد.
فلیکس وقتی فهمید که وو بیدار شده سریع دستش رو از روی موهاش برداشت:بیدارت کردم؟
وو خمیازه ای کشید و سر جاش نشست:نه باید کم کم بیدار میشدم.
فلیکس هم کنارش نشست و محکم بغلش کرد:دلم برات تنگ شده بود هیونگ...خوش گذشت؟
وو هم بغلش کرد و گفت:منم همینطور...اره خوب بود واقعا به مسافرت نیاز داشتم.
فلیکس با شنیدن زنگ گوشیش از تخت پایین اومد:فکر کنم جیسونگ اومده...راستی بابا رفت دانشگاه؟
وو سر تکون داد.
فلیکس با ناراحتی گفت:نه...من کارتشو میخواستم.
_برای چی؟اگه کارت واجبه میخوای کارت منو بردار بعدا پس بده.
فلیکس از گوشه ی چشم به وو نگاه کرد:مقدار پولی که میخوام خیای زیاده هیونگ.
وو موهاش رو پشت سرش جمع کرد و با کشی که دور مچ دستش بود بست:برای چی پول خیلی زیاد میخوای؟
فلیکس ماجرای گربه ای که پیدا کردنو گفت:الانم توی دامپزشکیه،انگار که یکی از چشماش خیلی اوضاعش خرابه و ممکنه لازم باشه جراحیش کنن و تخلیش کنن.
وو از توی کیفش کارتش رو بیرون اورد:بیا از کارت من استفاده کن بعدا از بابات میگیرم...نانا رو نگه میداری پیش خودت؟
فلیکس کلی تشکر کرد و وقتی دوباره صدای زنگ گوشیش رو شنید سمت اتاقش رفت:فکر کنم جیسونگ رسیده که بریم پیش نانا...اره نگهش میدارم،هفته ی دیگه قراره به خونه ی مامان بابا اسباب کشی کنم.
وو سر تکون داد:من خودمم الان دیگه میرم خونه.خیلی وقته به هارو سر نزدم.
هوا مناسب بود و وو ترجیح داد که تا خونه ی خودش پیاده روی کنه،ناخودآگاه همش سان توی ذهنش بود و با یاداوری زمانی که باهم گذروندن لبخند میزد.
کلید انداخت و در خونه رو باز کرد و اولین چیزی که دید این بود که هارو و هانا روی مبل در حال بوسیدن هم بودن.
وو داد زد و سریع با دست چشماش رو پوشوند:ساعت تازه ۸ه صبحه لعنت بهتون.
از بین انگشتاش دوباره بهشون نگاه کرد که هردوشون با خجالت روی مبل نشسته بودن و به وو نگاه میکردن:شبیه کسایی شدین که مامانشون وسط کار بد مچشون رو گرفته.
خندید و با خوشحالی سمتشون دویید و خودش رو بینشون روی مبل انداخت و بغلشون کرد:بلاخره به هم حرفاتون رو گفتین؟
هانا گفت:همون روزی که با سان بودی،هارو بهم زنگ زد گفت بیام اینجا میخواد باهام حرف بزنه.
وو به هارو نگاه کرد و میخواست مطمئن شه که اثری از مصرف مشروبات الکلی پیدا میکنه یا نه.
هارو که انگار فکر وو رو خونده بود گفت:میدونم از این حرفا زیاد زدم اما این دفعه فرق میکنه،واقعا بخاطر رابطه ی بین من و هانا هم که شده دیگه لب به الکل نمیزنم.
_واقعا نمیدونین چه قدر براتون خوشحالم...پس نبودم واقعا بهتون خوش گذشته.
هانا به گردن وو اشاره کرد:به توام انگار زیاد بد نگذشته‌
وو دستش رو روی گردنش گذاشت:معلومه؟؟؟؟؟؟
هارو خندید:ادم کور هم میتونه هیکیاتو ببینه.
هانا که خجالت وو رو دید گفت:حالا الان چرا اینقدر شرمنده ای؟انگار نه انگار قبلا میومدی هر پورنی که میدیدی رو تعریف میکردی.
وو با دستش صورتش رو پوشوند:شماها اصلا اهمیتی ندارین اما فلیکس...بچم چه قدر تراماتایز شد و به روی خودش نیاورد.
هانا سمت آشپزخونه رفت تا برای خودشون نوشیدنی درست کنه:فلیکس مشکلی با دوستیتون نداره؟
وو با خوشحالی جواب داد:اصلا...خیلی خوشحال شد وقتی فهمید با سانم.
هارو با جدیت پرسید:به خانوادت گفتی؟
وو لیوان آبمیوه ای که هانا سمتش گرفته بود رو برداشت: نه ولی هفته دیگه احتمالا با سان بریم پیششون.
_امیدوارم همه چی خوب پیش بره.
وو به اندازه ی کافی اضطراب رو در رویی با خانواده رو داشت و نمیخواست که حال خوبش خراب شه،برای این که بحث عوض بشه گفت:برنامتون برای امروز چیه؟
هارو به هانا نگاه کرد و گفت:راستیتش قرار بود بریم سینما ولی میتونیم کنسل کنیم با تو وقت بگذرونیم.
وو از جاش بلند شد و سمت اتاقش رفت:نه لازم نیست برنامتون رو بخاطرم بهم بزنین...میرم پیش سان.
لباساش رو عوض کرد و موهاش رو مرتب شونه زد.
میدونست که سان چند تا برگه باید تصحیح کنه و احتمالا توی دفترش پیداش کنه،با اینکه شب میدیدش ولی دلش برای اینکه توی محیط دانشگاه ببینتش تنگ شده بود.
گوشیش ویبره رفت و وقتی گوشیش رو چک کرد دید که مقدار خیلی زیادی پول برداشته شده:برای چشم یه توله گربه اینقدر هزینه میشه؟
کمی پول نقد داشت و برای هزینه ی تاکسیش تا دانشگاه کافی بود.
به سان نگفت که پیشش اومده تا سورپرایزش کنه.
دانشگاه خیلی خلوت بود و فقط چند تا دانشجو که برای کارای پایان نامشون اومده بودن به چشم میخوردن.
با ذوق از پله ها بالا رفت و جلوی در دفتر سان ایستاد و در زد.
_در بازه.
وارد اتاق شد و سان رو دید که سرش پایین بود و داشت چند تا برگه رو تصحیح میکرد:لطفا فایلارو روی میز بذار.
وو سمت در رو بست و قفل کرد.
سان که صدای قفل شدن در رو شنید سرش رو بالا اورد و وقتی وو رو دید لبخند زد:اینجا چی کار میکنی؟؟؟؟
وو سمتش رفت و دستش رو دور گردنش انداخت:دوست نداشتی منو اینجا ببینی؟
سان صورتش رو نزدیک صورت وو کرد و بوسیدش:هیچ چیزی نمیتونست اینقدر خوشحالم کنه.
وو به لباس سان نگاه کرد:اووو خیلی وقت بود توی استایل استاد ندیده بودمت.
سان دوباره به برگه های رو به روش نگاه کرد:ببخشید ولی یکم سرم شلوغه...میتونی بشینی تا کارم تموم شه؟
وو سر تکون داد و روی مبل نشست.
بعد از چند دقیقه حوصلش سر رفت.
به سان نگاه کرد این جدیتی که سان موقع کار کردن داشت همیشه براش جذاب بود.
عینک هم زده بود و وو کم کم داشت به خودش اجازه میداد که بی توجه به کارای سان،کمی شیطنت کنه.
_امروز انتخاب واحده.
سان سر تکون داد.
وو ادامه داد:اگه بهم کلاست نرسه چی؟همه میخوان با تو بردارن.
_میرسه.
وو از بی‌توجهی سان کلافه شده بود:ممکنه نرسه.
سان جواب نداد.
وو دست به سینه نشست:خب اگه زیاد برات مهم نیست که هیچی.
سان متوجه لحن عصبی وو شد و بهش نگاه کرد:چرا نباید برام مهم باشه.
وو جواب نداد و خودش رو با گوشیش مشغول کرد.
سان دوباره گفت:وو...
وو جواب نداد.
سان از جاش بلند شد و سمتش رفت و جلوش ایستاد:دارم باهات حرف میزنم.
وو چشم غره رفت و باز توجه نکرد.
سان گوشی وو از دستش کشید و گفت:جوابمو بده.
_خودت اول بی توجه بودی...اصلا خودمم میخوام برم کلاس اون یکی استاد.
سان کاملا منظور وو رو فهمیده بود،وو داشت بخاطر بی توجهیی که بهش شده بود الان تلافی میکرد.
وو به یه سمت دیگه نگاه کرد و با عصبانیت نفسش رو بیرون داد.
سان با مهربونی گفت:عزیزم من میخوام که تو توی کلاسم باشی...
وو باز جواب نداد.
سان دستش رو دور صورت وو گذاشت و سمت خودش برگردوند:بهم نگاه کن.
وو چشم غره رفت و بهش نگاه کرد:چیه؟
سان انگشت شستش رو روی لبای وو کشید و همینطور که به چشمای وو نگاه میکرد زیر لب گفت:وقتی باهات حرف میزنم بهم نگاه کن باشه؟
اخمای وو از هم باز شد و لباشو یکم از هم باز کرد و  انگشت سان رو داخل دهنش برد و زبونش رو دور انگشتش کشید.
_توجهی که الان بهت میکنمو دوست داری؟
وو سر تکون داد.
_واقعا میخوای بری کلاس یه استاد دیگه؟
وو با پررویی تمام گفت:اره...
سان پوزخند زد:پس بودنت توی این دفتر برای چیه؟دفتر استادت راهروی بالاییه.
وو از جاش بلند شد و سمت در رفت.
سان وقتی فهمید که وو واقعا میخواد از دفترش بره بازوش رو گرفت:کجا میری؟
وو دست سان رو گرفت و سمت خودش کشید و روی شلوارش گذاشت:برم به استادم بگم یه فکری به حال این بکنه...خودت ادرس دفترش رو دادی.
سان به برامدگی شلوار وو نگاه کرد:واقعا هارد شدی؟
وو بدون هیچ خجالتی گفت:خودت میدونی وقتی باهام با لحن دستوری حرف میزنی چطوری میشم.حالا ولم کن برم.
سان خودش رو به وو نزدیک کرد طوری که کمر وو به در دفتر خورد.
وو نفس سان رو روی صورتش حس میکرد و کمی اضطراب داشت که نکنه زیاده روی کرده ولی باز با جدیت به چشمای سان نگاه میکرد.
سان دستش رو سمت شلوار وو برد و گفت:الان نمیتونم کاری کنم.برو خونه منتظر باش کارمو زودتر انجام میدم میام پیشت.
_پول تاکسی ندارم پسرت کارتمو با خودش برده.
سان با تعجب نگاهش کرد:چرا؟
_جراحی چشم نانا‌.
سان گفت:مینگی یه چیزایی بهم میگفتا اما فکر میکردم داره مسخره بازی در میاره...
لپ وو رو بوسید:پس وسایلمو جمع میکنم باهم برگردیم بعدا به کارام میرسم.











college🌧Where stories live. Discover now