چپتر یازده

102 7 0
                                    

فلیکس صدای باز شدن در خونشون رو شنید و از لای در اتاقش یواشکی به سان نگاه کرد که با خستگی وسایلش رو روی مبل پرت کرد.
در اتاقش رو بست و روی تختش نشست و خودش رو سرگرم پیام دادن به جیسونگ کرد.دلش برای بغل کردن سان تنگ شده بود و واقعا میخواست ازش عذرخواهی کنه ولی با توجه به حرف هونگ،فلیکس دلیلی برای عذرخواهی نمیدید.
صدای قدمای سان رو پشت در اتاقش شنید و وقتی بعد چند ثانیه صدای بسته شدن در اتاق سان به گوشش رسید از تختش بلند شد و دوباره یواشکی بیرون اتاقش رو نگاه کرد تا مطمئن شه که سان بیرون نیست.
با اینکه خیلی دلش برای سان تنگ شده بود ولی خجالت میکشید ببینتش.
با توجه به صدای اب حمومی که از اتاق سان میومد حدس زد که سان فعلا از اتاقش بیرون نمیاد پس سریع سمت آشپزخونه رفت تا براش غذاش رو گرم کنه.
روی میز اشپزخونه بشقاب و لیوان رو چید و دوباره سریع از پله ها بالا رفت تا قبل اینکه سان رو ببینه،به اتاقش بره.
متوجه ویبره ی گوشیش شد و روی تخت دراز کشید.وویوونگ بود.با خوشحالی جواب داد:هیونننگگگ
وو که از صدای شاد و پر انرژی فلیکس،خودش هم سرحال شده بود گفت:جوجه ی قشنگ من چطوره؟
فلیکس اینقدر از اینکه وو بهش زنگ زده خوشحال بود،انگار کل ناراحتیش رو یادش رفته بود:خیلی خوبم.شما خوبین؟چیزی شده؟
_راستیتش خواستم بگم که من فردا شب نمیتونم بیام.تولد هم خونه‌ایمه...
فلیکس عروسکی که سان تولد ۶سالگیش بهش داده بود رو بغل کرد و با ناراحتی گفت:ولی من پس فردا امتحان دارم...میشه الان بیای؟
وو به ساعت نگاه کرد و گفت:بچه جون الان ساعت ۱۰ شبه...تا ساعت ۱ تدریسم طول میکشه...ماشین ندارم.
فلیکس با لحن ملتمسانه گفت:لطفا...میتونی شب اینجا بخوابی فردا سان قبل اینکه بره دانشگاه میرسونتت خونت.
وو چند لحظه فکر کرد.هیج دلیلی نداشت که شب خونه ی سان بخوابه ولی چه فرصتی بهتر از اینکه به استادش نزدیک تر شه؟
فلیکس که سکوت وو رو دید دوباره التماس کرد:لطفا.من واقعا اون امتحان برام مهمه.لباساتو بیار اینجا ما یا اتاق مهمان داریم.کل رو تختیشم تازه تمیز کردیم.میتونیم بعد درس باهم فیلم ببینیم.

فلیکس امیدوار بود که وو هیچوقت نفهمه که امتحان نداره و همه ی این حرفاش الکی بوده که وو و سان رو بهم نزدیک تر کنه.
وو نفس عمیقی کشیدو گفت:باشه...
فلیکس با خوشحالی از جاش بلند شد و گفت:پس من منتظرتم.
گوشیش رو روی تختش پرت کرد و از اتاقش بیرون اومد.
باید اتاق مهمان رو چک میکرد تا مطمئن باشه که همه چیز مرتبه.
سان که مشغول غذا خوردن بود فلیکس رو دید که با خوشحالی از پله ها پایین رفت و وارد اتاق مهمان شد.
با خودش فکر کرد که شاید هونگ و مینگی قراره بیان ولی تا جایی که یادش بود دیشب مینگی گفته بود قراره هونگ رو به یه نمایشگاه نقاشی ببره.اگه هم جیسونگ قرار بود به خونشون بیاد،توی اتاق فلیکس میخوابید.
غذاش رو تموم کرد و ظرف هارو داخل سینک گذاشت و سمت اتاق مهمان رفت.
فلیکس با خوشحالی زیر لب اهنگ میخوند و داخل دستشویی اتاق مهمان،حوله های تمیز میذاشت.
_کسی قراره بیاد؟
وقتی صدای سان رو شنید لبخندش جمع شد و زیر لب گفت:اوهوم.
سان از اینکه دید حضورش باعث معذب شدن فلیکس شد سر تکون داد و روی تخت اتاق مهمان نشست.بلاخره که باید به حسادت بچگانه‌ش اعتراف میکرد.
_ متأسفانم که باهات بد حرف زدم و سرت داد زدم.
فلیکس به سان نگاه کرد که با ناراحتی لبه ی تخت نشسته بود.اینقدر مظلوم و مهربانانه نگاهش میکرد که فلیکس نمیتونست بیشتر از این از دستش دلخور باشه.
با حوله ای که توی دستش بود بازی کرد و گفت:ولی من قرار نیست تصمیمم عوض شه.
_میدونم..منم نمیخواستم که تصمیمت رو عوض کنی...فقط واقعا تحمل جو سنگینی که بینمون هست رو ندارم.من خیلی باهات بد حرف زدم ولی فقط از سر نگرانی بود...دیگه تکرار نمیشه.
فلیکس حوله رو توی کشو گذاشت و گفت:منم معذرت میخوام که به حرفات گوش ندادم.
سان از جاش بلند شد و با لبخند گفت:دیگه یه سری شیطنتا طبیعیه...الان همه چی بینمون خوبه؟
فلیکس سر تکون داد و محکم سان رو بغل کرد.هردوشون بدون اینکه جیزی بگن از این که هم دیگه رو توی آغوش هم داستن خوشحال بودن.سان پیشونی فلیکس رو بوسید و گفت:لطفا دیگه اون حرفی که درباره خودت و مامان بابات زدی رو دیگه تکرار نکن باشه؟
فلیکس چیزی نگفت و سر تکون داد.خودش بابت اون حرفش پشیمون بود و میدونست که سان چه قدر روی این موضوع که فلیکس ممکن بود همراه با مادر پدرش بمیره حساس بود.
سان متوجه لباس تن فلیکس شد پرسید:این لباس رو جدید گرفتی؟
فلیکس با خجالت از آغوش سان خارج شد و گفت:دیشب جیسونگ اینجا بود لباسش رو ازش گرفتم...اونم یکی از لباسای منو گرفت.
سان لبخند زد و گفت:دستش درد نکنه که دیشب مراقبت بود.
صدای زنگ در اومد و فلیکس تاره متوجه شد که هنوز به سان نگفته بود مهمونشون کیه.
به ظاهر سان نگاه کرد.
هنوز موهای کوتاهش خیس بود و یه تاپ نازک مشکی و شلوارک مشکی تنش بود.
با تصور عکس‌العمل وو،لبخندی زد و سمت در ورودی رفت.
سان هم همراهش رفت تا ببینه این مهمونی که اینقدر باعث خوشحالی فلیکس شده کیه.
وو با هیجان و استرس پشت در ایستاده بود تا فلیکس در رو باز کنه.
همش نگران این بود که سان از اینکه وو این قدر دیر به خونشون اومده ناراحت شه.
نکنه خیلی زیادی خودش رو به استادش میچسبوند؟
قبل اینکه از خونش خارج شه،بعد مدت طولانی سر و کله زدن با خودش،تصمیم گرفت که بعد اینکه به فلیکس درس داد به خونه برگرده و اونجا نمونه چون زیادی برای اینکه یه شب اونجا بخوابه خجالت میکشید.
فلیکس در خونه رو باز کرد و قبل اینکه به وو فرصت سلام کردن بده،محکم بغلش کرد و با ذوق بالا پایین پرید:خیلی خوشحالم که قبول کردی این موقع بیای بهم درس بدی....با خودت لباس اوردی؟
سان با دستپاچگی‌ سعی کرد موهاش رو مرتب کنه ولی فقط باعث بیشتر خیس شدن صورت و گردنش شد.
نگاه وو به سان افتاد.دیدن سان توی اون لباس تاپ مشکی و موی خیس برای وو زیادی بود.
وو ابدهنش رو قورت داد و به سان سلام کرد.
فلیکس که همراه وو فقط لپتاپش رو دید با ناامیدی گفت:
چرا هیچ چیز دیگه ای با خودت نیاوردی؟مگه قرار نشد شب اینجا بمونی؟
سان با تعجب به فلیکس نگاه کرد.تازه علت ذوق پسرش رو فهمیده بود.
وو بدون اینکه به سان نگاه کنه گفت:نمیخواستم مزاحمتون بشم.بیا سریع برای امتحان فردات درس بخونیم.
سان تعجبش بعد این حرف سان بیشتر شد.فلیکس که فردا اصلا کلاس نداشت که بخواد امتحان داشته باشه.
فلیکس هم به سان نگاه کرد و گفت:پس من برم یه نوشیدنی برات درست کنم.بابا یه لحظه میای آشپزخونه.
وو پشت میز نشست و لپتاپش رو روشن کرد تا فلیکس برگرده‌
هنوز از دیدن سان توی اون حالت ذوق داشت.
سان به کابینت تکیه داد و به فلیکس گفت:احساس میکنم چند وقته که خیلی داری دروغ میگی.
فلیکس با صدای اروم طوری که وو نشنوه گفت:اگه اینطوری نمیگفتم نمیومد.
_چرا باید به زور بیاریش.
فلیکس با شیطنتی که توش چشماش معلوم بود گفت:یعنی از دیدت شاگرد مورد علاقت خوشحال نیستی؟
سان خودش رو به اون راه زد و گفت:نمیدونم درباره چی حرف میزنی.
فلیکس لیوان نوشیدنی وو رو اماده کرد و گفت:حالا بعدا توی مراسم ازدواجتون میگم که دروغ گفتم بهش.
قبل این که سان جواب بده سریع از اشپزخونه خارج شد.

college🌧Where stories live. Discover now