چپتر پانزده

102 7 0
                                    

وو خودش رو توی بغل سان جا داده بود و از حس آرامشی که بخاطر نوازش موهاش توسط سان بهش دست میداد لذت میبرد.
به ساعت نگاه کرد و گفت:ساعت ۶صبح شده اصلا نخوابیدیم.میمونی اینجا باهم بخوابیم؟
سان حلقه ی دستش رو دور وویوونگ تنگ تر کرد و دم گوشش گفت:باید برم دانشگاه کلاس دارم..تو بخواب.
وو زیر لب غر زد ولی چون میدونست که نباید مزاحم کار سان بشه از سان دور شد و روی تخت دراز کشید:باشه.مراقب خودت باش.
سان به وو که داشت پتو رو دور خودش میکشید تا بخوابه لبخند زد:شب میتونم بیان دنبالت بریم دیت؟
وو لبخندش رو زیر پتو قایم کرد و گفت:میتونی.
سان از تخت پایین اومد و وسایلش رو جمع کرد:پس هروقت رسیدم خونه بهت میگم که اماده شی بعد میام دنبالت.
روی وو خم شد و سرش رو بوسید:خوب بخوابی.
وو هومی گفت و چشماشو بست.بخاطر دعوا و استرسی که کشیده بود خیلی خسته بود و خیلی زود خوابش برد.
سان از اتاق وو بیرون اومد و اروم در رو بست.
توی اشپز خونه پسری رو دید که داشت ظرف میشست و زیر لب اهنگ میخوند.
با توجه به حرفای وو حدس زد که باید هم اتاقی وو،هارو باشه.
قدش بلند تر از وو بود و موهای حالت دار بلندی داشت ولی از موهای وو کوتاه تر بود.
صداش رو صاف کرد تا توجه هارو رو به خودش جلب کنه.
هارو سمتش برگشت و وقتی سان رو دید شیر اب رو بست و گفت:ببخشید من متوجه اومدنتون نشدم.
دستش رو با حوله خشک کرد و سمت سان رفت:هارو هستم.
سان هم بهش دست داد و گفت:منم سانم.فکر نکنم تاحالا همو دیده باشیم ولی پسرم برای مهمونی تولدتون اومده بود کلی ازتون تعریف کرد.
هارو با خوشحالی اینکه فلیکس ازش تعریف کرده لبخند زد:فلیکس؟اره وو هم همش داشت درباره شما حرف میزد که پدر فلیکس و استاد وو هستین...کلا داره درباره شما حرف میزنه.
سان با صدای اروم طوری که وو نشنوه گفت:جدی؟
هارو سمت ظرفا برگشت و توی کابینت چیدشون:اره الان من کاملا باهاتون آشنام.البته اگه بفهمه که این حرفا رو بهتون گفتم پدرمو در میاره...ولی واقعا وقتی دربارتون حرف میزنه خیلی...خوشحاله.
سان با شنیدن این حرفا خیلی ذوق کرد و نمیتونست لبخندش رو جمع کنه:منم از وقتی دیدمش خیلی خوشحال ترم.
هارو بهش لبخند زد و گفت:خیلی دوست داشتم باهاتون بیشتر صحبت کنم ولی من باید برم آماده شم.مصاحبه ی کاری دارم.امیدوارم قبول شم.
_من میتونم برسونمت.خودمم دارم میرم دانشگاه.
_نه ممنونم.میخوام تا اونجا پیاده برم که یکمم با خودم تمرین کنم که سر مصاحبه چی بگم.
سان برای اینکه هارو رو تشویق کنه گفت:مطمئنم که میتونی.برای خودت و وو تمام تلاشتو بکن.
هارو با خوش اخلاقی تشکر کرد و از سان خداحافظی کرد.
سان وقتی سوار ماشینش شد حدود ۵ دقیقه سعی کرد تا خوشحالی و هیجانش رو کنترل کنه که بتونه با خیال جمع رانندگی کنه و سالم به خونه برسه.
باید حموم میرفت و لباساشو عوض میکرد و سر کار میرفت.
نمیدونست که میتونه تا شب از خوشحال دووم بیاره یا نه.
-
وو با صدای زنگ گوشیش از خواب بیدار شد.با کلافگی به جواب داد:هوم.
صدای داد هانا باعث شد که خواب وو کامل از سرش بپره:منظورت چیه که توی دست استادمون تف کردی؟؟؟؟؟؟
وو که انگار تازه متوجه اتفاقای دیروز شده بود از جاش بلند شد و داد زد:بوسیدمش.
هانا هم پشت گوشی بلند تر از وو جیغ میزد و هی از وو سوال میپرسید.
وو به ساعت نگاه کرد:ساعت ۵ شد؟؟من چه قدر خوابیدم...من قرار دارم.
سریع گوشی رو روی هانا قطع کرد و به پیاماش نگاه کرد.پیام سان رو دید که ۱۵دقیقه پیش بهش گفته بود که کارش تموم شده‌
سریع سمت حموم دویید و خوش بو ترین شامپویی که داشت رو استفاده کرد.به بدن خودش توی آینه نگاه کرد:لازمه شیو کنم؟...یعنی ممکنه توی دیت اول...نه ولش کن.
اماده شدنش نزدیک ۱ساعت طول کشید و اخر سر یه شلوار ساده و هودی بیبی بلو پوشید و وقت سان بهش زنگ زد که پایین منتظرشه کیفش رو برداشت و از خونه خارج شد.
_اخر سرم شیو نکردم.
ماشین سان رو دید که جلوی خونه پارک شده و با خوشحالی سمتش رفت و سوار شد.
_سلام.
سان سمت وو خم شد و لپش رو بوسید:سلام.چه قدر قشنگ شدی.
وو جواب داد:خیلیییی عجله ای حاضر شدم.
به سان که شلوار مشکی و هودی مشکی پوشیده بود نگاه کرد.زیر چشماش گود رفته بود و وو یکم عذاب وجدان گرفت که به سان اجازه نداد دیشب بخوابه.
سان دست راستش رو روی پای وو گذاشت و شروع به رانندگی کرد:هنوز کامل با علایقت اشنا نیستم که بدونم کجارو برای دیت میپسندی...ولی یه فستیوال غذا هست...امیدوارم خوش بگذره.
وو به دست سان که روی پاش بود نگاه کرد.توی انگشت وسطش یه رینگ ساده ی مشکی انداخته بود و انگشتای بلندش خیلی برای وو جذاب بود.نمیدونست الان باید چی کار کنه ولی دستش رو روی دست سان گذاشت و با خجالت از پنجره بیرونو نگاه کرد:خیلی خوبه من عاشق غذام...هیچیم نخوردم.
سان انگشتاش رو بین انگشتای وو برد و اروم دستش رو فشار داد:پس قراره کلی غذا باهم انتخاب کنیم.
سان اینقدر از بودن در کنار وو خوشحال بود که خجالتش رو کنار گذاشته بود و با اهنگی که گذاشته بودن هم خونی میکرد.
وقتی اهنگ تموم شد وو به شوخی گفت:حداقل خوانندگیت بهتر از رقصته.
سان بدون اینکه چشماش رو از خیابون برداره با حالت دراماتیک گفت:چطور دلت اومد اینطوری درباره ی تلنت رقصم صحبت کنی؟
وو خندید و تا وقتی که به فستیوال برسن سان رو اذیت کرد و سان با صبوری و خوش اخلاقی جواب شوخی های وو رو میداد‌.
وقتی از ماشین پیاده شدن وو با باد سردی که به صورتش خورد لرزید:سرده.
سان کنارش ایستاد و دستش رو گرفت:میخوای بریم یه جای سر پوشیده؟
وو به محیط اطراف نگاه کرد.غرفه های خیلی زیادی بود که کلی غذا ها و نوشیدنی های مختلف میفروختن و ادمای زیادی هم اونجا بودن.محیط خیلی شادی بود و وو از اینکه توی همچین محیطی بود هیجان زده شده بود.
دست سان رو کشید و سمت یه غرفه دویید:آیس کافی.
سان به پسر رو به روش که با خوشحالی منو رو برداشته بود و با ذوق به مردی که پشت غرفه بود سفارشش رو گفت نگاه میکرد:سردت نبود؟؟؟
وو آیس کافیش رو گرفت و با حواس پرتی به سان نگاه کرد:ها؟
سان خندید و موهای وو رو بهم ریخت:الان خودتو سیر نکن کلی غذا برای خوردن هست.
_اصلا نگران نباش من هیچ وقت سیر نمیشم.
تمام مدت فستیوال وو با خوشحالی از این غرفه به اون غرفه میرفت و غذاهارو امتحان میکرد.سان هم تمام مدت با لبخند نگاهش میکرد و دنبالش میدویید تا گمش نکنه.
بعد چند ساعت گشتن،وو روی یک نیمکت نشست و گفت:خیلی خوردم.
سان جلوش ایستاد و به گونه های وو که از سرما قرمز شده بود نگاه کرد:یخ زدی.
دستاش رو روی گونه های وو گذاشت:اینطوری یکم گرم تر میشی.
وو به سان که جلوش ایستاده بود نگاه کرد و چیزی نگفت.
این حس صمیمیت و راحتیی که بینشون بود رو خیلی دوست داشت.سان یکی از مهربون ترین ادمایی بود که وو توی زندگیش دیده بود و خیلی این حس رو دوست داشت که سان ازش مراقبت میکرد.
_دیت اولمون خوب بود؟
وو سر تکون داد:عالی بود.
دوباره این موضوع که شیو نکرده بود یادش اومد و خدا خدا کرد که سان نگه که به خونش برن.
سان انگشت شستش رو روی گونه ی وو کشید و نوازش کرد:پس تونستم دوست پسرمو راضی کنم؟
وو زیر لب گفت:دوست پسر...
سان با نگرانی پرسید:نه؟
وو دستش رو روی دستاش سان که هنوز داشت گونش رو نوازش میکرد گذاشت و گفت:اره عالی بود...فقط هنوز عادت نکردم به این لقب...ولی دوستش دارم.
سان لبخند زد و پشت دست وو رو بوسید:منم. دوستش دارم...بریم توی ماشین؟
_من رانندگی کنم؟
سان با خنده گفت:نمیخوام شب هردومون توی بازداشتگاه باشیم.
توی ماشین باهم اهنگ خوندن و وقتی نزدیک خونه ی وو شدن سان پرسید:میخوای بیای خونمون یا میری خونه ی خودت؟
وو با دستپاچگی گفت:نه اگه میشه برم خونه خودم.فردا دانشگاه دارم.
سان با شیطنت گفت:چه استاد خوش شانسی که صبح زود تورو میبینه.
وو خندید ولی با یاداوری اینکه توی دانشگاه نمیشد رابطشون رو نشون بدن گفت:ولی متاسفانه نمیتونم دست استادمو توی دانشگاه بگیرم.
_میتونی هروقت خواستی بیای دفتر استادتو ازش سوال درسی بپرسی.
وو پوزخند زد:سوال درسی...راستی من به هانا گفتم ولی مطمئن باش اون هیچی به هیچ کس نمیگه.
سان جلوی خونه ی وو پارک کرد و گفت:اوکیه.کاش میشد بیشتر پیش هم باشیم اما من واقعا کمبود خواب دارم.
وو به چهره ی خسته ی سان نگاه کرد و گفت:فردا میبینیم همو.خیلی شب خوبی بود برام.
موقع خداحافظی سمت سان خم شد و بوسه ی سریعی روی لبای سان گذاشت.
_شبت بخیر.
وقتی خواست ازش دور شه سان دستش رو پشت گردن وو گذاتش و صورتش رو به خودش نزدیک تر کرد و دوباره بوسیدش.
این بوسه طولانی تر و با احساس تر از بوسه ی قبلی بود و انگار هیچ کدومشون نمیخواستن که بوسه قطع بشه.
بلاخره وو برای اینکه بتونه نفس بکشه از سان دور شد.
سان سرش رو روی فرمون گذاشت و با لحن لوس گفت:هنوز نرفتی من دلم برات تنگ شده.
وو که هنوز هیجان رو توی بدنش حس میکرد جواب داد: منم...ولی فکر کنم دیگه باید برم.
از هم دیگه خداحافظی کردن و سان تا زمانی که وو داخل خونه بره منتظرش موند و بعد سمت خونه ی خودش رانندگی کرد.
وقتی به خونه رسید دوش گرفت و برنامه ی فردا رو مرور کرد و روی تختش دراز کشید تا قبل خواب به فلیکس زنگ بزنه.نیویورک ۱۱ ساعت از کره جلو تر بود و احتمالا الان ظهر بود.
تا زنگ زد فلیکس سریع جواب داد و با لبخند خیلی پر انرژی سلام داد.
سان با دیدن پسرش که حالش خوب بود و لبخند میزد خوشحال شد:سلام.حالت چطوره؟
فلیکس توی حیاط نشسته بود و نور شدیدی بهش میخورد و کک مکای روی صورتش رو واصح تر کرده بود:خوبم. دلم برات تنگ شده بود امروز دیرتر زنگ زدی.
سان که نمیخواست از پشت گوشی به پسرش خبرای خوب رو بده گفت:اره سرم شلوغ بود.چه خبر همه چی مرتبه؟
فلیکس سر تکون داد و با شنیدن صدای مادر بزرگش که از توی خونه صداش میزد گفت:بابا من باید برم ناهار.خیلی دوستت دارم مراقب خودت باش.
_منم دوستت دارم.توام مراقب خودت باش.
فلیکس براش دست تکون داد و تماس رو قطع کرد.
سان گوشیش رو کنار تخت گذاشت و با مرور اتفاق های خوبی که اونروز براش افتاد به خواب رفت.
-
تمام مدت کلاس سعی میکرد روی درس تمرکز کنه و هی به استادش لبخند نزنه.
سان هم دست کمی از وو نداشت و حتی بعضی از بچه های کلاس متوجه خوش اخلاقی استادشون شده بودن.
هانا هم هرچند وقت یه بار به وو تذکر میداد که طبیعی تر رفتار کنه.از این که دوستش خوشحال بود،خوشحال بود ولی ته دلش نگران این بود که رابطه ی بین وو و سان به ضرر هردوشون تموم شه.
وقتی کلاس تموم شد سان وسایلش رو جمع کرد و به دفترش رفت.
چند دقیقه بعد وو وارد اتاقش شد و در رو پشت سرش بست:سوال درسی دارم.
سان با دیدن دوست پسرش از جاش بلند شد و سمتش رفت و بغلش کرد:تمام مدت تدریسم تمرکزمو دزدیده بودی.
وو با لحن از خود راضی جواب داد:کاملا معلوم بود...باید سریع برم به کلاس بعدیم برسم ولی نیاز داشتم که حتما بغلت کنم.
سان که با شنیدن این حرف دلبرانه،خوشحال تر شده بود پیشونی وو رو بوسید و گفت:برو به کارات برس.مرسی که اومدی.
-
روزای اولی که فلیکس به خونه ی باب و کارن رسیده بود خیلی بهش خوش میگذشت.
باب و کارن تمام تلاششون رو میکردن که فلیکس راحت باشه و بهش خوش بگذره.
تا اینکه شب ۴می که اونجا بود سر میز شام،کارن برای دسر سالاد میوه درست کرده بود و فلیکس با خوشحالی گفت:بابا هم خیلی سالاد میوه دوست داره.
کارن و باب با تعجب به فلیکس که داشت میوه هارو داخل ظرفش میریخت نگاه کردن.
فلیکس که سنگینی نگاهشون رو حس کرد خندید و گفت: منظورم سان بود.
کارن با لحن سردی پرسید:بابا صداش میکنی؟
لبخند فلیکس با شنیدن این حرف از بین رفت و با تردید گفت:خب...نزدیک ۱۳ ساله که داره بزرگم میکنه.
کارن پوزخند زد و به شوهرش نگاه کرد:باورم نمیشه که اون مرد تونسته اینقدر راحت ذهن نوه ی عزیزمون رو شست و شو بده.
باب جوابی نداد و فقط با تاسف سر تکون داد.
فلیکس که از این جو سنگینی که بوجود اومده بود خوشش نمیومد سعی کرد موضوع رو عوض کنه:ولی الان معلوم شد که این ذوقی که برای آشپزی دارم از شما بهم رسیده.
کارن هم که نمیخواست بحث رو ادامه بده لبخند زد:من و مادرت عاشق اشپزیی بودیم ولی یه مدت که چون کمرم درد میکنه نمیتونم مثل قبل هنرنمایی کنم.
فلیکس با نگرانی گفت:اوضاع کمرتون خیلی بده؟من میتونم این مدت که اینجام آشپزی کنم.
باب پرسید:زیاد اشپزی میکنی؟
_اره چون بیشتر مواقع خونه تنها بودم تمرین شد برام.
کارن زیر چشمی به باب نگاه کرد و باز با تاسف سر تکون داد.
فلیکس که احساس کرد هر حرفی که میزنه به ضرر سانه،تمام مدت ساکت نشست و به خاطره هایی که باب و کارن از مادرش میگفتن گوش میداد.
وقتی خوردن میوه هاش تموم شد تشکر کرد و از جاش بلند شد و به کارن توی جمع کردن ظرف ها کمک کرد.
کارن با مهربونی به فلیکس گفت:برو استراحت کن عزیزم.بقیه ی کارارو خودمون میکنیم.
فلیکس چون میخواست با جیسونگ صحبت کنه،سمت اتاق مهمانی که کارن و باب براش اماده کرده بودن رفت و در رو بست.
با خوشحالی به جیسونگ زنگ زد و جیسونگ سریع جوابشو داد.
_هانیییی.
جیسونگ که از شنیدن صدای دوست پسرش خوشحال شده بود جواب داد:لیکس...خیلی دلم برات تنگ شده...برگردددد.
_منم خیلی دلتنگتم.ولی ۱۰روز دیگه مونده.یکم دیگه تحمل کن.
حدود ۴۰ دقیقه پشت تلفن باهم صحبت کردن تا یکم دلتنگیشون از بین بره.اولین بار بود که اینقدر زیاد از هم دور بودن و هردوشون خیلی از بابت این موضوع ناراحت بودن.
فلیکس خمیازه ای کشید و گفت:من برم بخوابم.خیلی دوستت دارم.
جیسونگ هم بهش شب بخیر گفت و تلفن رو قطع کرد.
فلیکس روی تخت دراز کشید و به سقف اتاقش نگاه کرد.
از اومدن به اینجا پشیمون نبود و خیلی بهش خوش میگذشت و علاوه بر اون،عاشق نیویورک شده بود ولی تنها چیزی که ذهنش رو درگیر کرده بود این بود که هروقت بحث سان میشد نفرت رو توی نگاه باب و کارن میدید و هیچ علت قانع کننده ای براش پیدا نمیکرد.
با کلافگی از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت تا یه لیوان آب برداره.
باب و کارن رو دید که جلوی تلوزیون نشسته بودن و اخبار میدیدن.
وقتی لیوان آب رو برداشت سمتشون رفت تا بهشون شب بخیر بگه.
کارن با مهربونی بغلش کرد و سرش رو بوسید:امیدوارم خواب خوب ببینی.
فلیکس سر تکون داد و وقتی خواست به اتاقش بره باب صداش کرد:فلیکس یه لحظه میشینی؟
فلیکس با مهربونی کنار پدر بزرگش نشست.
کارن دستش رو روی پای فلیکس گذاشت و با دلسوزی بهش نگاه کرد:میدونم گفتن این حرفا خیلی ناراحت کنندس ولی فقط خواستیم بهت بگیم که ما خیلی تلاش کردیم که تورو پیش خودمون نگه داریم اما نشد.نمیخوایم فکر کنی که تنهات گذاشتیم....کره خیلی بهت سخت گذشت؟
فلیکس کاملا میدونست که این بحث قراره به کجا کشیده شه ولی باز با احترام و ادب جواب داد:نه کره عالی بود و سان منو خیلی خوب بزرگ کرده.کاشکی که شماها باهم خوب بودین و مثل یه خانواده میشد کنار هم باشیم.
کارن که انگار مسخره ترین جوک رو شنیده بود پوزخند زد و با حالت عصبی پاهاشو تکون داد: وصلت تنها دخترم با اون خانواده به اندازه ی کافی بد بود،سپردن تو به اون مرد هم یه موضوع بد دیگه...
فلیکس با ناراحتی گفت:اینطوری درباره ی سان فکر نکنین...
باب گفت:تو چیزی نمیدونی.نمیدونم توی این مدت که بزرگت کرد چه قدر بهت دروغ گفته ولی اگه همه ی ماجرا رو بدونی بهمون حق میدی.
کارن با لحنی که انگار می‌خواد بدترین جمله ی جهانو به زبون بیاره گفت:و این واقعا درسته که تو پدر صداش میکنی؟
فلیکس با این که مطمئن بود اگه صادقانه جواب بده ممکنه که دلخوری بوجود بیاد جواب داد:تقریبا از ۱۳ سالگیم...
کارن بعد از شنیدن این حرف از جاش بلند شد و با صدایی که از بغض میلرزید گفت:دیگه نمیتونم این حرفارو بشنوم. بریم بخوابیم فردا کلی کار داریم.
فلیکس سریع از جاش بلند شد و با عصبانیت به اتاقش رفت و در رو بست.
کم کم داشت از مسافرتی که اومده بود پشیمون میشد.

college🌧Where stories live. Discover now