چپتر بیست

108 5 0
                                    

زودتر از جیسونگ از خواب بیدار شده بود و چند دقیقه ای بود که به چهره ی اروم دوست پسرش نگاه میکرد.
حالش یکمی بهتر بود ولی الان عذاب وجدان کارایی که با حیسونگ کرده بود توی قلبش سنگینی میکرد.
دستش رو بالا اورد و نوک انگشتش رو روی جای زخم چنگش که روی صورت جیسونگ بود کشید.
جیسونگ چشماش رو باز کرد و با صدای دورگه گفت:صبح بخیر.
فلیکس دستش رو سریع از رو صورتش برداشت:بیدارت کردم؟
جیسونگ دست فلیکس رو گرفت و بوسه ای پشت دستش گذاشت:نه عزیزم کم کم باید بیدار میشدم خیلی خوابیدم.
فلیکس با نگرانی پرسید:میخوای جایی بری؟
جیسونگ فلیکس رو در آغوشش کشید و زخم پیشونیش رو بوسید:نه عزیزم اما اگه زیاد بخوابم کلافه میشم...بهتری؟
_آره تو چطوری؟
جیسونگ هنوز بخاطر استرسی که این چند وقت کشیده بود هنوز توی بدنش احساس خستگی میکرد ولی میدونست که با گذشتن چند روز حالش بهتر میشه:وقتی پیشم باشی خوبم.
فلیکس میدونست که جیسونگ مثل همیشه نیست ولی دیگه سوالی نپرسید،امیدوار بود که گذر زمان بتونه دوباره شرایط رو عادی کنه.
جیسونگ ادامه داد:دعوامون یکم سنگین بود،چیزیم نیست که بشه حلش کرد،کاری از دستمون بر نمیاد ولی کم کم یاد میگیریم باهم کنار بیایم...و اره هنوز دوستت دارم،هیچ بحثی قرار نیست باعث بشه ازت بدم بیاد.
فلیکس با ناراحتی گفت:ولی خودت گفتی دیگه نمیخوای منو ببینی.
جیسونگ با مهربونی دستش رو روی صورت فلیکس کشید و گفت:من وقتی عصبانی میشم خیلی حالت دفاعی میگیرم،مطمئن بودم که تو میخوای باهام کات کنی برای همین خودم زودتر گفتم...بچه بازی دراوردم...من خیلی بیشتر از اون چیزی گه فکر میکنی وابستت شدم...کل زندگیمو با فکر اینکه تو میشمی دارم میسازم،اگه از دستت میدادم کل زندگیم نابود میشد ولی باز زیاد برام مهم نبیست،وقتی تو پیشم نباشی اون زندگیی که دارم براش زحمت میکشمو نمیخوام.
فلیکس برای اینکه جیسونگ بغضشو نبینه،سرش رو به قفسه ی سینش فشار داد و گفت:باز معذرت میخوام...دیگه تگرار نمیشه.
جیسونگ سرش رو بوسید و گفت:مطمئنم که باز تکرار میشه چون دست خودت نیست،ولی من این قولو میدم که مثل دفعه ی پیش واکنش نشون ندم...رابطمون مثل رابطه ای که دو تا انسانی که از لحاظ روحی سالمن نیست...خیلی سخت تره ولی باهم میتونیم اوکیش کنیم.
فلیکس چیزی نگفت و فقط سر تکون داد،الان که با جیسونگ دوباره حرف زده بود اروم تر شده بود.
_بیا بریم پایین یه چیزی درست کنم بخوریم،جلسه ی مشاوره داری.
هردوشون بلند شدن و بعد از اینکه دوش گرفتن و لباسشون رو عوض کرد فلیکس پشت میز نشست و به جیسونگ که داشت صبحانه اماده میکرد نگاه کرد.
همین دیروز بود که دعواشون از همینجا شروع شده بود و با فکر کردن به این موضوع که فلیکس دیروز مطنئن بود دیگه حیسونگ رو نمیبینه ولی الان جیسونگ داشت ازش مراقبت میکرد.
قهوه و پنکیکی که درست کرده بود رو روی میز چید و کنار فلیکس نشست:برای معدت قهوه خوب نیست شیر اوردم.اون قهوه مال منه.
فلیکس سعی کرد قهوه رو از دست جیسونگ بگیره و گفت:ولی من از شیر متنفرم.
_توش عسلم ریختم.
سرش رو روی میز گذاشت و با حالتی که انگار چندشش شده گفت:ewwwwww
جیسونگ خندید و لیوان شیر رو سمت فلیکس گرفت:مجبورت نمیکنم ولی کن کم باید عادت کنی به غذا خوردن.
فلیکس لیوان رو ازش گرفت و بعد از کلی غر زدن بلاخره شروع به خوردن کرد.خیلی گشنش بود و بعد چند روز با میل خودش داشت غذا میخورد.
_بابام بهم خونه ی مامان بابامو داد.
جیسونگ به فلیکس نگاه کرد و سعی کرد حدس بزنه که از این بابت ناراحته یا نه.
خود فلیکس با لبخند ادامه داد:الان دارم خونه رو تعمیر و تمزز میکنن ولی بعدش میتونیم بریم اونجا.
_تو و سان؟
_من و تو.
وقتی سکوت جیسونگ رو دید سریع ادامه داد:البته اگه بخوای...نمیخوام فکر کنی دارم هی معذبت میکنم.
جیسونگ لبخند زد:نه...سکوت من از خوشحالی بود که ازم خواستی باهات زندگی کنم.
فلیکس به لیوان شیرش خیره شد و با خجالت گفت:خب اخه همیشه داشتیم درباره اینکه خونه ی خودمون بریم و گربه بگیریم خیال پردازی میکردیم...
جیسونگ از جاش بلند شد و محکم فلیکس رو بغل کرد: خوشحالم که هنوز میخوای با من آینده داشته باشی.
فلیکس توی بغل جیسونگ لبخند زد و زیر لب گفت:معلومه...
_میخوای من برسونمت؟
فلیکس کمی فکر کرد و گفت:نه میخوام تنها برم و یکم فکرامو جمع و جور کنم.تموم شه هم خودم برمیگردم...باید برای مهمونی امشب اماده شیم.
جیسونگ که تازه یادش اومده بود که به مهمونی چان و مینهو دعوت شده بود گفت:پس منم میرم خونه لباسامو میارم باهم اماده شیم.
-
_با اینکه خونه ی دوست صمیمیمه اما از الان داره حالم بد میشه‌.
جیسونگ دست فلیکس رو محکم گرفته بود و منتظر بودن تا یکی در خونه ی چان رو باز کنه.
صدای موسیقی بلند و جمعیت از بیرون هم قابل تشخیص بود و جیسونگ از شدت استرس میلرزید.
فلیکس انگشتاش رو روی دست جیسونگ کشید و گفت:میریم تبریک میگیم بر میگردیم باشه؟من پیشتم لازم نیست بترسی.خیلی قشنگی و هرکی بهت نگاه کرد برای اینه که زیبایی و کسی نمیخواد مسخرت کنه.مطمئن باش ۸۰٪ ادمای اونجا مارو نمیشناسن.
جیسونگ با لحن ملتمسانه گفت:باز کردن در خیلی طول کشید...بیا برگردیم من میخوام با تو برم زیر پتو فیلم ببینیم...
قبل اینکه فلیکس جواب بده،پسری که فلیکس تاحالا ندیده بودش در رو باز کرد.
قد نسبتا متوسطی داشت و موهای فرش و چال گونش اولین چیزی بود که جلب توجه میکرد.یه شلوار سیاه و پیراهن سفید پوشیدا بود که چند تا دکمه ی اولش باز بود و گردنبندی که گردنش بود معلوم بود.
جیسونگ با دیدن دوستش کمی از اضطرابش کم شد:چان...
چان با خوش اخلاقی جیسونگ رو بغل کرد و گفت:چه قدر دیر اومدین...
رو به فلیکس کرد و به شوخی گفت:زیر تخت قایم شده بود و نمیخواست بیاد مهمونی مگه نه؟
فلیکس با توجه به این که خیال جیسونگ کمی راحت شده بود فهمید که میتونه با چان احساس راحتی بکنه خندید و سر تکون داد و دستش رو جلو برد:تا الان همو ملاقات نکردیم،من فلیکسم.
چان به گرمی دست فلیکس رو فشورد و از جلوی در کنار رفت:مهمونی خیلی وقته شروع شده،برین از خودتون پذیرایی کنین.
سمت فلیکس خم شد و اروم دم گوشش گفت:اگه حال جیسونگ بد شد اتاق ته راهرو خالیه برین اونجا.
فلیکس ازش تشکر کرد و وارد جمعیت شدن.
جیسونگ با چشمش دنبال مینهو میگشت تا نامزدیش رو بهش تبریک بگه اما جمعیت اینقدر زیاد بود که پیداش نمیکرد.
فلیکس برعکس جیسونگ عاشق مهمونی و شلوغی بود،باعث میشد که حس خوبی بهش دست بده و کلی دوست جدید پیدا کنه.
بدنش رو با اهنگی که پخش میشد تکون میداد و با خوشحالی سعی میکرد جیسونگ هم به رقصیدن دعوت کنه.
جیسونگ کل توجهش رو به پسر رو به روش جلب کرد.
موهای طلایی رنگ فلیکس باعث میشد چهرش بیشتر از همیشه بدرخشه و با ارایشی که کرده بود،کاملا شبیه فرشته هایی شده بود که جیسونگ وقتی بچه بود تصور میکرد.
فلیکس که متوجه نگاه خیره ی دوست پسرش شده بود پرسید:چی شده؟
جیسونگ برای اینکه صداش برسه سمتش خم شد و دم گوشش گفت:احساس میکنم فرشته ای که همیشه توی بچگی تصور میکردم که میاد و از نگرانیام نجاتم میده جلوم ایستاده.
فلیکس بعد از شنیدن این حرف از رقصیدن دست برداشت و حس کرد که اشک توی چشماش جمع شده.
جیسونگ با تعجب خندید:نه نه گریه نکن ارایشت خراب میشه.
فلیکس جلوی خودش رو گرفت تا گریه نکنه.
_جییی
هردوشون سمت کسی که جیسونگ رو صدا زده بود برگشتن.
مینهو قشنگ تر از همیشه شده بود و با خوشحالی سمتشون میومد‌.
اولین باری بود که فلیکس با دیدن مینهو حسادت نکرد چون با حرفی که جیسونگ بهش زده بود میدونست که واقعا زیباترین ادم اینجاس.حداقل از دید جیسونگ.
مینهو دستش رو سمتشون دراز کرد و حلقه ای که توی انگشتش بود نشون داد.
فلیکس با خوشحالی دست مینهو رو گرفت و به حلقه ی مینیمالی که جلوش بود نگاه کرد:واقعا قشنگه.
چان کنار مینهو ایستاد و دستش رو دور کمرش حلقه کرد و به نامزدش که با ذوق داشت حلقش رو نشون میداد لبخند زد.
مینهو زخم روی صورت جیسونگ رو دید دستش رو روی صورتش گذاشت و همینطور که زخم جیسونگ رو نوازش میکرد گفت:گربه گرفتین؟
جیسونگ خندید و دست فلیکس رو فشار داد:نه ولی داشتم با یه گربه ای که خیلی ترسیده بود کلنجار میرفتم.
چان که متوجه نگاه سنگین فلیکس به مینهو شده بود،کمر مینهو رو گرفت و سمت خودش کشید:ما میریم به بقیه ی مهمونا سلام کنیم.از خودتون پذیرایی کنین.
فلیکس دور شدن مینهو و چان رو دید و رو به جیسونگ کرد:اگه میدونستم اینقدر جای چنگم باعث میشه بقیه بهت بچسبن،به جای چنگ گرفتن گردنتو میشکوندم.
جیسونگ که عصبانیت فلیکس براش بامزه بود خندیدن گونش رو بوسید:مطمئن باش با اون نگاهای عصبانیت کسی جرئت نمیکنه بهم نزدیک شه.
فلیکس راضی از اینحرفی که شنیده بود دست جیسونگ رو گرفت و سمت میز رفت:میخوام یکم مشروب بخورم.
وقتی سکوت جیسونگ رو دید ادامه داد:نگران نباش باز حواسم بهت هست که هروقت خواستی از اینجا بریم.
دوتا شات تکیلا برداشت و یکیش رو سمت جیسونگ گرفت.
بعد چند تا شات،انرژی فلیکس چند برابر شده بود و با خوشحالی میرقصید و تقریبا هرکس رو که میدید سعی میکرد باهاش خوش و بش کنه.
جیسونگ کم تر مشروب خورده بود و یکمی حس سرگیجه میکرد،همراه فلیکس میرقصید و سعی میکرد اون حسی که بهش میگفت همه بهش نگاه میکنن رو نادیده بگیره.
فلیکس با اینکه نسبتا مست کرده بود ولی همه ی حواسش به جیسونگ بود تا هروقت که حال پارتنرش بد شد،به یه جای خلوت ببرتش.
بعد از اینکه با چندتا اهنگ رقصیدن،احساس کرد که انرژی جیسونگ کمتر شده و خیلی نگران به اطراف نگاه میکنه.
برای اینکه جیسونگ عذاب وجدان نگیره که فلیکس رقصش رو بخاطر اضطراب اون ادامه نداد،دستاش رو دور گردن جیسونگ حلقه کرد و گفت:پاهام خیلی درد گرفت...بیا بریم استراحت کنیم.
جیسونگ بدون هیچ مخالفتی سر تکون داد و خواست سمت یک مبل بره تا بشینن ولی فلیکس گفت:نه بیا بریم تو اتاقی که چان گفت...حوصله جمعیت رو ندارم.
وارد اتاق شدن و فلیکس در رو پشت سرشون بست و صدای اهنگ زیاد اذیت کننده نباشه ولی اهنگ اینقدر بلند بود که نمیشد کار خاصی کرد.
جیسونگ با کلافگی لبه ی تختی که توی اتاق بود نشست و دستش رو روی گوشاش گذاشت تا صدای کمتری بشنوه.
فلیکس کنارش نشست و برای اینکه حواس جیسونگ پرت بشه شروع به صحبت کرد:گرمه...فکر کنم خیلی مشروب خوردم.
جیسونگ به فلیکس که دکمه های بالای لباسش رو باز کرده بود و با دستش خودش رو باد میزد نگاه کرد.
_نمیخواستی باز برقصی؟
فلیکس سر تکون داد و به ساعت گوشیش نگاه کرد:چه زود ۱۲ شد...میخوای بریم خونه؟
چیسونگ که از خداش بود که فقط از اون مکان شلوغ خارج بشه موافقت کرد:زنگ بزنم تاکسی؟
فلیکس از جاش بلند شد و دست جیسونگ رو گرفت:نه...خیلی مشروب خوردم کلافه شدم میخوام پیاده روی کنیم...هوا هم خنکه.
جیسونگ هم از جاش بلند شد و همراه فلیکس از اتاق خارج شد.
توی جمعیت مینهو و چان رو پیدا کردن و ازشون خداحافظی کردن.
وقتی از خونه خارج شدن باد خنک به بدن عرق کرده ی هردوشون خورد و باعث شد هردوشون یکمی حال بهتری پیدا کنن.
خیابون خلوت بود و خیلی کم پیش میومد که یه ماشین از کنارشون رد شه،چراغای بیشتر خونه ها هم خاموش بود و فقط نور چند تا از تیر چراغ برق توی خیابون دیده میشد.
توی سکوت راه میرفتن و از این که کنار هم بودن لذت میبردن.بعد چند دقیقه فلیکس پرسید:به نظرت به سان و وو داره خوش میگذره؟
جیسونگ دستش رو دور شونه ی فلیکس انداخت و گفت:مطمئن باش خیلی دارن از ماه عسلشون لذت میبرن...
فلیکس خندید:ماه عسل....پس فردا میان.
دستش رو روی سرش گذاشت:واقعا نباید اینقدر میخوردم...
_بیا از کنار رودخونه رد شیم...میتونیم روی پل بشینیم پاهامونو اویزون کنیم.
فلیکس عاشق پلی بود که از روی رودخونه رد میشد،همیشه از بچگی وقتی جایی رو برای رفتن نداشتن،اونجا میرفتن و پاهاشون رو اویزون میکردنو درباره ی رندوم ترین چیزا حرف میزدن.
بعد از چند دقیقه به پل رسیدن و همینطور که انتظار داشتن،هیچ کس اونجا نبود.
روی پل نشستن و پاهاشون رو اویزون کردن.
فلیکس سرش رو روی شونه ی جیسونگ گذاشت و چشماش رو بست.روی صدای آب و حرکت انگشتای جیسونگ روی پشت دستش تمرکز کرد.
جیسونگ سر فلیکس رو بوسید و گفت:بیا هروقت نامزدم شدی یه دور همی کوچیک بگیریم...
فلیکس بدون اینکه چشماش رو باز کنه لبخند زد:اولین باره درباره ی اینکه نامزدت شم حرف زدی.
جیسونگ هم لبخند زد و گفت:اینکه کلا دربارش حرف نزدم دلیل نمیشه توی ذهنم نبود...فقط منتظر بودم که شرایطم بهتر شه...الان که توی یه شرکت تعمیرات کار پیدا کردم،شرایط زندگیم یکم بهتر شد.
فلیکس بعد از چند ثانیه گفت:منم امیدوارم سال دیگه بتونم دانشگاه قبول شم.
قبل این که جیسونگ چیزی بگه،فلیکس سریع سر جاش صاف نشست و گفت:شنیدی؟
جیسونگ به صداهای اطراف گوش داد:چیو؟
_صدای پیشیه.
هردوشون ساکت شدن و گوش دادن.
جیسونگ بعد از چند ثانیه گفت:باور کن که هیچ صدایی نمیاد.
فلیکس بعد از اینکه دوباره صدای جیغ گربه شنید از جاش بلند شد و از روی پل خم شد.
جیسونگ سریع بازوی فلیکس رو گرفت:خطرناکه...شاید خیلی مستی...
فلیکس بدون توجه به جیسونگ بیشتر از روی پل خم شد و پایین رو نگاه کرد.نور خیلی کم بود و چیزی قابل تشخیص نبود.
_فلیکس خیلی خم شدی...میوفتی توی رود...منم شنیدم.
الان که جیسونگ هم صدای گربه رو شنیده بود هردوشون روی پل خم شده بودن و پایین رو نگاه میکردن.
_یعنی افتاده توی آب؟
فلیکس سریع از روی پل دویید و از روی صخره های کنار پل سعی کرد پایین بره.
جیسونگ داد زد:داری چی کار میکنی...پات لیز میخوره.
فلیکس هیچ توجهی نکرد و به کنار رود نزدیک تر شد.گوشیش رو دراورد و با نور گوشیش به اطراف نگه کرد.
جیسونگ دستش رو دراز کرد:دستم رو بگیر نیوفتی.
فلیکس باز توجهی نکرد و به اطراف نگاه کرد.صدای گربه براش نزدیک تر شده بود:مطمئنم همینجاهاس...
بلاخره یه بچه گربه رو دید که کنار رود به یه تیکه چوب چسبیده و جیغ میزنه.
_اونجاست...عمق آب زیاد نیست...میتونم برم...برام نور بنداز که پام سر نخوره.
جیسونگ سریع گوشیش رو دراورد و نور چراغ قوه‌ش رو توی مسیر فلیکس انداخت:حواست باشه لیز نخوری.
فلیکس داخل رودخونه رفت و سعی کرد به سرد بودن آب توجه نکنه...اب رود خونه حدودا تا کمرش بود و سرعت کمی داشت پس زیاد خطرناک نبود.
وقتی یکم به بچه گربه ی ترسیده نزدیک شد،سنگی که زیر پاش بود لیز خورد و زیر پاش خالی شد و کامل داخل اب رفت.
جیسونگ با نگرانی داد زد:فلیکس...
فلیکس تونست یه سنگ دیگه پیدا کنه که پاهاش رو روش بذاره،از داخل آب بیرون اومد:خوبم...فقط کل هیکلم خیس شد.
بلاخره به گربه رسید و با صدای اروم گفت:هیچی نیست نانا.... الان نجاتت میدم.
خودش از این اسم من دراوردیی که برای گربه ی بیچاره گذاشته بود خندش گرفت
پشت گردن گربه رو گرفت و از داخل اب بیرون اومد.
جیسونگ دستش رو دراز کرد و به فلیکس کمک کرد تا از صخره ها بالا بیاد.
هم فلیکس هم بچه گربه از سرما و خیسی میلرزیدن.
جیسونگ لباسش رو دراورد:بیا اینو بپوش سرما میخوری.
فلیکس لباسش رو گرفت و به جای اینکه خودش بپوشه،دور بچه گربه پیچوند.
_تا برسیم خونه ی خودمون خیلی دیر میشه...خونه عمو مینگی همین کوچه کناریه.
هردوشون با حالت دو،خودشون رو به خونه ی هونگ رسوندن.
جیسونگ گفت:خیلی عجیب بود که لخت داشتم توی خیابون راه میرفتم.
فلیکس با توجه به اینکه همه ی چراغای خونه خاموش بود گفت:فکر کنم خواب باشن.
چند بار زنگ خونه رو زدن تا اینکه مینگی و هونگ با نگرانی در خونه رو باز کردن.
هونگ گفت:اصلا توقع نداشتم از خواب بیدار شم و یه پسر لخت و یه پسر خیس و یه گربه ی جیغ جیغو رو ببینم.
از جلوی در کنار رفتن تا فلیکس و جیسونگ وارد خونه شن.
فلیکس گفت:داشتیم از مهمونی میومدیم اینو پیدا کردیم.
مینگی سمت فلیکس رفت و گربه ای که لای لباس بود رو نگاه کرد و از فلیکس گرفتش.
یه بچه گربه ی سفید نارنجی بود که خیس و کثیف شده بود و از سرما میلرزید.
هونگ گفت:فلیکس تو خیس آب شدی...هوا سرده. هردوتون برین همون بهتون لباس میدیم.برین تا سرما نخوردین.
جیسونگ و فلیکس بدون اینکه چیزی بگن سمت حمومی که ته راهرو بود رفتن.
هونگ بلند گفت:هردوتون باهم یه حموم نمیرین. فلیکس تو برو حموم توی اتاقمون.
مینگی به قیافه ی گرفته ی بچه ها خندید و رو به هونگ گفت:فکر کنم لباسای من زیادی براشون بلند باشن..
هونگ سمت اتاقش رفت و گفت:فکر نکن نفهمیدم توی هر شرایطی میخوای پز قدتو بدیا...برو اون گربه ی بدبخت رو خشک کن.
مینگی یک حوله برداشت و سعی کرد تا جایی که میشه گربه رو خشک کنه:چه قدر جیغ میزنی...شبیه بچگي فلیکس که هی عر میزد.
هونگ بعد از اینکه لباسای جیسونگ و فلیکس رو اماده کرد،کنارش نشست و گفت:به نظرت مامان داره؟
مینگی گفت:فکر نکنم...چشماش عفونت کرده و خیلی لاغره.معلومه هیچکس مراقبش نبوده.
جیسونگ و فلیکس بلاخره تمیز و خشک توی لباسای هونگ برگشته بودن و به مینگی که داشت چشمای گربه رو تمیز میکرد نگاه میکردن.
فلیکس گفت:فکر کنم خیلی گشنشه...
هونگ از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت:شیری که ماها میخوریم فکر کنم براش خوب نباشه...فعلا براش مرغ له میکنیم تا فردا ببریمش دکتر ببینتش.

college🌧Where stories live. Discover now